تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان مصور نوجوانان جمشید شاه

داستان مصور نوجوانان: جمشید شاه || آفرینش زمین

کتاب داستان مصور نوجوانان جمشید شاه نوشته: مهرداد بهار

کتاب داستان مصور نوجوانان

جمشید شاه

نوشته: مهرداد بهار
نقاشی: فرشید مثقالی
ایپابفا: سایت قصه و داستان کودکان و نوجوانان

به نام خدا

یکی بود، یکی نبود
غیر از خدا هیچکی نبود،
خدا این آسمان را آفرید. بعد زمین را میان آسمان آفرید. زمین به بزرگی این روزهایش نبود، خیلی کوچک‌تر بود.

خدا دورتادور زمین کوچک، کوه‌ها را آفرید که خیلی بلند بودند. روی زمین آب آفرید، گیاه آفرید، زمین‌ها پر از سبزه شد، پر از چشمه شد. بعد خدا گاوها، گوسفندها، سگ‌ها، پرنده‌ها و مردم را آفرید.

بعد خدا جمشید را آفرید و او را پادشاه گاوها، گوسفندها، سگ‌ها، پرنده‌ها و مردم کرد.

جمشید، قدبلند، ورزیده و درشت‌اندام بود. موهای چین چینش روی شانه‌هایش می‌ریخت و ریش سیاه بلندش گردن و گونه‌هایش را می‌پوشاند. همیشه جبه‌ای ارغوانی رنگ و بلند بر دوش داشت و تاجی از طلا بر سر می‌گذاشت.

جمشید گله‌ها، سگ‌ها، پرنده‌ها و مردمش را خیلی دوست داشت. از صبح که از خواب پا می‌شد، تا آخر شب، همه‌اش در این فکر بود که غذای بهتری بخورند و جای بهتری داشته باشند و خسته نشوند.

جمشید گله‌ها، سگ‌ها، پرنده‌ها و مردمش را خیلی دوست داشت

صبح که می‌شد، جمشید می‌رفت روی بام قصرش که بالای تپه بلندی بود و چلچله‌ها را که دورتادور بام قصر، روی کنگره‌ها در خواب بودند، بیدار می‌کرد و می‌گفت: «بروید و مردم را بیدار کنید.»

مردم که دوروبر قصر جمشید زندگی می‌کردند، با آواز چلچله‌ها از خواب بیدار می‌شدند

مردم که دوروبر قصر جمشید زندگی می‌کردند، با آواز چلچله‌ها از خواب بیدار می‌شدند. می‌رفتند سر چشمه‌ها دست و روی‌شان را می‌شستند و به مرغزارها می‌رفتند. گاوها با صدای بَمِشان آواز می‌خواندند و بره‌ها با صدای زیر، از دور به آن‌ها جواب می‌دادند. گوسفندها از خوشحالی باهم شاخ بازی می‌کردند و سگ‌ها مواظب بودند که بره‌ای یا گوساله‌ای گم نشود. نزدیکی‌های ظهر، مردم و گله‌ها از هر طرف به تهِ زمین، به کوه‌ها، می‌رسیدند و زیر سایه تخته‌سنگ‌ها و درخت‌ها می‌خوابیدند. وقتی خواب بودند، جمشید از روی بام قصرش مواظب آن‌ها بود و از دور به هر طرف نگاه می‌کرد. طرف‌های عصر دلش برای همه‌شان تنگ می‌شد. آخر درست یک روز بود که آن‌ها را ندیده بود و با آن‌ها صحبت نکرده بود. چلچله‌ها را می‌فرستاد، به مردم پیغام می‌داد که: «دارد شب می‌شود، برگردید وگرنه گله‌های گاو و گوسفند، توی کوه و جنگل گم‌وگور می‌شوند.» آن‌وقت چوپان‌ها پا می‌شدند نی‌لبک می‌زدند. گاوها و گوسفندها و سگ‌ها از خوابِ نیمه‌روز بیدار می‌شدند و خوش‌خوشک از هر سوی زمین، پیش جمشید برمی‌گشتند. قصر جمشید، سرخ و سفید، از دور، از همه‌جا پیدا بود. قصری بود بلند، بالای تپه‌ای پر گل و گیاه که سرش در ابرها گم شده بود.

وقتی مردم و گله‌ها نزدیک می‌شدند، جمشید با جبه‌ی ارغوانی‌اش از قصر بیرون می‌آمد، سوار اسب سفیدش می‌شد و پیش آن‌ها می‌رفت، حالشان را می‌پرسید، بره‌ها و سگ‌ها را می‌بوسید و به درد دل چوپان‌ها گوش می‌کرد و از اینکه همه‌ی آن‌ها را دوباره می‌دید، خوشحال می‌شد و دیگر احساس تنهایی نمی‌کرد.

جمشید با جبه‌ی ارغوانی‌اش از قصر بیرون می‌آمد، سوار اسب سفیدش می‌شد و پیش آن‌ها می‌رفت، حالشان را می‌پرسید

سال‌ها گذشت؛ مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها همه خوشحال بودند و در روزگار پادشاهی جمشید، نه زمستان بود و نه تابستان، نه بیماری بود و نه مرگی و جمشید سیصد سال پادشاهی کرد.

کم‌کم زمین از گاوها، گوسفندها، سگ‌ها، پرنده‌ها و مردم پر شد و درروی زمین دیگر جایی برای چریدن نمانده بود. گله‌ها هرچه علف بود چریده بودند و هرچه آب بود تمام کرده بودند و مردم، گرسنه بودند؛ چون نَه شیر بود و نه پنیر و نه دانه که نان کنند و بخورند.

دیگر چوپان‌ها نی نمی‌زدند، گوسفندها شاخ بازی نمی‌کردند و سگ‌ها به دنبال گله‌ها نمی‌رفتند.

جمشید غصه می‌خورد، نمی‌دانست چه بکند. آخر او که نمی‌توانست زمین را بزرگ کند، او که نمی‌خواست از زیادشدن گله‌ها و مردم جلوگیری کند.

عاقبت به فکرش رسید که پیش هُرمُزد، خدای خدایان، برود و از او بخواهد که یک کاری بکند تا کسی گرسنه نماند، اما چطور به آسمان‌ها برود؛ با اسب که نمی‌شد به آسمان رفت.

سرانجام رفت پیش عقاب‌ها، به آن‌ها گفت:

«ای عقاب‌های من! حاضرید مرا پیش هرمزد ببرید تا برای مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها جای بیشتر و غذای بیشتری تهیه کنم؟»

عقاب‌ها خسته بودند، ولی اسم غذا را که شنیدند، از جا پریدند و گفتند:

«بله بله، حاضریم.»

جمشید، تخت زرینِ شاهی را بر بام قصر برد و به هر گوشه آن پای دو عقاب را بست.

برای سفر دورودراز خود و عقاب‌ها غذای کافی روی تخت گذاشت.

با مردم و گله‌ها و سگ‌ها و پرنده‌هایش خداحافظی کرد و از چهارتا عقاب خواست که بپرند و چهار عقابِ دیگر هرکدام یک‌گوشه‌ی تخت جمشید نشستند.

جمشید، تخت زرینِ شاهی را بر بام قصر برد و به هر گوشه آن پای دو عقاب را بست.

تخت از روی بام قصر، بلند شد و جمشید و عقاب‌ها به آسمان رفتند.

کم‌کم قصر و مردم و گله‌ها کوچک‌تر می‌شدند. بعد زمین به‌صورت کره‌ی کوچکی درآمد. وقتی جمشید دید که چهارتا عقاب خسته شده‌اند، از چهارتای دیگر خواست که بپرند و آن چهارتای اولی روی تخت نشستند و همین‌طور عقاب‌ها جا عوض می‌کردند و خستگی درمی‌کردند.

جمشید روزها رفت و رفت و رفت. هوا تاریک شد و روشن شد و باز تاریک شد و روشن شد، تا یک‌شب به نزدیکی ماه رسید. از دور فریاد زد:

«ای ماه! من جمشید، شاه زمینم. می‌خواهم بروم پیش هرمزد. مرا می‌بری؟»

ماه به او نگاهی کرد و گفت:

«تو را می‌شناسم. زمینِ کوچکی تو را هر شب می‌بینم. بیا با عقاب‌هایت پشت من بنشین تا تو را پیش هرمزد ببرم.»

جمشید از ماه تشکر کرد و عقاب‌ها پریدند پشت ماه. تخت بر ماه نشست و ماه رفت و رفت و رفت تا به کوه‌ها رسید، گفت:

«ای جمشید شاه! من دیگر باید بروم. تو اینجا ستاره‌ها را صدا کن، آن‌ها می‌آیند و تو را پیش هرمزد می‌برند.»

جمشید با عقاب‌ها سوار بر تخت، به کوه رفت و ستاره‌ها را صدا زد. ستاره‌ها ریختند دوروبر جمشید شاه.

جمشید گفت:

«ای ستاره‌ها! من جمشید، شاه زمینم. می‌خواهم بروم پیش هرمزد، مرا می‌برید؟»

ستاره‌ها گفتند:

«تو را می‌شناسیم. زمین کوچک تو را هر شب می‌بینیم. بیا روی پشت ما بنشین تا تو را ببریم.»

جمشید پرید روی پشت یکی از ستاره‌ها و ستاره توی آسمان‌ها رفت و رفت و رفت تا به کهکشان رسید.

جمشید پرسید: «این چیست؟»

ستاره گفت:

«این سنگفرش خانه‌ی هرمزد است.»

جمشید پرید روی کهکشان و آن دوردست‌ها هرمزد را دید که بر تخت نشسته. دوید و دوید و دوید تا به تخت هرمزد رسید، تعظیمی کرد و گفت:

«ای هرمزد! زمین تو کوچک است و مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها زیاد شده‌اند. دیگر غذا نیست، آب نیست، جا نیست. همه گرسنه‌اند. یک کاری بکن، زمین را بزرگ کن.»

جمشید پرید روی کهکشان و آن دوردست‌ها هرمزد را دید که بر تخت نشسته.

هرمزد گفت: «چون تو شاه خوبی هستی، زمین تو را یک‌سوم بزرگ‌تر می‌کنم.»

شلاقی با دسته‌ی زرین به جمشید داد و گفت:

«به زمین برگرد و این شلاق را بر پشت زمین بزن و بگو: ای زمین! این دستور هرمزد است که گشادتر و

پهن‌تر شوی تا گله‌ها، سگ‌ها، پرنده‌ها و مردم را بر تو جای دهم.»

جمشید خوشحال شد، دست هرمزد را بوسید و از شادی، اشک در چشم‌هایش جمع شد. برگشت و دوان‌دوان از روی کهکشان گذشت. دید همان ستاره‌ای که او را آورده بود، همان‌جا منتظر اوست. پرید پشت ستاره و گفت:

«ستاره جان، مرا سرِ کوه‌ها ببر!»

ستاره او را به سر کوه‌ها آورد. ماه منتظرش بود و جمشید و عقاب‌ها را سوار کرد و بالای قصرش آورد. جمشید شاه از ماه تشکر کرد و با عقاب‌هایش به‌سوی زمین پرواز کرد. از دور، از آسمان، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها را دید که خسته و گرسنه، دوروبر قصر افتاده بودند. جمشید روی بام قصرش فرود آمد. از تخت پایین پرید و رفت سوار اسبش شد. شلاق دسته طلایی را به دست گرفت و به هر سو تاخت. شلاق را به زمین زد و گفت:

«ای زمین! این دستور هرمزد است که گشادتر و پهن‌تر شوی تا گله‌ها و سگ‌ها و پرنده‌ها و مردم را بر تو جای دهم.»

جمشید شلاق دسته طلایی را به دست گرفت و به هر سو تاخت

شلاق را به کوه‌ها زد. کوه‌ها پشت خم کردند، کوتاه شدند و دور شدند و زمین پهن شد و پهن‌تر شد و یک‌سوم بزرگ شد. ناگهان از زمین‌های تازه، علف بیرون آمد. آب بیرون آمد. گله‌ها شادان به‌سوی زمین‌های تازه دویدند. چوپان‌ها فریاد شادی کشیدند و با گله‌ها و سگ‌ها به کوه‌ها و صحرا رفتند و جمشید به هر سو می‌رفت. بااینکه خسته شده بود، بازنمی‌ایستاد. مردم را خبر می‌کرد که به زمین‌های تازه بروند، به آن‌ها می‌گفت:

«فرزندان من! دیگر گرسنگی تمام شد، دنیا بزرگ شده است. بروید و شاد باشید!»

جمشید شاه خسته و تنها به قصرش برگشت و روی تختش افتاد

وقتی همه‌ی مردم و گله‌ها و پرنده‌ها شادان به‌سوی زمین‌های تازه رفتند، جمشید شاه خسته و تنها به قصرش برگشت و روی تختش افتاد، مثل‌اینکه سال‌ها پیر شده بود! هرگز این‌قدر خسته نشده بود، اما دلش شاد بود: بگذار او خسته و پیر شود اما مردم شاد و خوشحال باشند.

طرف‌های عصر رفت به سرِ بام، به دوردست نگاه کرد. کوه‌ها خیلی دور شده بودند و گله‌ها هنوز به ته دنیا نرسیده بودند. احساس کرد دلش برای مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها تنگ شده. خواست به چلچله‌ها بگوید تا بروند و آن‌ها را خبر کنند که برگردند، اما فکر کرد: نه، بهتر است او تنها بماند و گله‌هایش خوب بچرند. زمین بزرگ شده بود و دو روز طول می‌کشید تا گله‌ها به ته زمین برسند و برگردند. ناچار، جمشید بالای قصرش نشست و به دوردست‌ها، به آنجا که گله‌ها و مردم در سایه کوه‌ها گم شده بودند نگاه کرد و بعد به چلچله‌ها که دوروبرش روی بام نشسته بودند و باهم جیک‌جیک می‌کردند، گفت:

«بروید و به مردم بگویید فردا صبح که آفتاب بالا آمد، با گله‌هاشان راه بیفتند و برگردند تا عصر به اینجا برسد. آخر خسته می‌شوند و همه‌اش که نمی‌شود توی این دنیا راه رفت!»

چلچله‌ها رفتند و صفِ آن‌ها در آن‌سوی آسمان از چشم جمشید شاه ناپدید شد. دیگر شب شده بود و این اولین شبی بود که جمشید در قصرش تنها می‌ماند و صدای گاوها و گوسفندها و زنگوله‌هاشان را در آن تنگ غروب نمی‌شنید. دلش گرفته بود، اما بازهم خوشحال بود، می‌دانست دیگر هیچ‌کس گرسنه نیست، می‌دانست توی چشمه‌ها آب پُر است و علف‌ها دارند مثل گذشته بلند می‌شوند …

همان‌جا روی بام قصر خوابش برد.

فردا عصر گله‌ها، سگ‌ها و مردم بازگشتند. همه شاد و خوشحال بودند. چوپان‌ها نی می‌زدند، گاوها با صدای بمِشان آواز می‌خواندند، بره‌ها با صدای زیرشان به آن‌ها جواب می‌دادند و گوسفندها از خوشحالی باهم شاخ بازی می‌کردند.

سال‌ها گذشت. در پادشاهی جمشید نه زمستان بود و نه تابستان، نه بیماری بود و نه مرگ و جمشید شاه شش‌صد سال دیگر پادشاهی کرد.

باز زمین از گله‌ها، سگ‌ها، پرنده‌ها و مردم پُر شد و درروی زمین جایی برای چریدن نمانده بود. دیگر چوپان‌ها نی نمی‌زدند، دیگر گوسفندها شاخ بازی نمی‌کردند و سگ‌ها به دنبال گله‌ها نمی‌رفتند.

جمشید باز به سراغ عقاب‌ها رفت و با عقاب‌ها به سراغ ماه رفت و با ماه به سراغ ستاره‌ها رفت و با ستاره‌ای پیش هرمزد، که تختش روی کهکشان بود، رفت. از روی کهکشان دوید، به هرمزد رسید، تعظیم کرد و گفت:

«ای هُرمُزد! زمین تو باز کوچک شده است و مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها زیاد شده‌اند. دیگر غذا نیست، آب نیست. همه گرسنه‌اند، زمین را بزرگ کن.»

جمشید باز به سراغ عقاب‌ها رفت و با عقاب‌ها به سراغ ماه رفت و با ماه به سراغ ستاره‌ها رفت و با ستاره‌ای پیش هرمزد، که تختش روی کهکشان بود، رفت

هرمزد به او شلاقی داد با دسته سیمین و گفت: «به زمین برگرد و این شلاق را بر پشت زمین بزن و بگو: ای زمین! این دستور هرمزد است که گشادتر و پهن‌تر شوی …»

جمشید خوشحال شد. مثل دفعه پیش به زمین برگشت و زمین را بزرگ کرد: کوه‌ها دورتر و کوتاه‌تر شدند و زمین، دوسوم بزرگ شد.

جمشید خوشحال شد. مثل دفعه پیش به زمین برگشت و زمین را بزرگ کرد

باز صدای نی‌لبک چوپان‌ها، آواز بم گاوها و آواز زیر بره‌ها بلند شد. باز گوسفندها شاخ بازی می‌کردند و همه در میان جلگه‌های سبز و پر علف به سمت کوه‌های ته زمین می‌رفتند، اما حالا دیگر سه چهار روز طول می‌کشید تا دوباره پیش جمشید برگردند. جمشید خیلی تنها بود، خیلی غصه می‌خورد! اما وقتی می‌دید که مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌هایش همه شادند، خوشحال می‌شد. با خودش می‌گفت: عیبی ندارد، بگذار من، تنهای تنها باشم، اما مردم و گله‌ها و سگ‌ها و پرنده‌هایم شاد و سیر باشند!

سال‌ها گذشت، در پادشاهی جمشید نه زمستان بود و نه تابستان، نه بیماری بود و نه مرگ، همه شاد بودند. جمشید نه‌صد سال دیگر پادشاهی کرد.

بازهم مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها زیاد شدند و باز همه خسته و گرسنه ماندند و باز جمشید پیش هرمزد رفت، اما این بار از هرمزد خواست که زمین را خیلی بزرگی کند؛ آن‌قدر که مردم و گله‌ها و سگ‌ها و پرنده‌ها هیچ‌وقت گرسنه نمانند و هیچ‌وقت جا کم نیاید.

هرمزد لبخندی زد و گفت:

«ای جمشید! اگر زمین این‌قدر بزرگ شود، تو دیگر خیلی تنها خواهی شد.»

و جمشید ناگهان احساس کرد که تنهای تنها است. دلش از غصه ریخت پایین، اما به خودش گفت:

«ای جمشید! خوشبختیِ تو یک نفر مهم‌تر است یا خوشبختی همه‌ی مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها؟ اگر لازم باشد تو به خاطر آن‌ها سختی بکشی چه اشکال دارد؟ از این گذشته، آن‌ها تو را فراموش نمی‌کنند، آن‌ها تو را دوست دارند و به تو حتماً سَر می‌زنند.»

به هرمزد گفت: «باشد! من می‌پذیرم، اما تو زمین را خیلی بزرگ کن.»

این بار هرمزد به او شلاقی با دسته پولادین داد تا بر پشت زمین بزند و بخواهد که پهن‌تر و دورتر شود و به او گفت:

«این بار زمین خیلی بزرگ می‌شود، هرقدر بروند به ته آن نمی‌رسند. روی زمین دریاها می‌آید، جنگل‌ها می‌آید.»

جمشید خوشحال برگشت. در این سفر پیر شده بود. موهای سپید و بلندی روی شانه‌هایش ریخته بود. ریش سپیدش تا سینه‌اش می‌رسید. پشتش کمی خم شده بود. وقتی به بام قصر رسید، فریاد زد:

«اسبم را حاضر کنید!»

شلاق دسته پولادین را به دست گرفت. جبه‌ی ارغوانی‌اش را بر شانه‌ها استوار کرد، بر اسب نشست و تاخت و تاخت و تاخت. با شلاق بر پشت زمین و کوه‌ها می‌زد و فریاد می‌کشید:

«این فرمان هُرمُزد خدای خدایان است: دور شوید، پهن شوید و برای مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها جای تازه باز کنید!»

و کوه‌ها پشتشان را خم می‌کردند و می‌دویدند و دور می‌شدند. بعضی جاها زمین پهن می‌شد، فرومی‌نشست و آب رودها فریاد کشان در گودی‌ها می‌ریخت. چند بار جمشید و اسبش در میان آب‌ها گیر افتادند و به‌زحمت از دریا بیرون آمدند.

پشتِ سرِ جمشید، بر زمین، جنگل‌ها سبز می‌شد. از فریادش کوه‌ها فرومی‌ریخت و او به هر سو می‌تاخت و می‌تاخت.

مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها، که شگفت‌زده گِرد قصر جمشید ایستاده بودند، دیدند که زمین بزرگ شد و بزرگ شد و دور شد و دیگر جمشید پیدایش نشد. همه گمان کردند که جمشید یا غرق‌شده یا در جنگل‌ها گم شده است. عصر شد، جمشید نیامد. صبح شد، جمشید نیامد. زن‌ها دیگر آرام‌آرام گریه می‌کردند. گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها اشک می‌ریختند. هیچ‌کس چیزی نمی‌خورد. همه می‌ترسیدند. جمشید گم شده بود.

سرانجام یک روز صبح، از دور اسبِ جمشید را دیدند که آرام و خسته به‌سوی قصر می‌آید

سرانجام یک روز صبح، از دور اسبِ جمشید را دیدند که آرام و خسته به‌سوی قصر می‌آید. همه فریاد کشیدند و به‌پیش دویدند و از نزدیک دیدند که جمشید، خسته روی اسب افتاده و دست‌هایش از هر سو آویزان است و نوک شلاقی که در دستش مانده، بر زمین کشیده می‌شود.

جمشید را از اسب فرود آوردند، به قصر بردند و روزها به پرستاری او پرداختند تا کمی بهتر شد و چشم‌هایش را باز کرد، وقتی مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها را دوروبر خود دید، گفت:

«اینجا چه می‌کنید؟ شما باید بروید، زمین را برای شما بزرگی کرده‌ام، خیلی بزرگ! زود بروید وگرنه گرسنه می‌مانید.»

مردم از سلامت او شاد شدند و کم‌کم رفتند.

جمشید به بالای قصرش رفت و مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها را دید که از هر سو بر دشت‌های فراخ و بی‌پایان می‌روند و از دور، صدای بَمِ گاوها، صدای زیر بره‌ها و آواز زنگوله‌ها و سگ‌ها را شنید که دور می‌شد و دورتر می‌شد.

کم‌کم هوا تاریک شد و جمشید بر بام قصر ماند.

فردا گذشت، پس‌فردا گذشت و خبری از مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها نشد. از هیچ جای دشت‌ها صدایی بلند نمی‌شد. تا چشم کار می‌کرد علف بود و چشمه و جنگل.

روزها از پس یکدیگر گذشت.

جمشید فکر نمی‌کرد که زمین این‌همه بزرگ شده باشد. به چلچله‌هایی که دوروبرش بودند، گفت:

«بروید و به مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها بگویید که برگردند.»

چلچله‌ها هم رفتند. زمین آن‌قدر بزرگ شده بود که کسی به ته آن نمی‌رسید تا برگردد.

جمشید از بام قصر پایین نمی‌آمد. پیر و خسته و گرسنه در آنجا مانده بود. روی تخت زرینش نشسته بود. دستش را بالای پیشانی گرفته بود و به دوردست‌ها نگاه می‌کرد.

سال‌ها گذشت. دیگر چشم‌های جمشید جایی را نمی‌دید؛ اما همان‌طور بالای قصر نشسته بود و به مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌هایش فکر می‌کرد. تا یک روز دو چلچله، که راهشان را گم کرده بودند، از دور قصر جمشید را دیدند.

آن‌قدر گل و گیاه روی دیوارها و پنجره‌های قصر سبز شده بود که دیگر خود قصر دیده نمی‌شد.

آن‌قدر گل و گیاه روی دیوارها و پنجره‌های قصر سبز شده بود که دیگر خود قصر دیده نمی‌شد.

چلچله‌ها از این کوهِ گُل خوششان آمد، اولی به دومی گفت:

«خواهر جان، بیا برویم بالای آن کوه بنشینیم.»

جمشید صدای آن‌ها را شنید. از جا جَهید و فریاد زد: «چلچله‌ها، چلچله‌های من، کجایید؟»

چلچله‌ها اول ترسیدند و بعد که او را دیدند، به‌سوی او آمدند. روی شانه‌هایش نشستند و به او گفتند:

«تو کی هستی؟»

جمشید گفت: «من! مرا نمی‌شناسید؟ من جمشید شاه، شاه مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها.»

پرنده‌ها اول به هم و بعد به او نگاهی کردند و با تعجب پرسیدند:

«تو جمشید شاهی؟ وقتی ما کوچک بودیم مادرمان شب‌ها توی لانه از قول مادرش قصه‌ی تو را برای ما می‌گفت، اما او می‌گفت تو درشت‌اندام و قوی بوده‌ای.»

چلچله‌ها اول ترسیدند و بعد که او را دیدند، به‌سوی او آمدند. روی شانه‌هایش نشستند

جمشید آهی کشید و گفت:

«بله! اما آن‌وقت‌ها گذشت. حالا پیر شده‌ام و نه کسی سراغ مرا می‌گیرد و نه خبری از کسی دارم. نمی‌دانم چه به سر مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌هایم آمده است.»

پرنده‌ها گفتند: «همه خوب‌اند.»

جمشید گفت: «مرا فراموش کرده‌اند؟»

پرنده‌ها گفتند: «نه، آن‌ها همه‌اش فکر تواند و می‌خواهند پیش تو برگردند، اما خیلی زیاد شده‌اند و دیگر نمی‌شود برگردند. آن‌ها مجبورند به ته دنیا بروند تا زمین‌های بیشتری درراهشان باشد. وگرنه همه از گرسنگی و تشنگی می‌میرند.»

جمشید فکر کرد و دید راست می‌گویند. پس او دیگر آن‌ها را نمی‌دید، ولی وقتی فکر کرد که آن‌ها خوشبخت‌اند، گفت:

«پس می‌شود خواهش کنم برای من کاری بکنید؟»

چلچله‌ها گفتند: «بله، حتماً.»

جمشید گفت: «برای من هرسال خبری بیاورید. پیش من بیایید و بگویید مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌هایم چطورند.»

چلچله‌ها پذیرفتند و جمشید آن‌ها را بوسید و آن‌ها دوروبر قصر جمشید چرخی زدند و پر زدند و رفتند.

قصر جمشید در میان گل ها و بوته ها

از آن‌وقت، هرسال چلچله‌ها سفر می‌کنند. می‌آیند پیش مردم و بعد می‌روند و به جمشید خبر می‌دهند که مردم، گله‌ها، سگ‌ها و پرنده‌ها چطورند.

و دل جمشید به همین خبر خوش است.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25190

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *