تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (2)

کتاب داستان خلیفه ای که لک لک شد: جلد 18 کتابهای طلائی برای نوجوانان

داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (1).jpg

خلیفه ای که لک لک شد

ترجمه: محمدرضا جعفری

چاپ اول: 1342

چاپ چهارم: 1353

مجموعه کتابهای طلایی- جلد 18

تهيه، تايپ، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (3).jpg

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

فهرست

1: خلیفه و وزیرش لك لك می شوند

2: سرگردانی قربانیان گرد جادو

۳: سرگذشت جغد بدبخت

4: رسیدن بدبختها به خوشبختی

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

به نام خدا

1: خلیفه و وزیرش لك لك می شوند

داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (4).jpg

عصر روزی از روزها، خلیفه سعید در بارگاهش نشسته بود و قلیان دود می کرد . او گاه به گاه ، فنجان قهوه ای را که جلوش بود بر می داشت و از آن جرعه ای می نوشید. بعد غلام مخصوص خلیفه پیش می رفت و دوباره برایش قهوه می ریخت. آنوقت خلیفه با رضایت خاطر دستی به ریش خود می کشید و باز به دود کردن قلیان سرگرم می شد .

خليفه خیلی سرحال بود و موقع برای درخواست از او بسیار مناسب بود . منصور، وزیر بزرگ و مشاور مخصوص خلیفه این موضوع را به خوبی می دانست و همیشه در چنین مواقعی اخبار مهم را به سمع او می رساند و یا اگر درخواستی داشت مطرح می کرد.

آن روز عصر، وزیر بزرگ ، مثل همیشه به حضورخلیفه رفت ؛ اما این بار پریشان بود.

خلیفه همین که او را دید ، نی قلیان را از دهان گرفت و پرسید : «هان وزیر! چه خبر شده؟ چرا نگران هستی؟»

وزیر دست بر سینه گذاشت و چنان تعظیمی کرد که ریشش به زمین رسید. سپس گفت :

« در جلو دروازه قصر ، فروشنده دوره گردی دیدم که چیزهای بسیار قشنگی می فروخت. خیلی دلم می خواست یکی از آنها را بخرم، اما افسوس که حتی يك سكه هم در جیب نداشتم !»

خلیفه، که مدتها بود انعامی به وزیر بزرگش نداده بود، دستها را به هم کوبید و دستور داد فروشنده را وارد قصر کنند .

چند لحظه بعد مرد را به حضور خلیفه آوردند.

فروشنده دوره گرد آدمی قد کوتاه و چاق بود و رنگ چهره اش مانند ليمو زرد بود و لباسهایی ژنده و پاره به تن داشت. او صندوق بزرگی داشت که در آن گردن بندهایی از مروارید اصل، انگشتریهای طلا ، پیشتابها ، و سایر چیزهای زینتی و گرانبها که از سنگهای کمیاب ساخته شده بود، دیده می شد.

خلیفه و وزیر بزرگش مدت درازی به بررسی و آزمایش اجناس پرداختند . خلیفه دو پیشتاب خیلی خوب خرید ، یکی برای خودش و دیگری برای منصور. يك گردن بند مروارید هم برای منصورخرید.

همینکه فروشنده خواست در صندوق را ببندد ، خلیفه چشمش به يك صندوقچه افتاد. از فروشنده پرسید : «در این صندوقچه چیست؟»

فروشنده در صندوقچه را باز کرد و يك قاب مسی جواهرنشان خوش تراش از آن بیرون آورد. درون قاب گرد سیاه رنگی بود که روی آن را با پوستی که نشانه های عجیب و غریب داشت پوشانده بودند . خلیفه و وزیرش از آن نشانه ها چیزی نفهمیدند .

فروشنده گفت: «این قاب را در راه مکه به من فروختند. نمیدانم به چه دردی میخورد، اما اگر مایل به خرید آن باشید تخفیف کلی به شما می دهم، چون نمی دانم با آن چکار کنم.»

خلیفه که گردآوری دستخطهای نایاب را برای خود نوعی سرگرمی می دانست، قاب جواهر نشان را با پوستی که نشانه های عجیب و غریب داشت خرید و فروشنده را مرخص کرد. اما به خاطر علاقه ای که به دانستن آن نشانه ها داشت ، از وزیر پرسید: «آیا کسی را می شناسی که بتواند این دستخط را بخواند؟»

وزیر در پاسخ گفت : «حضرت خلیفه ! در نزدیکی مسجد بزرگ مردی به نام سلیم دانا زندگی می کند که بیشتر زبانهای دنیا را می داند. غلامی را پی او بفرستید؛ شاید بتواند در خواندن این نوشته عجیب به ما کمک کند. اگر نتوانست حتماً راه حلی پیش پایمان می گذارد!»

خلیفه غلامی را پی سلیم دانا فرستاد و او هم بیدرنگ در قصر حاضر شد .

خلیفه گفت : « سلیم ، معروف است که تو آدم دانایی هستی . نوشته های روی این پوست را نگاه کن ؛ شاید بتوانی آن را برایمان بخوانی! اگر توانستی يك انعام خوب و يك دست لباس زربفت به تو می بخشم. اما اگر نتوانستی دستور میدهم دوازده ضربه شلاق به پشتت و پنجاه ضربه به کف پایت بزنند، تا تو باشی خود را نزد مردم، دانا و عاقل وانمود نکنی!»

سلیم تعظیمی کرد و گفت: «حضرت خلیفه را فرمانبردارم!»

سپس پوست را گرفت و به دقت به آن خیره شد و گفت: «اگر این نوشته ها به زبان لاتین نباشد، حاضرم با دست های خودم خود را به دار بیاویزم !»

خلیفه گفت : « شاید حق با تو باشد. اما معنی آن را بگو!»

سلیم نوشته های پوست را به این ترتیب خواند : «هر کس گردی را که در این قاب است ، بو بكشد و کلمه «موتابور» را بر زبان آورد ، می تواند به شکل هرجانوری که بخواهد در آید و زبان او را فراگیرد. و اگر بخواهد دوباره به شکل اولش باز گردد، باید سه بار به جانب مشرق تعظیم کند و دوباره همان کلمه را بگوید؛ اما تا وقتی که به شکل جانور است، نباید بخندد، زیرا اگر بخندد کلمه «مو تابور» از یادش می رود و او تا آخر عمر به شکل همان جانور باقی خواهد ماند.»

خلیفه از خوشحالی در پوست نمی گنجید. از سلیم قول گرفت که این راز را برای کسی فاش نکند و همانطور که قول داده بود، انعامی مفصّل و يك دست لباس زربفت به او بخشید و روانه اش کرد. بعد به وزیرش گفت : «منصورعزیز! معامله خوبی کردم. از حالا به بعد تا وقتی که خودم را به صورت حیوان یا پرنده ای در نیاورم، راحت نمی نشینم. فردا صبح زود نزد من بیا . با هم از قصر بیرون می رویم و وارد شهر می شویم. گرد را بو می کشیم و می توانیم زبان جانوران جنگل و صحرا و پرنده ها و ماهیها را یاد بگیریم !»

وزیر بزرگ چندان دل خوشی از این کار نداشت، اما چیزی نگفت! خوب می دانست خلیفه کسی را که از دستورش سر باز زند هرگز نخواهد بخشید .

فردای آن روز، کمی پس از خوردن صبحانه، وزیر خود را به قصر رساند.

خلیفه قاب جواهر نشان را زیر پرشالش جا داد، مستخدمین را از سرراه دور کرد و با وزیر به راه افتاد .

آنها در میان باغ بزرگ قصر گردش کردند؛ اما هیچ پرنده ای در میان بوته ها و بالای درختان ندیدند . پس برای امتحان کردن گرد ، به کجا بایستی می رفتند؟

وزیر پیشنهاد کرد که به استخر زنبق که بیشتر لك لكها دور آن می ایستادند و پیش از آن هم به اتّفاق آنجا را دیده بودند، بروند.

خلیفه پیشنهاد او را پذیرفت و به راه افتاد، وزیر هم دنبال او روانه شد. خلیفه راه خود را به سوی استخر – که زنبقهای آبی زیادی در آن روییده بود- کج کرد.يك لك لك بزرگ آهسته در کنار استخر فرود آمد. لک لک گاه به گاه منقارش را در آب فرو می برد و ماهی می گرفت. اندکی پس از آن لك لك دیگری بر فراز استخر پیدا شد و چندین بار بالای استخر گشت زد .

داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (5).jpg

وزیر بزرگ گفت : «حضرت خلیفه به ریش خودم سوگند که این دو پرنده درباره موضوع جالبی سخن خواهند گفت . ما می توانیم سخنان آنها را بشنویم . آیا بهتر نیست خودمان را به شکل لک لک در بیاوریم؟»

خلیفه با تعجب گفت: «فکر بدی نیست. به هر حال بیا امتحان کنیم. یادت باشد که باید دوباره به شکل خودمان باز گردیم !»

بعد اضافه کرد: «وقتی که خواستیم به شکل خودمان در آییم باید سه بار به سمت مشرق تعظیم کنیم و کلمه «موتابور» را به زبان بیاوریم ؛ اما نباید بخندیم ، وگرنه تا آخر عمرمان لک لک می مانیم.»

لک لک دیگری که دایره وار بر فراز سر آنها پرواز می کرد، کم کم پایین آمد و روی زمین قرار گرفت و به آنها چشم دوخت .

خلیفه به تندی قاب را از زیر پرشالش بیرون آورد و گرد را بو کشید و به وزیر داد تا او هم آن را بو بکشد و هردوشان کلمه جادویی «موتابور» را بر زبان آوردند !

در يك چشم برهم زدن دگرگونی بزرگی در آنها پدید آمد . پاهایشان دراز و باريك و زرد رنگ، و کفشهای خوشدوخت و زیبایشان به پای لک لک ودستهایشان به بال تبدیل شد . بدنشان از پرهای بلند سفید پوشیده شد، و گردنهایشان دراز شد، وریشهایشان به منقاری بلند ونوك تیز تبدیل شد.

خلیفه با تعجب گفت:«وزیر عزیز! منقارت از ریشت بهتر و قشنگتر شده است . سوگند می خورم که هرگز در عمرم چیزی از این عجیبتر و زیباتر ندیده ام !» .

وزیر بزرگ تعظیم بلندبالایی کرد و گفت: «سپاسگزارم، از لطف شماست! اما اگر بخواهید عقيده مرا بدانید، باید عرض کنم که لک لک بودن به شما خیلی برازنده است؛ حال باید به دوستان جدیدمان بپیوندیم. خیلی دلم می خواهد بدانم آیا می توانیم زبان آنها را بفهمیم یا نه!»

لك لکی که به تازگی کنار دریاچه نشسته بود، منقارش را به پایش مالید و پرهایش را با آب صاف کرد و نزد دوست خود رفت .

خلیفه و وزیر چند قدم به سوی آن در پیش رفتند. گفتگوی دو لك لك به این ترتیب بود :

– «آقای لنگ دراز، صبح بخیر، امروز زود بیدار شدید؟»

– «خوش آمدید دوشیزه منقار دراز. در جستجوی صبحانه بودم. آیا با قبول خوردن يك مارمولك يا يك لنگ قورباغه سرافرازم می فرمایید؟ »

– «خیلی لطف دارید. از شما خیلی متشکرم. اما من برای رفع گرسنگی اینجا نیامدم . پدرم امشب جشنی ترتیب داده و من باید برای مهمانان آواز بخوانم و برقصم ؛ حالا هم برای تمرین رقص و آواز به اینجا آمده ام .»

بعد لک لک ماده جوان شروع به بالا و پایین پریدن کرد. در همان حال گردنش را هم می جنباند.

خلیفه و منصوریا حیرت و تعجب آن رانگاه می کردند. سرانجام خانم منقار دراز از رقص دست کشید و روی يك پا ایستاد و بالهایش را به هم زد . خلیفه و وزیر نتوانستند خودداری کنند و خنده را سردادند . لك لكها به شنیدن صدای خنده آنها پریدند و رفتند .

خليفه خیلی زودتر از وزیرخنده اش را قطع کرد و گفت: «حاضرم تمام طلاهای دنیا را بدهم و این پرنده ها را بازهم ببينم . خیلی بد شد که این پرنده های احمق وقتی که صدای خنده ما را شنیدند پرواز کردند. شاید می توانستیم تمرین آواز اورا هم گوش کنیم.»

ناگهان وزیر به یادش آمد که آنها نباید بخندند و با وحشت موضوع را به خلیفه یاد آوری کرد و گفت : «شوخی بردار نیست. اگر برای بقیه عمر مان لک لک بمانیم چه می شود ؟ باید سعی کنیم کلمه جادو را به یاد بیاوریم چون من که دیگر نمی توانم به آن فکر کنم .»

خلیفه گفت : «باید سه بار به سمت مشرق تعظیم کنیم و بگوییم… هم!… هم!… مو!…»

آنقدر بیهوده به سمت مشرق تعظیم کردند که کمرشان درد گرفت. اما افسوس که کلمه جادو بکلی از خاطرشان رفته بود. با وجود اینکه خلیفه زانوزده بود و وزیر تکرار می کرد : «مو… مو… مو…» بازهم نتوانستند کلمه «موتابور» را به یاد بیاورند !

خلیفه با تأسف گفت: «زندگیم را به خاطر امتحان کردن این گرد از دست دادم و حالا که کار از کار گذشته است ، می بینم چقدر بد شد . مجازات ما همین است!»

آری! خليفه سعید بیچاره و وزیر بزرگش لک لک شده بودند و چنین به نظر می رسید که تا آخر عمر به همان شکل باقی خواهند ماند .

داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (6).jpg

جداکننده پست ایپابفا2

2: سرگردانی قربانیان گرد جادو

قربانیان گرد جادو، با ترس و اندوه در جنگلها ودشتها سرگردان بودند. نه می توانستند خود را از شکل لک لک خارج کنند و نه می توانستند به شهر بازگردند.

چه کسی باور می کرد که یکی از لک لکها خلیفه و دیگری وزیر بزرگ او باشد ؟

آنها ناگزیر بودند به سرنوشت خود تن دهند و بکوشند کلمه جادو را پیدا کنند. زندگیشان مانند لک لکها شد . شبها بر فراز درختها می خوابیدند . مدت چندروز، میوه و دانه های وحشی خوردند، اما این امر برایشان خیلی ناگوار بود، زیرا به خاطر داشتن منقارهای دراز نمی توانستند خوب بجوند و قورت بدهند. آنها حتی در خواب هم نمی دیدند که غذایشان مارمولك و قورباغه باشد؛ از این جهت در خوردن امساك می کردند و دیری نگذشت که به گرسنگی شدیدی دچار شدند.

تنها تفریح آنها پرواز بود و این برایشان اندکی تسلی خاطر به وجود می آورد . آنها بر فراز پشت بامهای شهر پرواز می کردند و تنها به این وسیله می توانستند ببینند اوضاع از چه قرار است .

در یکی دو روز اول دیدند که آشفتگی بزرگی در شهر حکمفرماست. اما پس از چهار روز آن آشفتگی از بین رفت. وقتی که آنها بالای بام قصر نشسته بودند در خیابان بزرگ شهردسته عجیبی از مردم را دیدند.شیپورها

به صدا در آمده بود و طبلها می غرید. مردی پیشاپیش دسته بر اسبی سفید وخوش هیکل سوار بود که زین و برگش را با جواهر آراسته بودند، و مستخدمها و غلامان زیادی دور و بر او را گرفته بودند .

مردم شهر در خیابانها صف کشیده بودند و فریاد می زدند و هورا می کشیدند و «میرزا، میرزا!» می گفتند.

دو لك لك با اندوه به یکدیگر نگاه کردند. خلیفه گفت : «منصور، حال فهمیدی که چرا ما را جادو کرده اند؟ این میرزا پسر بدترین دشمن من، کشنور جادوگر است که يك بار سوگند خورد از من انتقام بگیرد. اما نباید غمگین باشیم . دوست وفادار دوران بدبختیم، با من بیا ! بیا تا به سرزمین مقدس برویم و در آنجا به درگاه خداوند ناله کنیم و از او بخواهیم تا ما را از اثر این جادو نجات بخشد!»

آنها بیدرنگ، به سوی سرزمین مقدس پرواز کردند.

داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (7).jpg

هنوز نتوانسته بودند پرندگان خوبی باشند و نمی توانستند خوب پرواز کنند.

پس از چند ساعت بال زدن ، وزیر بزرگ خسته شد و ناله کنان گفت: «حضرت خلیفه! تقاضا دارم اجازه فرمایید کمی توقف کنیم زیرا شما خیلی تند پرواز می کنید. چیزی به شب نمانده است و اگر اجازه بدهید به جای پرواز پناهگاهی برای خواب، پیدا کنیم!»

خليفه سعید که می خواست دوستش را راضی نگهدارد، در روی زمین محلی را برای گذراندن شب جستجو کرد. در دره ای سبز و خرم خرابه های قصری را دید که برایشان پناهگاه دلخواهی بود .

آنگاه گفت: «بیا شب را در این خرابه ها و زیر این ستونها بخوابیم. فردا پرواز خود را بر فراز صحرا ادامه می دهیم!»

اندکی پس از آن، آنها روی سنگهای بازمانده قصری که بی شك روزی بسیار با شکوه بود، نشستند.

در بعضی نقاط ، کف اتاقها به سنگهای کوچکی به رنگ الماس آراسته بود . ستونهای بزرگ و دو سه تکه از دیوارها که هنوز هم در میان خرابه ها پابرجا بود، شکوه و جلال گذشته قصر رانشان می داد .

خليفه و وزیرش در جستجوی پناهگاهی برای خواب ، همه جای قصر را کشتند . ناگهان منصور بر جای ایستاد و در حالی که نفس نفس می زد گفت: «حضرت خلیفه! اگر شما فکر نکنید که من میترسم و وحشت کرده ام ، باید بگویم که صدای ناله و جیغ و داد شنیدم!»

جداکننده پست ایپابفا2

۳: سرگذشت جغد بدبخت

سعید بر جای ایستاد. کمی که گذشت گفت : «من هم صدای ناله و جیغ و فریادی را شنیدم که شاید صدای يك انسان باشد.» سپس خواست به محل صدا برود، اما وزیر با منقارش بال اورا گرفت و به او التماس کرد که خود را در دامن خطر تازه نیندازد.

اما خلیفه که جرأت و جسارت خود را با تغییر شکلش از دست نداده بود، اعتنایی به التماس های وزیر بزرگ نکرد و به راه افتاد . چندتا از پرهایش در منقار وزیر ماند.

او از راهرو تاریکی گذشت . در انتهای راهرو خود را در برابر در نیمه بازی دید که به برج خرابی باز می شد. صدا از درون برج می آمد.

او در را بیشتر باز کرد؛ اما خود را با اتاقی روبرو دید که دیوارهایش ریخته بود و نور آفتاب ازيك پنجره که میله های آهنی داشت وارد آن می شد.

جغدی در آن اتاق نشسته بود و می نالید و از چشمان سبزش اشك سرازیر بود .

وقتی که جغد خليفه و وزیرش را – که دنبال او آمده بود – دید از خوشحالی فریادی کشید .

بعد اشکهایش را خشك کرد و با وجود حیرت سعید و منصور، به زبان انسانها گفت : «لك لکهای عزیز! خوش آمدید. آمدن شما به من نوید می دهد که بزودی از این وضع خلاص خواهیم شد. به من گفته اند که لك لکها برایم خوشبختی می آورند!»

خلیفه که به زحمت تعجب خود را فرو می نشاند، تعظیم کرد، یك پایش را به زیر بدنش کشید و گفت: «جغد کوچك، از حرفهایت چنین بر می آید که تو هم در بدبختی ما شريك هستی؛ اما افسوس! می ترسم که اگر تو امیدواری که با آمدن ما آزادی خود را بدست آوری، افسرده و مأیوس شوی . داستان ما را بشنو تا بفهمی که ما نمی توانیم تُرا كمك کنیم!»

جغد از آنها خواست که داستان بدبختیشان را برایش بازگو کنند وخلیفه با کمال میل پذیرفت .

داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (8).jpg

وقتی که داستانش به پایان رسید ، جغد از آنها سپاسگزاری کرد و گفت: «حالا سرگذشت غم انگیز مرا گوش کنید تا ببینید که سرگذشت من هم خوشتر از سر گذشت شما نیست:

پدرم پادشاه سرزمینی دوردست است و من تنها دختر او هستم و اسمم شاهزاده خانم لوییزا است . همان کشنور جادوگر که شما را افسون کرد سبب بدبختی من شد. روزی ، او مرا برای پسرش میرزا خواستگاری کرد، و پدرم که مرد عاقبت اندیشی نیست، حتی نگذاشت که او حرفش را تمام کند و بی درنگ او را از قصر بیرون انداخت .

کشنور، جادو گر شرور، سوگندخورد که انتقام بگیرد: او به لباس یك غلام سیاه در آمد ، و یك روز که من در باغ گردش می کردم و تشنه ام شده بود. شربتی به دستم داد. من همینکه جرعه ای از آن شربت نوشیدم به شکل جغد در آمدم . وقتی که خود را به این شکل دیدم از ترس غش کردم. زمانی که ملازمان دنبالم می گشتند، او از فرصت استفاده کرد و مرا دزدید، و به اینجا آورد و زندانیم کرد و با صدای وحشتناکی گفت:«تو با این قیافه زشتت همین جا زندانی هستی و حتی نباید پرندگان دیگر را ببینی ، مگر مردی که بخواهد با وجود همین قیافه و صورت وحشتناك با تو ازدواج کند . به این ترتیب من انتقام خودم را از پدرت گرفته ام.»

اکنون چندین ماه است که من در این جا و میان این دیوارهای خرابه زندگی می کنم و هیچ موجود زنده ای را ندیده ام ؛ حتی نور آفتاب را هم نمی توانم ببینم چون آزارم می دهد ، و فقط وقتی که ماه نورافشانی می کند ، می توانم ببینم!»

وقتی که جغد داستانش را به پایان رسانید، بالهایش را به صورتش برد و اشکهایش را پاك کرد . خلیفه به همه پیشامدهایی که رخ داده بود اندیشید و گفت: «اگر اشتباه نکنم، بین بدبختی ما و تو رابطه ای هست. اما آیا ما هنوز هم می توانیم به شکل انسان در آییم؟ چه کسی می تواند به ما کمک کند؟ »

جغد جواب داد: «وقتی که بچه بودم ، جادوگری به من گفت که یك لک لک برایم خوشبختی می آورد. فکر می کنم بتوانم شما را نجات بدهم!»

خلیفه که به شدت متعجب شده بود زمزمه کنان گفت: «اما چگونه؟ »

جغد پاسخ داد : «جادوگری که باعث بدبختی همه ماست ، هر ماه يك بار به این خرابه می آید و برای دوستانش میهمانی ترتیب می دهد. محل این میهمانی درست در کنارهمينجا است . من یکی دو بار وقتی که آنها در میهمانی کارهایی را که کرده بودند با غرور برای هم تعریف می کردند، به حرفهایشان گوش دادم . اینجا بمانید . شاید بتوانید در حین صحبت آنها، کلمه جادو را بشنوید و یا به این وسیله آن را به یاد بیاورید. »

خليفه التماس کنان گفت: «شاهزاده خانم عزیز! فوراً روز جشن و محل آن را به ما بگو!»

جغد کمی اندیشید و گفت : « حضرت خلیفه از دست من ناراحت نشوید، اما من به یك شرط می توانم این راز را برایتان فاش کنم.»

خلیفه با هیجان گفت : «هرچه از من می خواهی بگو تا به تو بدهم .»

جغد گفت: «من هم می خواهم از این ریخت وحشتناك نجات پیدا کنم و آزاد شوم . اما این کار فقط به يك ترتیب ممکن است و آن اینکه یکی از شما از من تقاضای ازدواج کند.»

با شنیدن این کلمات، دو لک لک مبهوت شدند، و خلیفه با دست به وزیر اشاره کرد که دنبال او برود.

وقتی که از اتاق بیرون رفتند، خلیفه گفت: «وزیر عزیز باید بگویم که تقاضای دشواری است؛ به هر حال، تو به سادگی می توانی با او ازدواج کنی.»

وزیر جواب داد: «خوب، خوب، آیا فراموش کردید که من زن دارم؟ وقتی که برگردم، زنم چشمهایم را از کاسه بیرون می آورد. گذشته از آن، من پیرم و شما تازه در دوره جوانی خود هستید. شما هستید که آزادید و می توانید از يك شاهزاده خانم زیبا و جوان خواستگاری کنید!»

خلیفه گفت : «بله ، اما ، از کجا می دانی که او جوان و زیباست؟ ازدواج با او مانند آن است که آدم چیزی را با چشم بسته خریداری کند!»

بحث آنها به درازا کشید و خلیفه دریافت که وزیرش لک لک بودن را به عروسی با جغد ترجیح می دهد. به همين جهت تصمیم گرفت که خودش با شاهزاده خانم لوییزا عروسی کند .

جغد خوشحال شد و به آنها گفت که چیزی به آمدن جادوگر و مهمانانش نمانده است و هر آن ممکن است سر برسند.

جغد ، دو لک لک را که قدمهای بلندی بر می داشتند ، از دالانی تاريك گذرانید و از پلکانی مارپیچ بالابرد. سرانجام به دیواری رسیدند که روزنه کوچکی در آن بود. از میان آن روزنه می توانستند آنچه در آن سوی دیوار می گذشت ببینند . شاهزاده خانم از آنها خواست که کوچکترین صدایی نکنند .

سعید و منصور از روزنه دیوار، تالار بزرگی را دیدند، که ستونهای بلند و کلفتی داشت. به دیوارهای تالار پرده های زیبایی آویخته بود و در سقف آن چلچراغ بزرگی دیده می شد.

در مرکز تالار میزی بود که بهترین غذاها را روی آن چیده بودند و دور آن نیمکتهایی گذاشته بودند که هشت مرد رویش نشسته بودند. آنها در میان آن هشت مرد، فروشنده گرد جادو را شناختند .

در همان لحظه، یکی از مهمانان از فروشنده خواست که هر افسونی در آن ماه کرده است برایشان بازگو کند. او هم داستان خود را گفت و حقه ای را که به خلیفه و وزیرش زده بود با آب و تاب شرح داد. مهمانان خندیدند و از او پرسیدند که آن کلمه جادویی چه بوده ؟

فروشنده پاسخ داد : «آه ، يك كلمه دشوار لاتین که آنها هرگز نمی توانند به یاد بیاورند: «موتابور!» »

داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (9).jpg

جداکننده پست ایپابفا2

4: رسیدن بدبخت ها به خوشبختی

دو لك لك وقتی که این کلمه را شنیدند، نتوانستند جلو خوشحالی خود را بگیرند. جغد بیچاره را به دنبال خود کشیدند و بدون توقف دویدند تا به دروازه قصر ویران رسیدند.

خلیفه که از خوشحالی می لرزید گفت: «شاهزاده خانم، تو زندگی من و وزیرم را نجات دادی؛ من دوباره قول خودم را تکرار می کنم، از تو می خواهم که همسر من شوی . من تا آخر عمر از تو برای این عمل سپاسگزارم.»

دو لك لك سه بار به سمت مشرق که نخستین پرتو آفتاب از آنجا می تابید، تعظیم کردند، و بعد با هم گفتند «موتابور ، موتابور!»

داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (10).jpg

در يك چشم به هم زدن آنها انسان شدند و خود را در آغوش یکدیگر انداختند .

هنگامی که روی خود را برگرداندند ، تعجبشان بیشتر شد چون در برابر خود دختر جوان و زیبایی دیدند که لباسهای قشنگی پوشیده بود .

دختر خنده کنان ، دستش را به سوی خلیفه دراز کرد و پرسید : «جغد کوچکتان را نمی شناسید؟ »

داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (11).jpg

خلیفه که از زیبایی و وقار او ذوق زده شده بود گفت: «لك لكها برای من هم خوشحالی و خوشبختی بزرگی آوردند!»

آنها بیدرنگ روانه شهر شدند.

خليفه نه تنها در پر شالش قاب جواهر نشان و گرد جادو را پیدا کرده بود ، بلکه کیسه پولش را هم با خود داشت و می توانست در دهکده بعدی چند اسب و چند نوکر اجیر کند.

خليفه وقتی که به شهر رسید با پیشواز شایانی روبرو شد. مردم که فرمانروای محبوب خود را مرده پنداشته بودند از اینکه دوباره او را می دیدند از شدت خوشحالی به رقص و پایکوبی پرداختند و با صدای بلند به او خوش آمد گفتند.

میرزای بدجنس که مورد تنفر مردم بود به اتفاق پدر بدجنس و جادوگرش در سیاهچالی زندانی شدند.

خليفه سعید رسماً با شاهزاده خانم لوییزا عروسی کرد. او از آن پس هر روز ساعات زیادی از وقتش را به مشورت با منصور، وزیر بزرگش می گذرانید.

آنها گاهی، زندگی زمان لك لكيشان را به رخ یکدیگر می کشیدند. وقتی که خلیفه سرحال بود، ادای دوران لك لکی وزیرش را در می آورد: آهسته جلو و عقب می رفت، و دستهایش را مثال بال تکان می داد، چندین بار به سمت مشرق تعظیم می کرد و فریاد میزد: « ما…هم… مو…مم…) و در میان تعجب بچه هایش به زبان لک لکها صحبت می کرد .

وقتی که این شوخی زیاد ادامه می یافت وزیر از ادامه آن ناراحت می شد و لبخندی می زد و پچ پچ کنان در گوش خلیفه می گفت : «الآن موضوع گفتگوی پشت در قصر خرابه را برای شاهزاده خانم تعریف می کنم و می گویم که نمی خواستید با جغد عروسی کنید!»

با این تهدید، خلیفه به صدای بلند می خندید و موضوع صحبت را تغییر می داد .

داستان مصور خلیفه ای که لک کل شد ، مجموعه کتابهای طلائی و داستان قدیمی برای کودکان ایپابفا (12).jpg

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

کتاب داستان قدیمی « خلیفه ای که لک لک شد » (جلد 18 از مجموعه کتابهاي طلائي) توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1353، تهيه، تايپ و تنظيم شده است.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=4758

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *