تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کوتاه-دهلیز-هوشنگ-گلشیری

داستان کوتاه “دهلیز” / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

“دهلیز” 

نوشته: هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن

فاجعه از وقتی شروع شد که مادر بچه‌ها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خَرَند* خانه و دید که سه تا بچه هاش طاق‌باز افتاده‌اند روی آب حوض. بعدازآن را هم که همسایه‌ها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه کردند.

غروب که هنوز همسایه‌ها توی خانه ولو بودند، با دو تا پاسبان و یک پزشک قانونی، و مادر بچه‌ها داشت ساقه‌های نازک لاله‌عباسی و اطلسی باغچه را می‌شکست و خاک باغچه را می‌ریخت روی سرش، بابای بچه‌ها مثل هر شب آمد.

از میان زن‌ها که بچه به کول ایستاده بودند توی حیاط و تازه کوچه می‌دادند رد شد، از جلو اتاق اولی که بچه هاش را کنار هم، دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توی اتاق دومی و در را روی خودش بست.

همه دیدند که صورتش مثل یک‌تکه سنگ شده بود، همان‌طور گوشه‌دار و بی‌خون و از چشم‌هایش هم چیزی نمی‌شد خواند، نه غم و نه بی‌خبری را و تازه هیچ‌کس هم سر درنیاورد که از کجا بو برده بود.

شب که شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردی که آمده بودند به بابای بچه‌ها سرسلامتی بدهند حریف نشدند که در را باز کند. هر چه داد زدند: «آقا یدالله، آقا یدالله!» انگار هیچ‌کس توی اتاق نبود، حتی صدای نفس کشیدنش هم شنیده نمی‌شد. اتاق یکپارچه سنگ بود، فقط از بالای پرده‌ها، توی سیاهی اتاق، روشنی سیگارش بود که مثل یک ستاره دور کورسو می‌زد.

روز بعد هم که همسایه‌ها دست‌گردان کردند و پول کفن‌ودفن بچه‌ها را راه انداختند و پهلوی تکیه «بابارک» توی سه تا چال خاکشان کردند، بابای بچه‌ها مثل هرروز، صبح زود رفته بود سر کارش و فقط دم دم‌های غروب پیداش شد با همان چند تا نان هر شبش و صورتش که همان‌طور مثل یک‌تکه سنگ، سخت و گوشه‌دار بود.

در که زد، خواهر زنش در را باز کرد، سلام کرد و با گوشه چارقد سیاهش کشید روی چشم‌های سرخ‌شده‌اش و مرد فقط به دیوار بندکشی شده دالان خانه نگاه کرد.

توی اتاق که رفت نان‌ها را داد دست زنش که سرتاپا سیاه پوشیده بود و چمباتمه زده بود کنار دیوار، لباس‌هایش را کند. روی میخ جالباسی، یک پیراهن سیاه آویزان بود، اما مرد همان پیراهن آستین‌کوتاه سفیدش را پوشید و رفت بالای اتاق نشست.

خواهرزنش بود که سماور و قوری و استکان‌ها و بعد منقل پر از آتش را آورد توی اتاق و چراغ را روشن کرد و مرد را دید که خیره شده بود به دو تا عروسک روی طاقچه بلند و به آن دست‌های کوچک و سرخشان و پوسته‌ای که آدم خیال می‌کرد یکپارچه رگ زیر آن می‌دود.

وقتی در زدند، خواهرزنش عروسک‌ها را برداشت و برد توی صندوقخانه. باز همسایه‌ها آمده بودند؛ دو تا مرد بودند و دو تا زن، زن‌ها از همان اول به گل‌وبوته‌های رنگ و رو رفته قالی‌ها نگاه کردند و بخاری که از روی استکان‌های چای بلند می‌شد و مردها چند تا جمله گفتند که مثل رگه‌های یخ توی هوای دم‌کرده اتاق واریخت، بعد آن‌ها هم خیره شدند به گل‌وبوته‌های قالی.

بابای بچه‌ها همان‌طور نشسته بود و جلوش را نگاه می‌کرد، صورتش جمع شده بود و ابروها را کشیده بود پایین و خوب می‌شد دید که دیگر خون زیر پوست صورتش نمی‌دوید و فقط چشم‌ها بود که نگاه می‌کرد. هیچ حرف نزد، توی کارخانه هم حرفی نزده بود، یعنی از خیلی وقت پیش بود که حرفی نمی‌زد و فقط صدای یکنواخت و کرکننده دستگاه‌های بافندگی و حرکت ماکوها و دست‌هاش بود که فضای دور و برش را پر می‌کرد و حالا مرد توی یک دهلیز دراز و بی‌انتها بود و از پشت دیوارهای بندکشی شده، صدای خفه‌کننده دستگاه‌های بافندگی را می‌شنید و پچ‌پچ گرم جروبحث‌ها را و بوی سنگین نان و تاریکی را حس می‌کرد که لحظه‌به‌لحظه غلیظ و غلیظ‌تر می‌شد. و او خیلی خسته بود، فقط آن دورها در انتهای دهلیز بندکشی شده، سه دریچه بود که از صافی شیشه‌های معرقش هوای روشن و پاک بیرون مثل سه تا رگه نور توی غلظت دهلیز نشت می‌کرد. و او می‌رفت و صداها توی گوشش بود و توی پوستش و خستگی داشت در خونش رسوب می‌گذاشت و او می‌خواست این صداها و خستگی و بوی سنگینشان را از پوستش بتکاند و به آن سه دریچه کوچک برسد؛ به آن دریچه‌ها با شیشه‌های معرق رنگین و به آن‌طرف دریچه‌ها که سکوت بود و دیگر بوی سنگین نان و غلظت تاریکی بیداد نمی‌کرد و حالا توی دهلیز بود و مردها و زن‌ها را نمی‌دید. فقط وقتی مردها حرف زدند صدای دستگاه‌های بافندگی بیشتر اوج گرفت و غلظت تاریکی و بوی نان به پوستش چسبید.

همسایه‌ها که رفتند، خواهرزنش چیزی آورد که سق زدند و فقط مادر بچه‌ها بود که هق‌هقش تمامی نداشت و چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت. سفره که برچیده شد، خواهرزنش گفت:

– «چطوره فردا تو مسجد یه ختم بگیریم؟»

مرد توی دهلیز بود و صورتش مثل سنگ سخت و گوشه‌دار بود:

– «چرا بچه هاتو نیاوردی؟»

و مادر بچه‌ها بلندتر گریه کرد و مرد نگاهش کرد و دید که چقدر خطوط صورتش کهنه و ناآشنا شده است و بعد نگاه کرد به موهای زن که از زیر چارقد سیاهش زده بود بیرون و تازه داشت می‌رفت که خاکستری بشود.

و حالا داشت بوی نان خفه‌اش می‌کرد و پچ‌پچ جروبحث‌ها توی گوشش مثل هزارها طبل صدا می‌کرد و صدای چکش مداوم ماکوها، و او می‌خواست برود و دیگر فرصت نداشت تا بایستد و به موهای زن نگاه کند و او را به یاد بیاورد و به خطوط صورتی دل ببندد که هیچ نگاهی روی آن رسوب نمی‌کرد؛ می‌دید که اگر می‌ایستاد، سیاهی دهلیز، سه تا ستاره کوچک را که داشتند مثل سه تا شمع می‌سوختند، می‌بلعید و آن‌وقت او نمی‌توانست در انبوه آن‌همه صدا و بوی سنگین نان و غلظت تاریکی راه خودش را پیدا کند.

وقتی برگشت همه فهمیدند که زه زده است، او هم ابایی نداشت، می‌گفت:

– «آدم همه‌چیز را تحمل میکنه، شلاقی که تو پوس آدم میشینه، دستبند و آتش سیگار و هزار کوفت دیگه رو، اما دیگه نمیتونه ببینه یکی که یه عمر با آدم هم پیاله بوده، بیاد راس راس توی رو آدم بایسته و همه‌چیزو بگه، اون وقت آدم برا هیچ و پوچ یه عمری بمونه تو اون سولدونی، که چی؟»

گذاشتندش سر کار و همه دورش را خط کشیدند و او هم دور همه را، فقط با بعضیهاشان سلام و علیکی داشت، بعد زن گرفت و آلونکی راه انداخت و او شد و سه تا بچه.

شش روز تمام از صبح تا شب کار می‌کرد با آن‌همه تیغه نگاه که می‌خواستند گوشتش را از استخوان جدا کنند و زمزمه‌های مداوم جروبحث‌ها و بوی نانی که روی دستش به خانه می‌برد تا بچه‌ها سق بزنند.

آخر هفته که همه این‌ها توی وجودش تلنبار می‌شد و نگاه‌ها و گوشه و کنایه‌ها مثل آتش حلق و دهانش را می‌سوزاند و می‌رفت که دستهاش مشت شود، خودش را توی یکی از این کافه‌رستوران‌های پرک گم‌وگور می‌کرد و تک تنها می‌نشست پشت یک میز و دو تا شیشه عرق را پشت سر هم می‌ریخت توی حلقومش و بعد مست مست برمی‌گشت خانه.

صبح جمعه ساعت نه و ده بلند می‌شد، می‌رفت سر حوض، سروصورتش را می‌شست، می‌نشست پهلوی بچه‌ها و مادر بچه‌ها، چای می‌ریخت و با بچه هاش بازی می‌کرد و بعد گل‌های اطلسی و لاله‌عباسی باغچه بود و حوض که خودش زیرآبش را می‌زد و آبش می‌کرد.

عصر هم با آن‌ها راه می‌افتاد می‌رفت توی خیابان‌ها گشتی می‌زد و برمی‌گشت.

ولی حالا فقط سالن کارخانه مانده بود و آن‌همه صداهای دستگاه‌های بافندگی که زیر انگشت‌های تروفرزش که نخ‌ها را گره می‌زد، مثل یک موجود زنده و نیرومند جان داشت و نفس می‌کشید و از دستهاش خون می‌گرفت تا نخ‌ها را پارچه کند و حالا فقط حرکت مداوم ماکو بود که فضای تهی اطرافش را پر می‌کرد و صداها بود که می‌توانست خودش را با آن‌ها سرگرم کند. اما آن روز روز کار نبود، یعنی از قیافه‌های کارگرها خواند که امروز باید خبری باشد و بعد یکی‌یکی دست از کار کشیدند و از سالن بیرون رفتند و او فقط توانست دست یکی از آن‌ها را بگیرد و بپرسد

– «برا چی کارو لنگ می‌کنین؟»

این‌یکی هم حرفی نزد و بعد هم که همه رفتند؛ او ماند و دستگاه بافندگیش که هنوز جان داشت و خون می‌خواست، آن‌وقت حس کرد که جریان برقی که توی دستگاه می‌دود از خون او سریع‌تر و قویی‌تر است و او به‌تنهایی نمی‌تواند آن‌همه خون توی رگ دستگاه بریزد تا نخ‌ها را پارچه کند و نگاهش دیگر نمی‌توانست حرکت سریع ماکو را دنبال کند و می‌دید که دستهاش می‌روند تا لای چرخ و دنده‌های ماشین گیر کنند.

برق را که خاموش کردند او هم دست از کار کشید و لباسهاش را عوض کرد و از کارخانه بیرون رفت و آن‌ها را دید که صف بسته بودند، زن‌ها و بچه‌ها جلو و بقیه از دنبال، با همان لباس‌ها و گرد پنبه که روی لباسشان نشسته بود و حالا می‌رفتند که از روی ریل بگذرند و او مانده بود با فضای تهی و دستهاش که نمی‌دانست آن‌ها را به چه بهانه‌ای سرگرم کند.

همه او را با آن‌یکی که آمد، مثل شاخ شمشاد، جلوش ایستاد و سیر تا پیاز را گفت به یک چوب راندند ولی با این تفاوت که آن‌یکی رفت توی یکی از این اداره‌های دولتی با سنار و سه شاهی ماهانه و این‌یکی ماند زیر تیغه نگاه آن‌همه آدم و آن جریان قوی برق و آن سه تا بچه و زنش که آن‌قدر بیگانه شده بود و توی یکی از همان عرق‌خوری‌ها بود که حسن را دید؛ شیک‌وپیک و سرزنده با لپ‌های گل‌انداخته و دست‌هایی که از آن‌ها خون می‌چکید. نشستند روبروی‌هم و لیوان پشت لیوان.

آن‌وقت حسن به حرف افتاد، بعد از پنج سال، پنج سال آزگار که یک دنیا حرف توی دلش تلنبار شده بود:

– «میدونم از من دلخوری، اما من‌ام یکی بودم مث همه، مث اونای دیگر، تو اون سولدونی هر چی خواستم باهات حرف بزنم، رو نشون ندادی. فکر می‌کردی بیرون که می‌آی برات تاق نصرت می زنن اما هیچ خبری نبود، همه یادشان رفته بود… میدونی این نه تقصیر تو بود، نه من، ما دو تا فقط دو تا عروسک بودیم، می‌فهمی دو تا عروسک.»

و یدالله پشت سر هم عرق می‌خورد و نگاه می‌کرد به خطوط آشنای صورت دوست چندین و چندساله‌اش که حالا زیر لایه گوشت محو شده بود و نگاهش که دیگر فروغ نداشت و فقط همان تری اشک بود که جلایش می‌داد:

– «خب بسه دیگه، میدونم تقصیر تو نبود، آخه شلاق که با گوشت نمیسازه، آدم دردش می‌آد…»

و حسن با مشت زده بود روی میز:

– «بسه دیگه، بازم همون حرفا، این پنج سال برات بس نبود تا سرت به سنگ بخوره، میدونی اونا ارزش اینو ندارن که آدم یه عمری براشون تو اون سولدونی بپوسه.»

– «راس میگی، ارزش ندارن…»

و یدالله یک لیوان دیگر خورده بود تا شعله آتش توی حلق و گلوش را خاموش کند و مشتش را که گره شده بود گذاشت روی میز که سرد و نمناک بود.

– «خب پس چرا وقتی منو تو خیابان می‌بینی، روتو برمیگردونی، حالا که دیگه همه حرفا گذشته، فقط من موندم و تو، پس چرا نمی خوای باهم باشیم؟»

یدالله نمی‌توانست حرف بزند، پنج سال همه دردهاش نوازش شده بود برای بچه‌ها و غصه هاش آب شده بود برای گل‌های لاله‌عباسی و اطلسی و حالا که حسن کلی روشنفکر شده بود، براش مشکل بود که دوباره به حرف بیاید:

– «می دونی، ما کور خوندیم، نباس تنها موند، تنهایی خیلی مشکله… یعنی خیلی مرد میخواد که تنها باشه… من و تو مرد این کار نیستیم، می فهی، باس باهم بود اما برای من و تو دیگه کار از کار گذشته، راهش اینه که زن بسونی و چند تا بچه بریزی دور و بر خودت…»

و حسن زده بود زیر گریه، و از آن شب به بعد هم یدالله ندیده بودش و حالا که ایستاده بود توی یکی از غرفه‌های پل و به جریان آرام آب نگاه می‌کرد و به بچه‌ها که داشتند در گرداب پای برج شنا می‌کردند، دلش می‌خواست باز حسن را می‌دید تا باهم عرق می‌خوردند و حرف می‌زدند و او می‌توانست باز گریه‌اش را ببیند و خطوط آشنای صورتش را که زیر لایه گوشت‌ها محو شده بود.

زمستان 1343

___________

  • ردیف آجری دور باغچه، نهر و غیره


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19633

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *