تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-استرالیاافسانه-دم‌دار-شدن-کانگورو

افسان‍ه‌ هایی از بومیان استرالیا: افسانه دم‌ دار شدن کانگورو

افسان‍ه‌ هایی از بومیان استرالیا

افسانه دم‌دار شدن کانگورو

ترجمه و تألیف: علی‌اصغر فیاض

انتشارات نیل
سال چاپ: 1345

به نام خداسال‌ها پیش که هنوز تمام کانگوروها و خرس‌های استرالیائی آدم بودند یک خرس کوچک استرالیائی و یک کانگورو چنان باهم دوست شده بودند که در یک شکارگاه باهم زندگی می‌کردند و باهم شکار می‌رفتند. خرس کوچک یک کپر بسیار عالی از شاخه‌های نرم و پوست تنه‌ی درختان برای خود ساخته بود. ولی کانگورو که آدم تنبلی بود زحمت ساختن کپر را به خود نمی‌داد. شب‌ها در زیر آسمان کبود و کنار آتش کپرگاه می‌خوابید و از علف‌های سبز برای خود بستر می‌ساخت. تا هنگامی‌که هوا خوب بود و ستاره‌ها در آسمان، چون اخگرهای طلایی چشمک می‌زدند خوابیدن در هوای آزاد خوشایند می‌نمود؛ اما در فصول بارانی این زندگی بسیار ناراحت‌کننده بود.

یک‌شب، طوفان هولناکی برخاست و باد چنان شدید بود که درختان کهن را به‌شدت تکان می‌داد و چنین به نظر می‌رسید که شاخه‌های آن‌ها با دست غولان قوی پیکری در هم می‌شکنند. باران چون سیل از آسمان فرومی‌ریخت و تلألؤ ستارگان در ظلمت محض محو شده بود. نیم سوزهای آتش کانگورو به‌زودی خاموش شد و بیچاره در دست باران و طوفان اسیر گشت.

پس از مدتی که از سرما لرزید به فکر افتاد که از مهمان‌نوازی دوستش مستفیض گردد و با خود اندیشید که خرس استرالیائی در چنین شب سردی خواهش مرا رد نخواهد کرد.

با این اندیشه و درحالی‌که از سرما می‌لرزید به در کپر خرس آمد و ملاحظه کرد که دوستش در کمال راحت خوابیده و در کنار او جای کافی هم برای خوابیدن یک نفر دیگر وجود دارد؛ بنابراین او را آهسته بیدار کرد و به او گفت: طوفان آتش مرا خاموش کرده! از باران هم سراپا خیس شده‌ام و سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده است خواهش می‌کنم اجازه بدهی که در آن گوشه کپرت بخوابم.

خرس که چشم‌های خواب‌آلود خود را به هم می‌زد باکمال بی‌مهری جواب داد که نه به‌هیچ‌وجه ممکن نیست. می‌خواهم سر خود را در آن گوشه بگذارم و جایی برای خوابیدن تو وجود ندارد. پس از ادای این کلمات ناهنجار سرخود ر ا در آن گوشه گذاشت و خوابید. درحالی‌که گوشه‌ی دیگر کپر خالی ماند. کانگوروی بیچاره به کنار خاکستر افسرده‌ی آتش خود برگشت و مغموم و متفکر در کنار آن نشست، درحالی‌که فکرش متوجه خرس استرالیائی و کپر راحت او بود.

چون بر شدت طوفان افزوده گشت و از سرما کاردش به استخوان رسید تصمیم گرفت که مجدداً به کپر خرس برگردد و ماجرای بدبختی خود را دوباره برای او شرح دهد. با این تصمیم به کپر خرس وارد شد. باکمال ملایمت او را از خواب بیدار کرد و چنین گفت: دوست عزیز باد بسیار سردی می‌وزد که دَم آن چون دندان‌های سگ وحشی گزنده است. باران هم به‌سختی می‌بارد و از قرائن چنین پیداست که به‌زودی ها هم بند نخواهد آمد. بسیار ممنون می‌شوم اگر اجازه دهی در آن گوشه‌ی کپر بخوابم. قول می‌دهم که ناراحتی تو را فراهم نکنم.

خرس استرالیائی سرش را بلند کرد، به صدای زوزه‌ی باد گوش داد و باکمال خشونت چنین گفت: من نمی‌گذارم اینجا بخوابی. مرد حسابی می‌بینی که اینجا جا نیست. برو بیرون و بگذار بخوابم. کانگورو به خرس پاسخ داد: رفیق عزیز! آن گوشه که خالی است. خواهش می‌کنم بگذاری آنجا بخوابم و راضی نشوی که در بیرون کپرت از سرما سیاه بشوم.

بار دیگر خرس کوچک پای خود را در آن گوشه‌ی خالی گذاشت و چون دید که گوشه‌ی دیگر کپر خالی ماند خشمناک شد و فهمید که خودخواهی‌اش بر کانگورو آشکار شده و دیگر نمی‌تواند او را اغفال کند؛ بنابراین باکمال وقاحت فریاد زد: برو گم شو، از کپر من برو بیرون و در هر گورستان که می‌خواهی بمیر.

این رفتار ناجوانمردانه، کانگورو را بسیار عصبانی کرد و از کپرش خارج شده، در اطراف کپر به یورغه رفتن پرداخت تا سنگ صاف بزرگی را به دست آورد. آن را برداشت و آهسته‌آهسته نزدیک کپر خرس استرالیائی آمد و از نفس‌های بلند خرس فهمید که در خواب است؛ بنابراین پاورچین‌پاورچین داخل کپر خرس شد، سنگ سنگین را بالای سرخود برد و با شدت هرچه‌تمام‌تر بر سر خرس استرالیائی کوفت. ضربه‌ی سنگ گرچه شدید بود اما خرس را نکشت. ولی پیشانی‌اش را کاملاً پَخ کرد. وقتی خرس استرالیائی کمی تسکین یافت صدای دوست خود را شنید که می‌گفت: این سزای توست که چنین رفتار خشن با دوست خود کردی. خودت بچه‌هایت و بچه‌های بچه‌هایت تا آخر دنیا با این پیشانی پخ شده درروی زمین سرگردان خواهید ماند تا آدمیزاد خودخواهی شما را از یاد نبرد.

چون خرس کوچک استرالیائی حریف کانگورو نمی‌شد بنابراین چیزی نگفت و مشغول مداوای زخم دردناک خود گردید، درحالی‌که خیال انتقام را در سر خود می‌پخت.

مدت‌ها گذشت و یک روز که خرس استرالیایی در جنگل مشغول شکار بود از لابه‌لای درختان، کانگورو را مشاهده کرد که در فاصله‌ی بسیار کمی از او مشغول شکار است. پاورچین‌پاورچین به او نزدیک شد و هنگامی‌که کانگورو رد پای موش کانگورویی را روی تنه‌ی درختی تعقیب می‌کرد پشت او را نشانه گرفت و نیزه‌ی بلند خود را با شدت هرچه‌تمام‌تر به‌طرف او پرتاب کرد. نیزه چنان در نشیمنگاه کانگورو نشست که نتوانست آن را بیرون بیاورد و هنگامی‌که کانگوروی بیچاره با آن نیزه دست‌وپنجه نرم می‌کرد و از درد بر خود می‌پیچید صدای خرس استرالیائی را از پشت سر شنید که می‌گفت: بالاخره انتقام خود را گرفتم. مدت‌ها منتظر به دست آوردن چنین فرصتی بودم. تو و تمام اخلافَت تا آخر دنیا این نیزه را در پشت خودخواهید داشت و بدون داشتن آشیانه‌ای در بیابان‌ها سرگردان خواهید بود تا آدمیان بدانند سزای کسی که بخواهد دیگری را در خواب بکشد چیست؟

از آن زمان تاکنون تمام کانگوروها این دم دراز را با خود دارند که وقتی در بیابان‌ها یورغه می‌روند، صدای برخورد آن با زمین شنیده می‌شود و تمام خرس‌های استرالیائی نیز دارای پیشانی پخ هستند تا آدمیزاد ثمره‌ی خودخواهی را از یاد نبرد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=41266

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *