تبلیغات لیماژ بهمن 1402
در ایام جوانی زخمی به اندازه کف دست روی ران چپم پیدا شد، هر سال در فصل بهار این زخم دهان باز کرده و از آن چرک و خون بیرون می‌ریخت

داستان‌های امام زمان (عج): دست مسیحایی!

داستان‌های امام زمان (عج):

دست مسیحایی!

داستان‌های امام زمان (عج): دست مسیحایی! 1

اسماعیل بن حسن هرقلی می‌گوید:

در ایام جوانی زخمی به اندازه کف دست روی ران چپم پیدا شد، هر سال در فصل بهار این زخم دهان باز کرده و از آن چرک و خون بیرون می‌ریخت، طوری که دیگر زمین‌گیر شده و نمی‌توانستم حرکت کنم و به کارهایم برسم.

به همین جهت، روزی از روستای «هرقل» به شهر «حلّه» که فاصله چندانی نداشت رفته، و به خدمت سید رضی الدین علی بن طاووس‌رحمه الله مشرّف شدم و عرض حال نمودم.

سید فرمود: سعی می‌کنم تو را مداوا کنم.

آن‌گاه پزشکان حلّه را دعوت کرد، آن‌ها جراحتم را معاینه نمودند و گفتند: این زخم روی رگ «اکحل» به وجود آمده، اگر بخواهیم آن را جرّاحی کنیم، ممکن است رگ قطع شده منجر به مرگ شود.

من با شنیدن تشخیص پزشکان خیلی ناراحت شدم.

سید فرمود: ناراحت نباش! من می‌خواهم به بغداد بروم. پزشکان آن‌جا حاذق‌تر و داناتر از این‌ها هستند، تو را نیز با خود می‌برم.

به همراه سید به طرف بغداد به راه افتادیم، وقتی به بغداد رسیدیم، سید، پزشکان بغداد را به بالین من آورد. آن‌ها بعد از معاینه زخم همان تشخیص را دادند. من دلتنگ و مأیوس شدم که با این وضع خونریزی چگونه به عباداتم می‌رسم؟

وقتی سید ناراحتی مرا دید گفت: از نظر شرعی هیچ مشکلی نداری. هر قدر هم که لباست آلوده باشد، می‌توانی نماز بخوانی. ولی خوددار باش و فریب نفست را نخور! که خدا و رسول‌ صلی الله علیه وآله وسلم تو را از آن نهی نموده‌اند.

من به سید عرض کردم: حالا که چنین شد و تقدیر مرا تا بغداد کشاند، می‌خواهم به زیارت سامرا مشرّف شوم، سپس به نزد خانواده‌ام بازگردم.

سید نیز نظر مرا پسندید. لباس‌ها و بارهایم را نزد او گذاردم و به طرف سامرا به راه افتادم.

وقتی به سامرا رسیدم، یک‌راست به زیارت حرم باصفای امام هادی و امام عسکری ‌علیهما السلام رفتم و پس از زیارت آن دو امام بزرگوار وارد سرداب مقدّس امام زمان‌ علیه السلام شدم، در آن مکان مقدّس به درگاه خداوند رو آورده و به امام زمان‌ علیه السلام متوسّل شده و استغاثه نمودم، تا پاسی از شب مشغول دعا بودم، پس از آن، تا شب جمعه در کنار قبور ائمه  علیهم السلام ماندم.

روزی پیش از زیارت، به کنار دجله رفتم و غسل کردم، و لباس پاکیزه‌ای پوشیدم و ظرفم را پر از آب کردم. وقتی به طرف حرم به راه افتادم؛ متوجّه شدم که چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند.

به نظرم آشنا می‌آمدند. به نظرم رسید که قبلاً آن‌ها را اطراف حرم دیده بودم که گوسفندانشان را می‌راندند. دو نفر آن‌ها جوان‌تر بودند که یکی از آن‌ها نوجوانی بود که به تازگی مو بر پشت لبانش روییده بود. هر دو نفرشان شمشیری حمایل نموده بودند.

یکی دیگر، پیرمردی بود که چهره خود را با نقابی پوشانده بود و نیزه‌ای نیز در دست داشت. دیگری آقایی که شمشیری زیر قبای رنگینش حمایل نموده و گوشه عمامه‌اش را تحت الحنک نهاده بود.

وقتی کاملاً به من نزدیک شدند، آن پیرمرد سمت راست ایستاد و بُن نیزه‌اش را به زمین نهاد. آن دو جوان نیز سمت چپ ایستادند، و آن آقا مقابل من قرار گرفت. سلام کردند و من پاسخ دادم.

آن بزرگواری که مقابل من ایستاده بود فرمود: می‌خواهی فردا نزد خانواده‌ات بازگردی؟

عرض کردم: آری.

فرمود: بیا جلو ببینم چه چیزی تو را ناراحت کرده است؟

من پیش خودم گفتم: خوب نیست که در این حال با من تماس پیدا کنند، زیرا اینان بر خلاف اعراب، اهل بادیه هستند و چندان احترازی از نجاست ندارند، و من هم تازه غسل کرده‌ام و پیراهنم خیس است.

با این حال پیش‌تر رفتم. ایشان از روی اسب خم شده دست بر کتف من نهاده و تا روی دُمل روی رانم دست کشید و آن را فشار داد. من دردم گرفت. آن‌گاه بر پشت اسب خود نشست.

پس از آن، پیرمرد رو به من کرد و گفت: اسماعیل! از رنجی که داشتی رستی؟

من از این که او مرا به نام مخاطب ساخت تعجّب کردم که از کجا نام مرا می‌داند؟ گفتم: خداوند ما و شما را رستگار کند. ان شاء اللَّه!

او گفت: ایشان امام زمان‌ علیه السلام هستند.

من جلو رفتم و پای حضرت‌ علیه السلام را در آغوش گرفته و بوسیدم. آنگاه حضرت‌ علیه السلام حرکت نمود و من نیز به دنبالش به راه افتادم در حالی که دست از زانوی حضرت‌ علیه السلام برنمی‌داشتم.

حضرت فرمود: برگرد!

عرض کردم: هرگز از شما جدا نخواهم شد.

حضرت‌ علیه السلام فرمود: صلاح در این است که برگردی، برگرد!

من سماجت کرده و اصرار نمودم، پیرمرد رو به من کرد و گفت: ای اسماعیل! حیا نمی‌کنی؟ امام زمانت دو بار به تو امر به بازگشت می‌نماید و تو مخالفت می‌کنی؟

من از این سخن به خود آمدم و ایستادم، حضرت چند قدمی برداشت آنگاه رو به من نمود و فرمود: وقتی به بغداد بازگشتی حتماً خلیفه تو را به نزد خود می‌خواهد، و چون به نزد او رفتی و خواست چیزی به تو بدهد، نگیر! و به فرزندمان رضی بگو: نامه‌ای در مورد تو به علی بن عوض بنویسد، من به او سفارش می‌کنم که هرچه می‌خواهی به تو بدهد.

آن‌گاه به همراه یارانشان به راه افتادند و رفتند، من همین‌طور ایستاده بودم و بانگاهم دور شدنشان را بدرقه می‌کردم، و از این‌که گرفتار هجران شده بودم، دچار تأسّف اندوه شدم.

آن‌قدر از خود بی‌خود شده بودم که توان حرکت نداشتم. گویی حضرت‌ علیه السلام با رفتن خود تمام هستی‌ام را با خود بُرد.

آرام آرام برخاستم و به راه افتادم، وقتی به حرم رسیدم خدّام حرم که قبلاً مرا دیده بودند، گفتند: چرا آشفته‌ای، از چیزی ناراحتی؟

گفتم: نه.

گفتند: کسی آزارت داده است؟

گفتم: نه، چیزی نیست. ولی می‌خواهم بدانم آیا آن اسب سوارانی را که چنین و چنان بودند و از نزد شما عبور کردند، می‌شناسید؟

گفتند: آری، آن‌ها متعلّق به همان بزرگانی بودند که آن گله گوسفند را داشتند.

گفتم: نه، او امام زمان‌ علیه السلام بود.

گفتند: آن پیرمرد یا آن مرد بزرگوار؟

گفتم: آن مرد بزرگوار.

گفتند: آیا زخم رانت را که داشتی، معاینه کرد؟

گفتم: دست روی آن کشید و دردم آمد.

آنگاه به محل زخم نگاه کردم، و هیچ اثری دیده نمی‌شد. شک کردم. آن یکی پایم را نیز وارسی کردم. هیچ زخمی دیده نمی‌شد. وقتی مردمی که در اطرافم بودند، این صحنه را مشاهده کردند، به طرف من هجوم آوردند و پیراهنم را تکه تکه کردند، خدّام مرا از دست مردم بیرون کشیدند.

یکی از مأمورین حکومتی که عنوان ناظر بین النهرین را داشت فریاد مردم را شنید و ماجرا را پرسید. وقتی از ماوقع مطّلع شد، مرا خواست و نامم را پرسید و گفت: کی از بغداد خارج شدی؟

گفتم: اوّل هفته.

او رفت و من آن شب در حرم ماندم. هنگام صبح، پس از ادای نماز، خارج شدم. مردم نیز مقداری مرا بدرقه نمودند، وقتی کمی از حرم دور شدم، بازگشتند. من حرکت کردم و هنگام مغرب به شهرکی نزدیک بغداد که «اوانی» نام داشت رسیدم و شب را در آنجا گذراندم.

بامدادان به طرف بغداد به راه افتادم. وقتی به پل «عتیق» رسیدم، دیدم مردم ازدحام کرده‌اند و نام و نسب هر تازه واردی را که می‌خواهد وارد شهر شود؛ می‌پرسیدند.

وقتی نوبت من شد پرسیدند: نامت چیست؟ و از کجا می‌آیی؟

وقتی نام خود را گفتم، مانند اهالی سامرا به من هجوم آورده و لباس‌هایم را تکه تکه کردند تا این‌که از حال رفتم.

موضوع از این قرار بود که ناظر بین النهرین نامه‌ای به بغداد نوشته و ماجرا را به اطلاع مقامات رسانده بود.

مردم مرا روی دست وارد بغداد کردند. ازدحام آن قدر زیاد بود که کم مانده بود مرا بکشند.

مؤید الدین بن علقمی، وزیر وقت کسی را به دنبال سید رضی‌الدین علی بن طاووس فرستاد تا صحّت موضوع ثابت شود. سید بلافاصله به همراه اصحابش وارد بغداد شد، کنار دروازه «نوبی» با هم ملاقات کردیم.

وقتی یاران سید ابن طاووس، مردم را از اطرافم دور کردند، چشم سید به من افتاد، گفت: تو؟!

گفتم: آری.

از مرکب خود پایین آمد و پای مرا بررسی کرد و چیزی از اثر آن زخم ندید. آن‌گاه از هوش رفت، ساعتی بعد وقتی کمی حالش بهتر شد، دست مرا گرفت و با هم نزد وزیر رفتیم!

سید در حالی که می‌گریست به وزیر گفت: این، برادر من، و محبوب‌ترین مردم در نزد من است.

وزیر همه ماجرا را از من پرسید، و من همه را تعریف نمودم. آن‌گاه دستور داد تا همان پزشکانی را که در بغداد مرا معاینه کرده بودند، حاضر کنند.

پزشکان حاضر شدند، آن‌ها نیز در پاسخ وزیر گفتند: ما او را معاینه کردیم و تشخیص ما این بود که تنها راه علاج جراحی است که در آن صورت نیز منجر به مرگ می‌شد.

وزیر گفت: اگر به فرض پس از جراحی زنده می‌ماند، چند وقت طول می‌کشید تا بهبودی کامل یابد؟

آن‌ها گفتند: حداقل دو ماه طول می‌کشید، و پس از خوب شدن در محل زخم حفره‌ای سفید باقی می‌ماند که مو روی آن نمی‌رویید.

وزیر گفت: شما کی او را معاینه کردید؟

گفتند: حدود ده روز پیش.

آن‌گاه وزیر به پزشکان گفت: او را دوباره معاینه نمایید، آنان بعد از معاینه دیدند که پایم سالم سالم است، درست مثل پای دیگر. در این هنگام، یکی از آن‌ها فریاد زد و گفت: این، کار مسیح است.

وزیر گفت: همین‌که روشن شد که کار شما نبوده، کافی است. ما خود می‌دانیم کار چه کسی بوده است.

پس از آن، مرا نزد خلیفه «المستنصر باللَّه» بردند. وقتی او ماجرا را پرسید و من همه آن را بازگو کردم. هزار دینار به من داد و گفت: این را بگیر و مصرف کن!

گفتم: من جرأت آن را ندارم که حتّی یک حبّه از تو چیزی بگیرم.

خلیفه گفت: از چه کسی می‌ترسی؟

گفتم: از کسی که مرا شفا داد. او فرمود از خلیفه چیزی نگیر!

خلیفه با شنیدن این مطلب گریست و مکدّر شد. و من نیز بدون این که چیزی از او بپذیرم او را ترک کردم.

شمس الدین محمّد، فرزند اسماعیل هرقلی می‌گوید:

پس از این تشرّف و شفای بیماری صعب العلاج، حال پدرم دگرگون شد و همیشه در فراق امام‌ علیه السلام محزون بود، او به بغداد رفت و همان‌جا اقامت کرد، و هر روز – حتّی در سرمای زمستان – برای زیارت به سامرا می‌رفت و بازمی‌گشت. همان‌سال چهل بار به امید این‌که بار دیگر جمال دلربای حضرت را ببیند، و بتواند لذّت دیدار یار را به دست آورد به زیارت رفت، ولی تقدیر با او مساعدت نکرد، و او با حسرت دیدار آن حضرت مرد و با غصه و اندوه آن وجود عزیز به جهان باقی شتافت، رحمت خدای بر او باد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=20013

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *