تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-گرگ-مغرور

افسانه‌ی گرگ مغرور / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی گرگ مغرور 

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

 جداکننده-متن

روزی روباهی برای گرگی از قدرت بیش از اندازه انسان سخن گفت و شرح داد که هیچ حیوانی حریف او نمی‌شود. او گفت که حیوانات مجبورند با حیله و نیرنگ خود را در مقابل انسان‌ها حفظ کنند. گرگ گفت:

– اگر روزی «انسان» را پیدا کنم، بدون تردید از دست من جان سالم به در نخواهد برد.

روباه گفت:

– من هم به تو کمک می‌کنم. فردا صبح زود پیش من بیا تا یکی از انسان‌ها را به تو نشان دهم.

گرگ سر وقت به دیدن روباه رفت. روباه هم او را به طرف جاده ای برد که هر روز شکارچیان از آن عبور می‌کردند. اول سرباز پیر بازنشسته ای آمد.

گرگ پرسید:

– آدم به همین می گویند؟

روباه گفت:

– نه، او یک وقتی آدم بوده.

بعد بچه کوچکی آمد که داشت به طرف مدرسه‌اش می‌رفت.

گرگ پرسید:

– آدمی که می‌گفتی، همین است؟

روباه جواب داد: نه، او یک وقتی آدم خواهد شد.

بالاخره یک شکارچی با تفنگ دولولی بر شانه و کارد شکارچیان به کمر، سر راه آن‌ها پیدا شد.

روباه به گرگ گفت:

– این همان «آدمی» است که تو باید به او حمله کنی، ولی من به لانه خودم می‌روم. این گوی و این میدان!

گرگ با شتاب به حریف هجوم برد.

شکارچی گفت:

– حیف که تفنگ دولولم گلوله ندارد!

با وجود این آماده دفاع بود.

شکارچی با گلوله ساچمه ای به صورت حیوان شلیک کرد، ولی نه درد ناشی از گلوله و نه صدای آن، ترس و وحشتی در گرگ ایجاد نکرد. انگار نه انگار که گلوله خورده بود؛ همچنان حالت تهاجمی داشت. شکارچی بار دیگر شلیک کرد، اما گرگ خشمگین درد را تحمل کرد و به جدال خود ادامه داد. بالاخره شکارچی کارد سرکج خود را در آورد و دو سه ضربه‌ی کاری به او زد. گرگ خونین و مالین عقب نشینی کرد و دوان دوان خود را به لانه روباه رساند.

روباه گفت:

– خوب برادر، دست و پنجه نرم کردن با آدم چطور بود؟

گرگ در حالی که از درد زوزه می‌کشید گفت:

– در خواب هم نمی‌دیدم که زور آدم‌ها این قدر زیاد باشد. اول چوبی از شانه‌اش در آورد و ته آن را فوت کرد. چیزی از داخل آن به صورتم خورد که با دردی طاقت فرسا صورتم را سوراخ کرد و داخل آن فرو رفت. بار دیگر که در آن فوت کرد رعد و برق زد و چیزی وارد بینی‌ام شد. من دیوانه وار به او حمله کردم ولی وقتی خیلی نزدیک شدم، او در یک چشم به هم زدن یکی از دنده‌های استخوان پشت خود را در آورد و ضربه‌هایی به من زد که کم مانده بود همان جا از پا بیفتم.

روباه گفت:

– دیدی غرور کار دستت داد؟ تو پایت را زیادی از گلیمت بیرون گذاشته بودی!



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19057

***

  •  

***

4 دیدگاه

  1. درست نکردید بیشعورها

  2. اونجا کردی رو نوشتید کاری،درستش کنید احمق ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *