تبلیغات لیماژ بهمن 1402
یک آدم چقدر زمین می خواهد - تولستوی

داستان آموزنده «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!» نوشته لئو توستوی – عاقبت حرص و طمع

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!
داستان کوتاهی از لئو تولستوی

بازنویسی شده از نوشته تولستوی
نقاشی‌ها از هانس هل وگ
ترجمه وحید نیکخواه آزاد
چاپ دوم: اردیبهشت‌ماه 1360
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
توضیحات: «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟»
(روسی: Много ли человеку земли нужно؟، Mnogo li cheloveku zemli nuzhno؟
انگلیسی: How Much Land Does a Man Require؟)
یک داستان کوتاه از لئو تولستوی است که در سال ۱۸۸۶ منتشر شده و دربارهٔ مردی است که با حرصش به‌زمین، همه چیز را از دست می‌دهد.
نفوذ فرهنگی
در اواخر زندگی، جیمز جویس به دختر خود نوشت که این «بزرگترین داستانی است که ادبیات جهان آفریده».
لودویگ ویتگنشتاین یکی دیگر از تحسین کنندگان صاحب‌نام بود.
عناصری از این داستان کوتاه در فیلم آلمانی« اسکارابی: یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟» به کارگردانی هانس‌ یورگن سیبربرگ در سال ۱۹۶۹ استفاده شده‌است.
در ایران این کتاب توسط وحید نیکخواه‌آزاد ترجمه شده و با تصویرسازی کیومرث امیرخسروی در سال ۱۳۷۴ به چاپ رسیده‌است. همچنین فیلم تا غروب به کارگردانی و نویسندگی جعفر والی ساختهٔ سال ۱۳۶۷ با الهام از این اثر ساخته شده‌است.
منبع: ویکی‌پدیا

حضرت علی علیه السلام می فرمایند:

اِن اَطَعتَ الطَّمعَ اَرداکَ
اگر از طمع پیروی کنی، تو را نابود خواهد کرد.

***

به نام خدا

سال‌ها قبل، بیشتر مردم کشور روسیه خیلی فقیر بودند. عده زیادی از آن‌ها با بیچارگی زندگی می‌کردند. گروهی از این آدم‌های فقیر، دهقان بودند. آن‌ها از صبح تا شب در مزرعه کار می‌کردند و جان می‌کندند؛ ولی هیچ‌گاه پول زیادی به دست نمی‌آوردند. آن‌ها از مزرعه‌هایشان محصول برمی‌داشتند؛ ولی نمی‌توانستند مقدار زیادی از آن را به شهر ببرند و بفروشند. بیشتر محصول آن‌ها، به مصرف خوراک افراد خانواده و حیواناتشان می‌رسید.

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

«پاهوم» هم یکی از این کشاورزان بود که بر روی زمین خودش کار می‌کرد و زحمت می‌کشید. خاک مزرعه او خوب بود و سنگ و کلوخ زیادی نداشت. هرسال با شروع فصل باران، سرتاسر مزرعه او سبز می‌شد. بااین‌حال، وضع پاهوم هم مثل دهقان‌های دیگر بود. تمام شیر گاوهای او به مصرف خوراک خانواده‌اش می‌رسید. گاوها و گوسفندهایش هم تقریباً تمام محصول ذرت مزرعه‌اش را می‌خوردند.

مزرعه پاهوم، کوچک بود. او می‌دانست اگر زمین بیشتری داشته باشد، وضع زندگی‌اش بهتر می‌شود. به همین دلیل، می‌خواست زمین بیشتری به دست بیاورد.

بعضی از کشاورزان روستای پاهوم، بیشتر از او زمین داشتند. یکی از آن‌ها زنی بود که نزدیک خانه پاهوم زندگی می‌کرد. او زمین‌های وسیعی داشت و از همه دهقان‌های آن روستا پولدارتر بود.

یک روز، این زن به کشاورزان دیگر گفت: «من پیر شده‌ام و دیگر نمی‌توانم از زمین‌هایم خوب استفاده کنم. این است که تصمیم گرفته‌ام آن‌ها را بفروشم.»

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

قسمتی از زمین‌های او، در کنار مزرعه پاهوم بود. پاهوم خیلی دوست داشت که این زمین‌ها را به دست بیاورد. او به فکر افتاد که پولی فراهم کند و آن زمین‌ها را از پیرزن بخرد. او یک اسب و یک گاوش را فروخت و پولش را کنار گذاشت. بعد. به بزرگ‌ترین پسرش گفت که به شهر برود و در آنجا کار کند. قرار شد که او هم مزدی را که می‌گیرد، جمع کند و با خود به ده ببرد.

پسر به شهر رفت و در آنجا مشغول به کار شد. پس از مدتی، او مقداری پول پس‌انداز کرد و به ده برگشت و پول‌ها را به پدرش داد. پاهوم، تمام پول‌ها را روی‌هم گذاشت و نزد پیرزن رفت. پول‌ها را به او داد و زمینی را که کنار مزرعه‌اش بود، از او خرید.

پاهوم پس از خرید آن زمینه با خودش گفت: «حالا مزرعه من از مزرعه بیشتر دوستانم بزرگ‌تر است.»

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

پاهوم خیلی خوشحال بود. خانواده او و حیواناتش هنوز هم‌ مقداری از محصول مزرعه را می‌خوردند؛ ولی او حالا می‌توانست مقدار زیادی از محصول مزرعه‌اش را در شهر بفروشد. مزرعه او آن‌قدر بزرگ‌شده بود که زن و پسرهایش هم در آن کار می‌کردند. پاهوم با خود می‌گفت: «چه خوب! حالا من از سال قبل ثروتمندتر هستم.»

هرروز صبح، پاهوم مدتی جلوی در خانه‌اش می‌ایستاد و به مزرعه خود نگاه می‌کرد. باغچه خانه‌اش خیلی زیبا شده بود. گل‌های رنگارنگ، همه جای آن را پوشانده بود. مزرعه پاهوم در آن‌سوی باغچه قرار داشت. در بعضی از جاهای مزرعه، علف‌های بلند و سبزی روییده بود. در این قسمت‌ها، گاوها می‌چریدند. قسمت‌های دیگر مزرعه، پر از ذرت‌های زردرنگ بود. پاهوم با دیدن این منظره، خیلی خوشحال می‌شد.

خوشحالی پاهوم بیشتر از چند ماه دوام نیاورد.

دوروبر مزرعه او، چند مزرعه کوچک وجود داشت. این مزرعه‌ها مال کشاورزان دیگر بود. بیشتر آن‌ها فقیرتر از پاهوم بودند. یک روز، گاوهای یکی از کشاورزان وارد مزرعه پاهوم شدند. گاوها پرچین مزرعه او را شکستند و شروع به خوردن علف‌ها کردند. یک روز دیگر، اسب دهقان دیگری وارد محصول ذرت او شد و آن را لگدمال کرد.

پاهوم آن حیوانات را گرفت و به صاحبانشان برگرداند؛ ولی آن‌ها چند بار دیگر هم وارد مزرعه او شدند. بعد از چهارمین یا پنجمین بار، پاهوم با خود گفت: «من باید جلوی این کار را بگیرم. این حیوانات، پرچین مزرعه مرا شکسته‌اند و علف‌ها و ذرت‌هایش را خورده‌اند. آن‌ها به من خیلی ضرر زده‌اند.»

پاهوم پیش قاضی رفت و از صاحبان آن حیوانات شکایت کرد. قاضی هم آن‌ها را به دادگاه دعوت کرد. وقتی آن‌ها به دادگاه رفتند، قاضی گفت: «حیوانات شما پرچین مزرعه پاهوم را شکسته‌اند و ذرت‌هایش را لگدمال کرده‌اند. شما باید خسارت او را بدهید و ضررش را جبران کنید.»

کشاورزان بیچاره مجبور شدند که مقداری پول به پاهوم بپردازند. وقتی پاهوم پول را گرفت و از خانه قاضی بیرون آمد، با خود گفت: «حالا درست شد. جلوی این کار آن‌ها گرفته شد.»

پاهوم خیلی خوشحال بود؛ ولی کشاورزان فقیر از این کار او خیلی بدشان آمد. یک هفته بعد، یکی از آن‌ها هنگام نیمه‌شب وارد باغ پاهوم شد و پنج‌تا از درخت‌های آن را قطع کرد.

پاهوم باز نزد قاضی رفت و از یکی از کشاورزان شکایت کرد. قاضی دستور داد آن مرد در دادگاه حاضر شود.

وقتی کشاورز فقیر نزد قاضی رفت، قاضی به او گفت که باید پول درخت‌های بریده‌شده را به پاهوم بدهد.

مرد دهقان به قاضی گفت: «من درخت‌های پاهوم را نبریده‌ام و هیچ پولی هم به او نمی‌دهم.» قاضی گفت: «آیا کسی این مرد را در مزرعه پاهوم دیده است؟»

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

هیچ‌کس آن مرد را ندیده بود. پاهوم شاهدی نداشت تا حرف خود را ثابت کند؛ به همین علت، قاضی کشاورز فقیر را رها کرد و هیچ پولی هم از او نگرفت.

مرد کشاورز اگرچه پولی نداد. ولی از این کار پاهوم، خیلی عصبانی شد. او وقتی از خانه قاضی بیرون آمد، به دوستانش گفت: «ما باید جلوی کارهای پاهوم و پسرهایش را بگیریم. ما نباید بگذاریم که او بدون دلیل این‌قدر ما را به دادگاه ببرد. ما باید جلوی این کارهایش را بگیریم.»

پاهوم دوست نداشت که با کشاورزان دیگر اختلاف و دعوا داشته باشد. به همین خاطر یک روز به زنش گفت: «می‌دانی تمام این دعواها به خاطر چیست؟ برای این است که در دهکده ما کشاورزان زیادی زندگی می‌کنند؛ ولی زمین زیادی وجود ندارد. دهقان‌های دیگر زمین‌های ما را می‌خواهند و ما زمین‌های آن‌ها را.»

همسر پاهوم به او گفت: «راست می‌گویی؛ ولی ما چگونه می‌توانیم زمین بیشتری به دست بیاوریم و مزرعه‌مان را بزرگ‌تر کنیم؟»

پاهوم هم نمی‌دانست که چه طور می‌تواند زمین بیشتری به دست بیاورد. او برای این سؤال زنش جوابی نداشت.

چند روز بعد، نزدیک غروب مردی به دهکده پاهوم آمد. آن مرد، مسافر بود و از قسمت دیگری از روسیه به آنجا آمده بود. پاهوم از آن مرد دعوت کرد که شب را در خانه او بگذراند و مهمان او باشد. آن مرد دعوت پاهوم را قبول کرد و به خانه او رفت.

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

پس از شام، مسافر شروع به صحبت کرد. او از سفرها، از ماجراها و از سرزمین‌هایی که دیده بود، تعریف می‌کرد. کم‌کم صحبت‌های مسافر به دهکده‌ای که در آن زندگی می‌کرد، کشیده شد: «دهکده ما ازاینجا خیلی فاصله دارد. آنجا زمین‌های خیلی خوبی دارد. خاک آنجا از خاک دهکده شما خیلی بهتر است. به‌علاوه، در آنجا خیلی زمین وجود دارد. هر کس دوست داشته باشد، می‌تواند به آنجا برود و مشغول کشت و کار بشود.»

پاهوم که در جستجوی زمین بیشتری بود، نشانی دهکده آن مرد را از او پرسید. مرد مسافر جواب داد: «باید سوار قایق بشوی و در مسیر رود وُلگا همراه جریان آب پایین بروی. وقتی به شهر سامارا رسیدی، باید از قایق پیاده شوی. ازآنجا باید به مدت دو هفته به‌طرف شرق بروی. آن‌وقت به دهکده ما می‌رسی. سرزمین اطراف دهکده ما خیلی زیباست و منظره‌های قشنگی دارد. در دهکده ما، زمین فراوان است؛ ولی کشاورزان تعدادشان زیاد نیست. دهقان‌های دهکدهٔ ما خیلی خوشحال می‌شوند که آدم‌های دیگری هم در آنجا مشغول کشاورزی بشوند.»

پاهوم از شنیدن این حرف‌ها خیلی خوشحال شد و گفت: «من اول باید به دهکده شما بروم و زمین‌های آنجا را ببینم. اگر ازآنجا خوشم آمد، به اینجا برمی‌گردم و خانواده‌ام را با خودم به آنجا می‌برم.»

فردای آن شب، پاهوم سوار قایق شد و به‌طرف پایین‌رود ولگا حرکت کرد. پس از مدتی به شهر سامارا رسید. ازآنجا به مدت دو هفته به‌طرف شرق رفت تا به دهکده مرد مسافر رسید.

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

تمام حرف‌های آن مرد درست بود. خاک زمین‌های دهکده. آماده کشاورزی بود و دهقان‌های آنجا زندگی راحتی داشتند.

آن‌ها خیلی دوست داشتند که آدم‌های دیگری هم به آنجا بروند و مشغول کشاورزی شوند. به همین علت به گرمی از پاهوم استقبال کردند و زمین‌های پهناوری را به او نشان دادند.

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

وقتی پاهوم آن زمین‌ها را دید، دهقان‌ها پرسیدند: «چه موقعی می‌خواهی خانواده‌ات را به اینجا بیاوری؟ این زمین‌ها خالی است و انتظار تو را می‌کِشد.»

پاهوم پرسید: «قیمت این زمین‌ها چه قدر است؟»

وقتی دهقان‌ها قیمت زمین را گفتند، پاهوم خیلی خوشحال شد و با خود گفت: «خاک این زمین، از خاک مزرعه من بهتر است. قیمتش هم از قیمت زمین‌های من خیلی کمتر است.» بعد دوباره نگاهی به زمین انداخت و با خود فکر کرد: «اگر به اینجا بیایم، پس از چند سال، حسابی پولدار می‌شوم.»

پاهوم به خانه خود برگشت. او مزرعه و تمام حیواناتش را فروخت و پول زیادی به دست آورد. بعد با زن و فرزندانش سوار قایق شد و به‌طرف دهکده مرد مسافر به راه افتاد.

پاهوم در آنجا مقدار زیادی زمین خرید و مشغول به کار شد. او با کمک پسرهایش خانه بزرگی ساخت تا در آن زندگی کنند. تعدادی گاو و اسب هم خرید و بعد مشغول کشاورزی در زمین‌های خود شد. به‌این‌ترتیب، روزها در پی هم گذشت. پاهوم در مزرعه تازه خود، یک سال را با شادی پشت سر گذاشت.

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

او در مزرعه‌اش ذرت کاشته بود. در آخر تابستان، ذرت‌ها بزرگ و پربار شده بود. پاهوم با خود می‌گفت: «حالا بیشتر از سال قبل ذرت دارم.» او تمام ذرت‌ها را فروخت و پول زیادی به دست آورد.

در پاییز، او تصمیم گرفت که در تمام مزرعه‌اش ذرت بکارد. مردم دهکده به او گفتند: «پاهوم، دست نگهدار. بهتر است بعد از برداشت محصول ذرت، یونجه بکاری. چند رأس دیگر گاو و اسب بخر و آن‌ها را در زمین‌هایت رها کن تا علف‌ها را بخورند. آن‌وقت، بعد از دو سال، دوباره ذرت بکار.»

پاهوم می‌دید که کشاورزان راست می‌گویند؛ ولی از این موضوع خیلی عصبانی بود. او حالا مجبور بود که در بیشتر زمین‌هایش یونجه بکارد و فقط در قسمت کوچکی از آن ذرت بکارد.

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

پاهوم با خود گفت: «من از کاشتن ذرت بیشتر پول درمی‌آورم تا از پرورش گاو. این کار، سود زیادی برای من ندارد. با فروختن شیر گاوها نمی‌توانم پولدار شوم. باید بازهم زمین بیشتری به دست بیاورم.»

او می‌خواست زمین بیشتری بخرد، ولی در آن روستا، دیگر زمین خالی زیادی وجود نداشت. بیشتر زمین‌های اطراف دهکده، اکنون پر شده بود. کشاورزان زیادی هم به آنجا آمده بودند و زمین می‌خواستند.

پاهوم مدتی به دنبال زمین خوبی گشت؛ ولی پس از چندی از به دست آوردن آن ناامید شد. مجبور شد که تعداد دیگری گاو بخرد و آن‌ها را در مزرعه خود رها کند، ولی او از فروختن شیر آن‌ها، کمتر از فروش ذرت پول به دست می‌آورد؛ بنابراین، دیگر نمی‌توانست به‌سرعت پولدار شود.

مدتی بعد، مردی که از آن دهکده می‌گذشت، در مزرعه پاهوم ایستاد تا از او مقداری غذا بخرد. پاهوم او را به خانه خود دعوت کرد تا باهم چای بنوشند.

پاهوم و آن مرد، دور میز نشستند. همسر پاهوم برای آن‌ها چای آورد. خودش هم کنار آن‌ها نشست و برایشان چای ریخت. آن‌ها همین‌طور که چای می‌نوشیدند، باهم از این در و آن در صحبت می‌کردند. در بین گفتگوهایشان، آن مرد از دهکده‌اش هم‌صحبت کرد: «دهکده ما، در سرزمین بَشکِرها قرار دارد. سرزمین بشکرها تا اینجا خیلی فاصله دارد. آن سرزمین زیبا، نزدیک رودخانه‌ای واقع شده و جای بسیار خوبی است.»

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

زن پاهوم پرسید: «بشکرها دیگر کی هستند؟»

– «بشکرها آدم‌های ثروتمندی هستند که در سرزمین زیبایی به‌راحتی زندگی می‌کنند. در سرزمین آن‌ها، هیچ‌کس فقیر نیست. بشکرها مقدار زیادی زمین دارند که آن‌ها را خیلی ارزان به دیگران می‌فروشند.»

پاهوم با شنیدن این خبر، از خوشحالی به هوا پرید: «من باید مقداری از زمین‌های آنجا را به دست بیاورم.» بعد، از مهمان خود پرسید: «سرزمین بشکرها تا اینجا چه قدر فاصله دارد؟ من می‌خواهم همین فردا به‌طرف آنجا حرکت کنم. بگو از چه راهی باید به آنجا بروم؟»

آن شب، پاهوم به همسرش گفت: «من می‌خواهم به سرزمین بشکرها بروم و مقدار زیادی از زمین‌هایشان را بخرم. باید آن‌قدر زمین به دست بیاورم که از همه مردم آنجا ثروتمندتر بشوم.»

پاهوم آن شب را راحت خوابید. فردای آن شب، او دهکده را ترک کرد و به‌طرف سرزمین بشکرها به راه افتاد. پاهوم مقدار زیادی پول با خودش برداشته بود، از زن و پسرهایش خداحافظی کرده بود؛ سوار اسبش شده بود و از ده خارج شده بود. در بین راه با خودش فکر می‌کرد: «اول مقدار زیادی زمین می‌خرم؛ بعد به مزرعه خودم برمی‌گردم و خانواده‌ام را با خودم به آنجا می‌برم.»

پاهوم سر راهش در شهری توقف کرد تا برای بشکرها هدیه‌هایی بخرد. با خودش فکر می‌کرد: «اگر این هدیه‌ها را به بشکرها بدهم، آن‌ها زمین‌هایشان را به قیمت کمتری به من می‌فروشند.»» با این فکر، یک جعبه بزرگ چای و چند بطری نوشیدنی خرید.

او آن شب را در همان شهر گذراند و فردای آن شب به‌طرف سرزمین بشکرها به راه افتاد. قبل از ظهر به یک رودخانه رسید و از آن عبور کرد. سرزمین آن‌سوی رودخانه، شبیه زمین‌های دهکده پاهوم نبود. خاک آنجا خیلی خوب بود، ولی مزرعه‌ای در آن دیده نمی‌شد. بشکرها کشاورز نبودند و در خیمه زندگی می‌کردند. آن‌ها نه ذرت می‌کاشتند و نه حیواناتشان را در مزرعه نگه می‌داشتند. گاوها و گوسفندهای آن‌ها، آزادانه به هر جا که می‌خواستند، می‌رفتند. این حیوانات، در یک‌تکه زمین می‌چریدند و تمام علف‌های آن را می‌خوردند؛ بعد، بشکرها آن‌ها را به قسمت دیگر می‌بردند تا در آنجا بچرند. هر وقت هم که لازم بود، بشکرها خیمه‌هایشان را برمی‌چیدند و از جایی به‌جای دیگری می‌رفتند. آن‌ها مردم خوشبخت و شادمانی بودند.

بشکرها وقتی پاهوم را دیدند، از خیمه‌هایشان بیرون آمدند؛ به‌طرف او رفتند؛ به رویش لبخند زدند و با شیر تازه از او پذیرایی کردند.

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

پاهوم جعبه چای را به آن‌ها هدیه کرد و بعد به‌طرف بزرگ‌ترین خیمه‌ای که در آنجا بود رفت. رئیس بشکرها که در آن خیمه زندگی می‌کرد، از آن خارج شده و به‌طرف پاهوم رفت. پاهوم بطری‌های نوشیدنی را به رئیس بشکرها هدیه کرد. او لبخندی زد و گفت: «تو برای چه به اینجا آمده‌ای؟ از ما چه می‌خواهی؟» بعد پاهوم را با خود به داخل خیمه برد.

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

وقتی در خیمه کنار هم نشستند، پاهوم گفت: «من مقداری زمین می‌خواهم. قصد دارم که در اینجا مزرعه‌ای درست کنم.»

رئیس پرسید: «چه قدر زمین می‌خواهی؟»

پاهوم گفت: «من مقدار زیادی پول آورده‌ام و می‌خواهم در مقابل آن، از شما زمین بگیرم.» بعد پول‌هایش را به رئیس بشکرها نشان داد.

رئیس، نگاهی به پول‌های پاهوم و نگاهی به خود او انداخت. آن‌وقت لبخندی زد و پرسید: «فکر می‌کنی که پاهایت نیرومند است؟»

پاهوم گفت: «بله ولی چرا درباره پاهای من سؤال می‌کنید؟!»

رئیس خندید و جواب داد: «چون فردا باید خیلی راه بروی.» بعد پاهوم را از خیمه بیرون برد و به او گفت: «فردا صبح، باید از بالای آن تپه حرکت کنی و به‌طرف شرق بروی. وقتی مدت زیادی به‌طرف شرق رفتی، باید به‌طرف جنوب بپیچی و مقدار زیادی به‌طرف جنوب بروی. بعد راه خود را کج کنی و مدتی در جهت غرب حرکت کنی. آنگاه باید به‌طرف شمال بروی و ازآنجا به همین‌جا بازگردی. تو باید فردا با راه رفتن خود یک مربع بزرگ درست کنی؛ ولی یادت باشد که باید قبل از تاریک شدن هوا به اینجا بازگردی. اگر تا قبل از غروب خورشید به اینجا برگردی، تمام زمین‌های داخل این مربع بزرگ را به تو می‌دهم، ولی … ولی اگر دیرتر از غروب آفتاب به اینجا برسی، هم زمین‌ها را از دست می‌دهی و هم تمام پول‌هایت مال من می‌شود.»

روز بعد، هنگام سحر، پاهوم و بشکرها روی نوک تپه جمع شدند. هوا تاریک و سرد بود. همگی آنجا ایستادند و منتظر بالا آمدن خورشید شدند.

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

پس از نیم ساعت، رئیس بشکرها گفت: «به‌طرف مشرق نگاه کن. خورشید دارد بالا می‌آید.» بعد کلاهش را به زمین انداخت و گفت: «حالا این چوب‌ها را بگیر و ازاینجا به راه بیفت. یادت باشد که قبل از غروب خورشید باید به اینجا بازگردی.» پس‌ازآن پول‌های پاهوم را گرفت و روی کلاه گذاشت.

پاهوم خندید و گفت: «من نمی‌خواهم راه بروم؛ می‌خواهم تمام راه را بدوم.»

کم‌کم خورشید بالا آمد و اندکی بالاتر از افق قرار گرفت. پاهوم رویش را به‌طرف چپ کرد و نگاهی به خورشید انداخت. بعد به راه افتاد و به‌طرف زمین‌های پایین تپه دوید. او چکمه‌های خوبی به پا کرده بود و خیلی سریع می‌دوید. چوب‌هایی را که از رئیس بشکرها گرفته بود، در دست داشت. رئیس، آن چوب‌ها را به او داده بود تا آن‌ها را در زمین فروکند و با آن‌ها یک مربع بزرگ بسازد. پاهوم به‌سرعت می‌دوید.

وقتی به پایین تپه رسید، کمی ایستاد و یکی از چوب‌ها را در زمین فروکرد. آنگاه دوباره شروع به دویدن کرد. چند دقیقه بعد، با خود فکر کرد: «نباید تمام راه را بدوم. باید آهسته‌تر بروم تا خسته نشوم. اگر مدت زیادی با همین سرعت بدوم، نفسم می‌گیرد و زود از پا می‌افتم. باید آهسته‌تر راه بروم.»

یک ساعت دیگر هم راه رفت و چوب دوم را در زمین فروکرد. آنگاه برگشت و به بالای تپه، نگاه کرد. بشکرها هنوز روی تپه ایستاده بودند و به او نگاه می‌کردند. از آن فاصله زیاد، آن‌ها خیلی کوچک به نظر می‌آمدند. پاهوم با خود گفت: «امروز باید مقدار زیادی زمین به دست بیاورم.»

به‌این‌ترتیب، پاهوم در حدود سه فرسنگ به سمت مشرق، به‌طرف خورشید راه رفت. تقریباً پس از هر ساعت راه رفتن، می‌ایستاد و یک چوب در زمین فرومی‌کرد.

در تمام این مدت، پاهوم برای استراحت در هیچ جا توقف نکرد. هر وقت که خسته می‌شد، به خود می‌گفت: «امروز باید در حدود هشت نه فرسنگ راه بروم. نباید وقتم را با استراحت کردن تلف کنم.»

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

حالا خورشید بالاتر آمده بود. هوا خیلی گرم شده بود. پاهوم ایستاد و نیم‌تنه‌اش را درآورد. بعد به‌طرف جنوب، جایی که خورشید اکنون در آنجا بود، پیچید. او اکنون دومین ضلع مربع بزرگ را می‌پیمود. ضلع‌های این مربع مستقیم نبود؛ چون پاهوم در خط مستقیم راه نمی‌رفت. او در بین راه، گاهی به قطعه زمین باصفایی می‌رسید؛ قطعه زمینی که برکه‌ای با درخت‌های سرسبزی یا علفزارهای وسیعی در آن وجود داشت. هر وقت او چنین زمینی را می‌دید، با خود می‌گفت: «این قطعه زمین هم باید در زمین‌های من قرار بگیرد.» به‌این‌ترتیب مجبور می‌شد که دور این قطعه زمین حرکت کند و چند چوب در خاک فروکند تا آن قطعه زمین، هم مال او شود.

*** نیم‌تنه: لباسی که مثل کُت است و آن را روی لباس‌های دیگر می‌پوشند

حالا خورشید با شدت زیادی می‌تابید. هوا حسابی گرم شده بود. پاهوم درِ قمقمه‌اش را باز کرد و مقداری آب نوشید. کمی هم نان خورد و باز به راه افتاد.

روز، از نیمه گذشته بود که پاهوم به‌طرف غرب پیچید. اکنون او از تپه خیلی فاصله داشت.

پاهوم سومین ضلع مربع بزرگ را می‌پیمود. حالا فقط چهار یا پنج تکه چوب در دستش باقی‌مانده بود. او نیم‌تنه و قمقمه‌اش را در بین راه گذاشته بود تا سریع‌تر به راه خود ادامه دهد. با خودش گفت: «باید به‌طرف آن درخت‌های زیبا بروم. آن‌ها هم باید در میان مزرعه من قرار بگیرند.» ولی بعد فکر کرد: «نه آن‌ها ازاینجا خیلی فاصله دارند و من فرصت زیادی ندارم. زمین من لازم نیست که حتماً چهار ضلع داشته باشد. به‌جای مربع اگر مثلث هم باشد، عیبی ندارد؛ چون من باید از همین‌جا به‌طرف تپه بروم.»

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

پاهای پاهوم در چکمه‌هایش زخم شده بود. او چکمه‌هایش را از پا درآورد و شروع به دویدن کرد. حالا مستقیم به‌طرف تپه می‌رفت. او فرصت زیادی نداشت. بااینکه خیلی خسته شده بود، یک‌لحظه هم به زمین نمی‌نشست. دیگر عصر شده بود و خورشید با افق فاصله زیادی نداشت.

سنگ‌ها به پاهای پاهوم فرومی‌رفتند و آن‌ها را زخمی می‌کردند. پاهوم یک‌بار هم محکم به زمین خورد و سرش شکست؛ ولی زود برخاست و سریع‌تر از قبل به‌طرف تپه دوید.

کم‌کم بشکرها را بالای تپه می‌دید. آن‌ها بالا و پایین می‌پریدند و برای او فریاد می‌کشیدند. حالا خورشید به رنگ قرمز درآمده بود و تقریباً در خط افق قرار داشت. پاهوم اندیشید: «امروز مقدار زیادی زمین به دست

آوردم.» بعد فکر کرد: «آیا می‌توانم سروقت به بالای تپه برسم؟» چشمش به رئیس افتاد: «پیرمرد پایش را روی پول‌های من گذاشته و دارد می‌خندد.»

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

پاهوم به تپه نزدیک‌تر شد. کم‌کم به پایین تپه رسید. حالا خورشید از خط افق کمی پایین‌تر رفته بود. پاهوم چشمانش را بست. خیلی خسته شده بود. نفسی تازه کرد و با خستگی شروع به بالا رفتن از تپه کرد.

آهسته‌آهسته بالا می‌رفت و به نوک تپه نزدیک می‌شد. باز بالاتر رفت و بازهم بالاتر. حالا فقط چند قدم با نوک تپه و بشکرها فاصله داشت. چند نفر از بشکرها، دست دراز کردند؛ آستین پیراهنش را گرفتند و او را بالا کشیدند.

پاهوم بیچاره به بالای تپه رسید؛ ولی در آخرین لحظه، با سر به زمین خورد. درست در لحظه‌ای که دستش به کلاه رئیس و پول‌ها رسید، قلبش از کار ایستاد. پاهوم مرده بود!

داستان کوتاه «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!»  از لئو تولستوی - عاقبت حرص-قصه و داستان ایپابفا

بشکرها گودالی در زمین کندند و او را در آن قرار دادند. طول این گودال در حدود پنج قدم و عرض آن تقریباً دو قدم بود. این گودال کوچک، تمام زمینی بود که پاهوم حالا به آن احتیاج داشت.

پایان

کتاب داستان «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟!» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1360، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=15245

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *