تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-ایرانی-مرغ-سعادت-سعد-و-سعید

افسانه ایرانی: مرغ سعادت || داستان سعد و سعید

افسانه ایرانی

مرغ سعادت

داستان سعد و سعید

راوی: صبحی

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود، خارکنی بود یک زن داشت، با دو پسر که یکی اسمش سعد بود و دیگری سعید.

خارکن روزها به صحرا می‌رفت، خار جمع می‌کرد، به شهر می‌آورد می‌فروخت و از پول آن‌ها گذران می‌کرد تا آنکه زنش مرد و او هم بعد از مدتی یک زن دیگر گرفت. روزی همین‌که بار خارش را فروخت و پولش را آمد نان و نوایی برای زن و بچه بخرد، به یک فقیر مستحقی رسید که کنار کوچه ایستاده بود و از آیند و روند چیزی می‌خواست. دل خارکن به حال این فقیر سوخت، داروندار خودش را، از پول، داد به آن فقیر و با دست خالی به خانه رفت.

زنش وقتی دید او چیزی با خودش نیاورده اخم‌هایش را تو هم کرد پرسید: «مگر امروز کار نکردی؟» گفت چرا. گفت: پس چرا دست‌خالی پیش زن و بچه آمدی؟ گفت: «هر چه داشتم به یک مستحق دادم.» زن گفت کار خوبی نکردی. پا شد رفت از بالای رف و پشت یخدان، چند تا تکه نان خشک کپک‌زده آورد، فوت کرد، گردش را گرفت، و به آب زد، همه باهم خوردند.

روز بعد خارکن که به بیابان رفت به‌اندازۀ دو مقابل هرروز خار کند. نصف از آن را در آن نزدیکی‌ها، توی یک غاری گذاشت و باقی را بار خرش کرد و به شهر آورد و خوشحال بود که فردا دیگر زحمت خارکنی ندارد. فردا صبح که به بیابان رفت و آمد به سراغ خارها، وقتی‌که وارد غار شد، دید خارها آتش گرفته و سوخته و روی خاکستر آن‌ها یک مرغ قشنگی نشسته، مرغ را گرفت و آورد به شهر که بچه‌ها با او بازی کنند. برای مرغ هم تو آشپزخانه یک جای نرم و گرمی درست کردند.

یکی دو روز از این مقدمه گذشت. یک روز زن خارکن رفت تو آشپزخانه که اشکنه ای بپزد، دید آشپزخانه که هیچ روزنه‌ای برای روشنایی نداشت و همیشه تاریک بود، روشن است و یک‌چیزی مثل چراغ می‌درخشد. رفت جلو، دید تخم‌مرغ است. فهمید که مرغ، تخم کرده، برداشته دید از طلاست. خوشحال شد و آورد داد به خارکن. فردا نه، پس‌فردا یک تخم دیگر کرد.

خارکن دیگر به بیابان برای خارکنی نرفت. گفت: «چرا بیخود زحمت بکشم، عرق بریزم، خار جمع کنم برای دو غاز و نیم، هر وقت پول خواستم یکی از این تخم‌مرغ‌ها را می‌فروشم.» ترک رفتن صحرا و خارکنی کرد و یکی از تخم‌مرغ‌ها را برد به بازار پهلوی زرگری که اسمش شمعون بود. شمعون تخم‌مرغ را گرفت صد تومان به خارکن داد، خارکن خوشحال شد و هر چه که دلش می‌خواست برای خودش و زنش و بچه‌ها خرید آورد خانه. باز بعد از مدتی، محتاج پول شد. یک تخم دیگر پیش شمعون برد.

شمعون تعجب کرد که این مرد خارکن این تخم‌ها را از کجا می‌آورد. ازش پرسید عمو، این تخم‌مرغ‌ها را از کجا میاری؟ گفت: «مرغش را در بیابان، توی فلان غار گرفتم.» شمعون گفت: مرغش چه جور است؟ خارکن نشانی مرغ را داد. شمعون تو دلش گفت: «این مرغ سعادت است که اگر کسی سر این مرغ را بخورد پادشاه می‌شود و اگر کسی دل و جگرش را بخورد هر شب صد اشرفی زیر سرش می‌آید.» رفت تو این نقشه که این مرغ را از چنگ خارکن در آرد.

اتفاقاً درین بین خارکن هوای سفر به کله‌اش زد، مرغ و بچه‌ها را به زن سپرد و راه افتاد. شمعون که این پیش آمد را از خدا می‌خواست، رفت به سراغ یک زن حیله‌گری که شیطان را درس می‌داد و گفت: «اگر مرا به وصال زن خارکن برسانی هزار اشرفی به تو می‌دهم.» پیره‌زن گفت می‌رسانم. پا شد آمد به‌طرف خانه خارکن در زد، زن خارکن آمد در را وا‌کرد: دید پیرزنی است، پرسید: «مادر؟ با کی کار دارید؟» پیرزن گفت: «دختر! الهی به قربانت برم ازاینجا رد می‌شدم تشنه‌ام شد گفتم در بزنم، یک چکه آب بخورم.» زن خارکن گفت: «چه عیب دارد بفرمائید تو.»

پیرزن را آورد تو، آب از چاه کشید و ریخت تو کاسه داد دست پیره‌زن. پیرزن آب را خورد و بنای احوالپرسی و

چرب‌زبانی را گذاشت تا آنکه ازش پرسید: تو زن کی هستی؟ گفت: زن فلان خارکن! گفت: «وا! نصیب نشود؛ حیف نیست تو به این خوشگلی و مقبولی زن یک خارکن باشی؟ ماشاءالله ماشاءالله ماه شب چهارده‌ای. تو باید یک شوهر داشته باشی مثل خودت جوان، با اسم‌ورسم، چیزدار، تو می‌خواهی چه کنی این مرد را؟ واقعاً راست گفته‌اند این قدیمی‌ها انگور شیرین نصیب شغال می‌شود.»

زن خارکن گفت: «چه کنم خواهر؟ قسمتم این بوده.» گفت: ولش کن برود به جهنم. من برات یک شوهر پیدا می‌کنم لنگه خودت. خلاصه این‌قدر به گوش او افسون خواند و از شمعون تعریف کرد تا این زن بیچاره را از راه در برد و گرفتار شمعونش کرد! و به او گفت که شمعون هم برای تو غش‌وضعف می‌کند و تا پای جان ایستاده.

بعد از گفتگوهای زیاد قرار شد که یک‌شب شمعون را به شام وعده بگیرد و مرغ کذائی را برایش بریان کند. روزی که شبش شمعون مهمان بود مرغ را کشت و آبریت و بریان کرد و حاضر و آماده برای شب توی آشپزخانه، زیر سبد گذاشت.

پیش از غروب، سعد و سعید از مکتب‌خانه آمدند. وقتی‌که زن‌پدرشان داشت برای شب، اتاق را جمع‌وجور می‌کرد، این‌ها رفتند توی مطبخ سبد را برداشتند، چشمشان به مرغ بریان افتاد، آمدند بخورند از زن‌پدر ترسیدند. این بود که یکی سر مرغ و آن‌یکی، دل و جگرش را خورد که نمودی ندارد و کسی به صرافتش نمی‌افتد.

باری، شب شد و شمعون با دل شاد و لب خندان، آمد پهلوی زن خارکن، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: اول مرغ را بیار بخوریم که من گرسنه هستم. زن رفت و مرغ را توی دوری گذاشت و آورد توی اتاق جلوی شمعون به زمین گذاشت که بسم‌الله بفرمائید. شمعون دست برد برای سر و دل و جگر، دید، ای‌داد و بیداد، نه سر هست نه دل و جگر. به زن گفت مگر این مرغ سر نداشت و دل و جگر نداشت؟ گفت چرا. پرسید پس کو؟ گفت: نمی‌دانم، بروم ببینم، شاید بچه‌ها رفتند سرش، سر و دل و جگرش را خوردند.

زن آمد توی حیاط از سعد و سعید پرسید راستش را بگوئید! سر و دل و جگر مرغ را شما خوردید؟ آن‌ها از ترس چیزی نگفتند، سرشان را انداختند پائین. زن فهمید این بچه‌ها خورده‌اند و سه چهارتا سُقُلمه تو پشت و پهلوی این‌ها زد و آمد تو اتاق، گفت: «این بچه‌های خیرندیده، سر و دل و جگر مرغ را خورده‌اند، حالا باقیش را بخور، اصل کاریش که ران و سینه‌اش باشد، سرجاش هست.» گفت: «تو نمی‌دانی تمام خاصیت تو سر و دل و جگر این مرغ است. حالا تو باید بچه‌ها را بیاوری شکمشان را پاره کنیم آن‌ها را از شکمشان دربیاوریم.» زن گفت: «چه عیب دارد بهتر، از شر دوتا بچۀ دله راحت می‌شوم.»

آمد که بچه‌ها را صدا کند، بیارد توی اتاق، دید توی حیاط نیستند. این در بگرد، و آن در بگرد، تو آشپزخانه، تو پاشیر، مبرز، دید نیستند. آمد توی دالان پیداشان کند. دید در خانه باز است، فهمید که بچه‌ها دررفته‌اند. آمد به شمعون گفت: «بچه‌ها گریختند و رفتند.» شمعون هم قهر کرد مرغ را نخورد. پاشد که برود، زن اصرار کرد که مرغ به جهنم! گفت: «عجب زنکه نفهمی هستی من خاطرخواه مرغه بودم نه تو، تو پای خودت حساب کردی.»

بگو نگوشان شد زد شکم زنکه را پاره کرد. زنکه هم جیغ کشید همسایه‌ها خبردار شدند آمدند، و حق شمعون را کف دستش گذاشتند.

اما سعد و سعید، وقتی‌که شمعون صحبت پاره کردن شکم آن‌ها را می‌کرد آن‌ها شنیدند. از ترس، همان شبانه پا به‌ فرار گذاشتند. از شهر آمدند بیرون و راه بیابان را پیش گرفتند. تا نزدیکی‌های سحر راه رفتند، آن‌وقت رسیدند به یک جوی آب و چند درخت، از خستگی دیگر نتوانستند قدم از قدم بردارند، خوابیدند تا وقتی‌که آفتاب تیغه کشید.

میان خواب‌وبیداری بودند که دیدند دو کبوتر بالای درخت پر می‌زنند. یکی به یکی دیگر گفت: «خواهر جان» او گفت جان خواهر، گفت: «این دو برادر که زیر این درخت خوابیده‌اند این‌ها سر و دل و جگر مرغ سعادت را خوردند آنکه سر مرغ را خورده به پادشاهی می‌رسد و آنکه جگرش را خورده هر شب صد اشرفی زیر سرش می‌آید.»

این‌ها این حرف را شنیدند. بعد از نیم ساعت از خواب بیدار شدند. سعد دید زیر سرش یک کیسه صد اشرفی است خوشحال شد و گفت: «برادر معلوم می‌شود حرف کبوترها راست در آمد، تو هم به پادشاهی خواهی رسید.»

این دو برادر شادی کنان می‌رفتند تا رسیدند به سر دوراهی دیدند روی یک لوحه سنگی نوشته شده «ای دو نفری که به اینجا می‌رسید اگر هردو به یک راه بروید کشته خواهید شد و اگر هرکدام از یک طرف بروید به مقصود می‌رسید.» سعد وسعید وقتی این را خواندند غصه‌دار شدند، دست به گردن هم انداختند، گریۀ مفصلی کردند، روی هم را بوسیدند، باهم خداحافظی کردند و هرکدام از یک راهی رفتند.

سعد چندین شبانه‌روز راه رفت تا یک روز صبح رسید به کنار شهری. دید، بیرون شهر غلغله‌ی روم است، تمام مردم شهر سیاه پوشیده‌اند و همه بیرون شهر از بزرگی و کوچک جمع شده‌اند. سعد آمد نزدیک جمعیت از یکی پرسید: برادر چرا اهل شهر همه سیاه پوشیده‌اند و آمده‌اند بیرون؟ آن آدم نگاهی به سعد کرد گفت: مگر تو اهل این ولایت نیستی؟ گفت نه من غریب این ولایتم. گفت: «پس بدان و آگاه باش که چهار روز پیش پادشاه ما مرده و چون وارثی ندارد ما مطابق معمول باید سه روز عزاداری کنیم، در روز چهارم تمام بیرون شهر جمع بشویم و باز ول کنیم، روی سر هر که نشست او را پادشاه کنیم، آن‌وقت لباس عزاداری را از تن دربیاوریم و هفت شبانه‌روز شادی کنیم، امروز مردم جمع شده‌اند که باز ول کنند.»

سعد با این مرد مشغول صحبت بود، که یک‌دفعه باز به هوا رفت و آمد روی سر سعد نشست. غوغای غریبی راه افتاد. بنا کردند چپه زدن و قیه کشیدن. آن‌وقت آمدند، با عزت و احترام هرچه‌تمام‌تر، سعد را بردند قصر سلطنتی، تاج به سرش گذاشتند و روی تختش نشاندند و همه فرمان‌بردارش شدند.

حالا سعد را اینجا داشته باشید از سعید بشنوید ببینیم چه بر سرش آمده:

اما سعید، آن ‌هم رفت رفت تا رسید به یک شهری. دید در آن شهر یک قصر عالی هست. ولی دوروور قصر یک دسته از جوان‌های قشنگ و رشید تو خاکستر نشسته‌اند. رفت جلو از یکی از آن‌ها پرسید که جوان، این قصر کیست؟ و شماها چرا به این روز افتاده‌اید؟

جوان گفت: «این قصر دلارام، دختر پادشاه این مملکت است که در خوشگلی در هفت اقلیم لنگه ندارد و هر کس که بخواهد روی او را ببیند باید شبی صد اشرفی بدهد. ما همه آمده‌ایم و هرچه داشته‌ایم داده‌ایم و چون حالا دیگر چیزی نداریم او هم به ما اعتنائی نمی‌کند. ما هم از عشق او خاکسترنشین شده‌ایم.»

سعد تو دلش گفت ما که هر شب صد اشرفی زیر سرمان است، بهتر است که برویم، این دختر را که در خوشگلی لنگه ندارد ببینیم و یک هفته اقلاً پهلوی او باشیم. رفت به‌طرف قصر و به دلارام پیغام داد که من آمده‌ام تو را ببینم. فوری پیغام را رساندند و کنیزها آمدند تو، گفتند: بفرمائید. سعد رفت توی قصر دید چه قصری! هوش از سر آدم می‌برد. وارد اتاقی شد که دیوارها و سقفش همه آیینه بود. دو سه دقیقه گذشت دلارام آمد. به او خوش‌آمد گفت.

شب شد شام آوردند، شربت‌های جورواجور آوردند. بعد هم رقصیدند و ساز زدند، تا وقت خواب شد.

دلارام چهل‌تا کنیز داشت که همه مثل سیبی بودند که با خودش نصف کرده باشند. در شکل و شمایل عین خودش بودند. هر شب در موقع خواب به بهانه‌ای می‌رفت بیرون، یکی از آن‌ها را به‌جای خودش پهلوی سعید می‌فرستاد، و پیش از آنکه سعید از خواب بیدار شود کنیز می‌آمد بیرون، دلارام می‌رفت پهلوی سعید.

چهل شب سعید در خانۀ دلارام بود و از دیدن او سیر نمی‌شد و صبح صد اشرفی را از زیر سرش به‌طوری‌که کسی نفهمد برمی‌داشت و به دلارام می‌داد. دلارام تعجب کرد که این جوان این‌همه پول را از کجا آورده، بو برد که باید دل و جگر مرغ سعادت را خورده باشد، این بود که شب چهل و یکم بساط سفره را رنگین‌تر کرد و خوب که مست و بی‌حال شد یک لگد قایمی تو کمرش زد که دل و جگر مرغ را قی کرد. فوری برداشت و شب را همان‌جا ماند.

صبح که سعید بیدار شد نگاه زیر سرش کرد، دید از اشرفی خبری نیست. فهمید که چه بلائی به سرش آورده‌اند. هیچ به روی خودش نیاورد. به‌طوری‌که کسی ملتفت نشود، پاشد و جاخالی کرد و از قصر دختر پادشاه بلکه از آن شهر رفت بیرون.

روزها در بیابان‌ها و منزل‌ها حیران و سرگردان می‌گشت تا رسید به کنار شهری. دید سه نفر جوان باهم دعوا دارند و دادوبیداد راه انداخته‌اند. سعید رفت جلو گفت: چه خبر است؟ گفتند ما سه برادریم سر تقسیم ارث پدر دعوامان شده. خدا ترا رساند که میان ما را جوش بدهی. سعید گفت: شما کی هستید؟ گفتند ما پسران شمعون هستیم، پرسید پدر شما چطور شد؟ گفتند پدر ما به هوای دل و جگر مرغ سعادت، خانۀ زن خارکن رفت. ولی سر و دل و جگر مرغ را پسرهای خارکن خورده بودند. پدر ما به زن خارکن گفت: بچه‌ها را بیار شکمشان را پاره کن این‌ها را از شکم آن‌ها بیرون بیار. زن خارکن تا رفت بچه‌ها را بیاورد آن‌ها فرار کردند. پدر ما هم اوقات‌تلخ شد، شکم زن را پاره کرد، ولی از دادوبیداد زن، همسایه‌ها فهمیدند، تو خانه ریختند پدر ما را هم کشتند.

سعید گفت: خدا رحمتش کند. عاقبت‌به‌خیر شد. حالا سر چی دعوا دارید؟ گفتند: سر قالیچه و انبان و سرمۀ حضرت سلیمان. گفت این‌ها قابلی ندارد که سرش بگومگو بکنید. گفتند تو خبر نداری! این اسباب‌ها به دنیایی می‌ارزد. آنکه قالیچه است وقتی روش بنشینی و بگویی «یا حضرت سلیمان مرا به فلان جا ببر» می‌بردت. انبان هم به اسم حضرت سلیمان هر چی خوراکی ازش بخواهی بهت می‌دهد، سرمه را هم وقتی به چشم کشیدی کسی ترا نمی‌بیند.

سعید گفت: «این‌ها باید پهلوی یک نفر باشد و آن یک نفر باید از همه زرنگ‌تر و چابک‌تر باشد. حالا من یک سنگی را می‌اندازم وسط بیابان هر که زودتر دوید آن سنگ را آورد او زرنگ‌تر است و این اسباب‌ها مال اوست.»

سه برادر راضی شدند سعید هم تمام قوتش را جمع کرد و سنگی وسط بیابان انداخت. این‌ها همین‌که دویدند به‌طرف سنگ، این انبان و سرمه‌دان را برداشت و رفت روی قالیچه و گفت «یا حضرت سلیمان مرا ببر به قصر دلارام.» فوری قالیچه به هوا بلند شد و سعید را به قصر دلارام رساند.

بچه‌های شمعون برگشتند دیدند، ای‌وای جا تر است و بچه نیست! با لب‌ولوچه آویزان آمدند سر جاشان.

اما سعید به قصر که رسید انبان و قالیچه را یک‌گوشه‌ای قایم کرد و سرمه را به چشم کشید رفت توی اتاق دلارام، اتفاقاً ظهر بود، دلارام ناهار خبر کرده بود، مجمع را گذاشته بودند جلوش، مشغول خوردن بود. سعید هم روبروش نشست و شروع کرد از این طرفِ دوری، لقمه زدن. یک‌دفعه دلارام متوجه شد که آن طرف دوری دارد خالی می‌شود و گاهی هم دستی تو دوری به دستش می‌خورد، بدون اینکه صاحبش را ببیند. ترسید وحشت کرد، به زبان آمد: «ای کسی که تو این اتاق هستی نمی‌دانم انسی جنی، هر کی هستی، ترا قسم می‌دهم به آن کسی که می‌پرستی از پرده بیا بیرون و خودت را آشکار کن.»

سعید هم سرمه را از چشمش پاک کرد خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش به سعید خورد، گفت: «سعید تویی؟ من واقعاً دلم برای تو تنگ شده بود. بی‌خود کجا رفتی مرا تنها گذاشتی!» بنا کرد زبان‌بازی کردن و لاف زدن.

سعید بیچاره گول خورد، خیال کرد راست می‌گوید، از آن طرف حسن و جمال دلارام مجال نمی‌داد که او فکری به کار و حال خودش کند. درهرصورت باورش شد که دلارام خاطر خواهش است. دلارام دنبالۀ زبان‌بازی خودش را ول نکرد و بنا کرد چرب‌زبانی کردن و ضمناً پرسید: «بگو ببینم چطور اینجا آمدی؟» سعید ساده، تفصیل قالیچه و انبان و سرمه‌دان را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد.

چند روزی از این مقدمه گذشت. یک روز دلارام گفت: «سعید؛ من مدت‌هاست آرزو دارم بروم به کوه قاف یک گردشی بکنم، خوب شد وسیله‌اش به دست تو فراهم آمد، پا شو باهم روی قالیچه بنشینیم یک گردش مفصلی در کوه قاف بکنیم و برگردیم.» سعید گفت: «چه ضرر دارد پا شو برویم.» پا شدند روی قالیچه نشستند رفتند به کوه قاف. آنجا که رسیدند چشمه‌ای دیدند. دلارام گفت: «حالا که تا اینجا آمده‌ایم حیف است تو این چشمه نرویم، بیا لخت شویم برویم تو چشمه.» سعید گفت: «خیلی خوب» دلارام گفت: «پس تو اول برو تو چشمه. بعد من می‌روم. برای اینکه می‌خواهم تن و بدن ترا تو آب ببینم.» سعید لخت شد رفت وسط چشمه، دلارام هم سرمه‌دان و انبان را برداشت آمد روی قالیچه و گفت: «یا حضرت سلیمان مرا به قصر خودم برسان.»

تا سعید آمد جُم بخورد که دلارام به قصر خودش رسیده بود. بیچاره سعید از چشمه آمد بیرون، حالا نه راه پس دارد و نه راه پیش، درهرصورت لباس‌ها را پوشید و قدری راه رفت، رسید به کنار دریا، دود از دلش در آمد که از این دریا و کوه، من چطور می‌توانم رد بشوم و به جایی برسم. از روی ناامیدی گرفت زیر درختی خوابید.

نه خواب بود و نه بیدار که دید دوتا کبوتر روی درخت باهم حرف می‌زنند. یکی‌شان گفت: «خواهر!» آن‌یکی گفت: «جان خواهر!» گفت: «این پسر را که زیر درخت خوابیده خوب می‌شناسی؟» گفت: «نه.» گفت: «این همان سعید برادر سعد است که گول دلارام را خورده و هرچه داشته از چنگ داده. حالا به این روز افتاده که راه نجاتی ندارد؛ اما اگر از چوب و پوست و برگ این درخت همراهش ببرد خیلی کارها می‌کند. پوست این درخت برای این خوب است که هر کس به پاش بمالد از دریاها می‌تواند رد بشود. چوب این درخت را به هر که بزنی خر می‌شود، دوباره بزنی آدم می‌شود و برگش هم دوای چشم کور و گوش کراست.»

سعید خوشحال شد و پا شد از پوست و چوب و برگ درخت برداشت و مقداری از پوست درخت به پایش مالید، از دریاها رد شد تا رسید به یک شهر. دید اهل شهر باهم گفتگو می‌کنند. پرسید: «چه خبر است؟» گفتند: «دختر پادشاه این شهر چند روز است کر شده و شب و روز از این غصه دارد گریه می‌کند و نزدیک است دق کند. پادشاه هم چون همین یک بچه را دارد، حالش را نمی‌فهمد، عقب هر حکیمی هم فرستادند نتوانسته است معالجه کند.»

فوری رفت به‌طرف قصر و به پادشاه گفت: «من دخترت را معالجه می‌کنم.» پادشاه گفت: «اگر معالجه کنی او را به تو می‌دهم.» از برگ درخت مالید به گوش دختر و دختر هم خوب شد. پادشاه خوشحال شد، دستور داد شهر را آئین بستند و هفت شبانه‌روز جشن گرفتند و دختر را به سعید دادند.

چند روزی که از این مقدمه گذشت، سعید از پادشاه اجازه خواست که به شهر دلارام برود و داد دلش را از او بگیرد. روانه شد به شهر رسید، راه قصر پیش گرفت. دم در قصر، دربان آمد جلوش را بگیرد، با همان چوب کار کذا او را زد. دربان خر شد. سعید پله‌ها را گرفت یک‌راست رفت تو اتاق دلارام. دلارام تا چشمش به سعید خورد گفت: ای بی‌ادب چرا بی‌اجازه تو اتاق من آمدی؟ گفت: «آمدم سوارت بشوم، بارت کنم.» صدا زد کنیزهایش را که دربیایید این را بیرون کنید. کنیزها ریختند تو اتاق، سعید چوب را گرفت به دلارام و چهل کنیزش زد. همه به‌صورت خر درآمدند و هر که آمد ببیند چه خبر است یک چوب خورد و خر شد، کسی جرئت نکرد بیاید جلو! سعید هم این چهل‌ویک خر را آجر بار کرد، این‌طرف و آن‌طرف فرستاد، اذیت کرد تا به جان آمدند.

بالاخره دلارام راضی شد که سرمه‌دان و انبان و قالیچه را پس بدهد و دوباره آدم بشود. سعید قبول کرد به‌شرط آنکه دل و جگر مرغ سعادت را هم قی‌ کند. باری، سعید یک چوب دیگر هم زد به دلارام. دلارام آدم شد و سعید را در قصر خودش مهمانی کرد.

سعید سوار قالیچه شد آمد پهلوی زن و پدرزنش. بعد به فکر افتاد که سراغ پدرش برود. روی قالیچه نشست و رفت به وطنش، جایی که خانه و زندگی‌شان بود. وقتی‌که وارد خانه شد دید پدرش خارکن، از غم روزگار و غصة اولاد، کور شده. از آن برگ درخت به چشمش مالید چشمش بینا شد. پدر خیلی خوشحال شد و پسرش سعید را دعا کرد، آن‌وقت پدرش را برداشت آمد پهلوی زنش و دسته‌جمعی به سراغ سعد رفتند.

سعد که پادشاهی با تشخّص شده بود از دیدن پدر و برادر و کس و کار تازه خیلی‌خیلی خوشحالی کرد و چهل روز آن‌ها را مهمانی کرد. درین مدت از شرح‌حال خودشان برای هم گفتند و پدر را با کمال عزت و احترام پیش خودشان نگه داشتند. سعید هم هر وقت دلش تنگ می‌شد به دیدن پدر و برادرش می‌آمد.

قصۀ ما به سر رسید. ان‌شاءالله همان‌طوری که این‌ها به هم رسیدند ما هم به مراد و مطلبمان برسیم.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=33731

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *