تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-پادشاه-سرزمین-کوه‌های-طلایی

افسانه‌ی پادشاه سرزمین کوه‌های طلایی / داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی پادشاه سرزمین کوه‌های طلایی

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی روزگاری، بازرگانی بود که دو فرزند داشت؛ یکی پسر و دیگری دختر. آن‌ها خیلی کوچک بودند و باید کسی از آن‌ها نگهداری می‌کرد. بازرگان تمامی دارایی‌اش، یعنی دو کشتی پر از مال التجاره را به مقصدی فرستاد و در انتظار سود کلان آن نشست. اما خبر رسید که کشتی‌ها غرق شد و همه کالاها از بین رفت. بازرگان که ثروتمند بود، فقیر و تنگدست شد و همه چیز خود را جز یک هکتار زمین، از دست داد.

یکی از روزها برای اینکه بدبختی‌هایش را فراموش کند به مزرعه‌اش رفت تا در آن قدم بزند. همان طور که غمگین قدم می‌زد و به آینده‌اش فکر می‌کرد، ناگهان با کوتوله سبزهای رو به رو شد. کوتوله از او دلیل ناراحتی‌اش را پرسید.

بازرگان در جواب گفت:

– اگر می‌توانی کمکم کنی علتش را بگویم.

کوتوله گفت:

– خدا را چه دیده ای؟ یک وقت دیدی مشکلت را گفتی، من هم توانستم راه حلی برایت پیدا کنم.

آن وقت بازرگان سفره دلش را باز کرد و گفت که با غرق شدن کشتی‌ها و مال التجاره اش در قعر دریا، از هستی ساقط شده است.

کوتوله گفت:

– این که غصه ندارد. اگر به من قول بدهی وقتی به خانه برمی‌گردی اولین کسی را که از خانه‌ات بیرون می‌آید و به زانوهایت چنگ می زند،

پس از دوازده سال در همین نقطه به من تحویل بدهی، آن وقت هر قدر دوست داشته باشی سکه طلا به تو می‌دهم.

او فکر کرد: «سگ من تنها موجودی است که ممکن است چنین کاری بکند. بچه‌هایم هنوز آن اندازه بزرگ نشده‌اند که راه بروند.»

با این حساب قول داد و قول و قرارش را در نامه ای نوشت و برای محکم کاری مهر و موم کرد. بعد هم راه خانه‌اش را در پیش گرفت.

وقتی به خانه نزدیک شد پسر کوچکش او را دید؛ ذوق زده صندلی را از جلوش کنار زد، تاتیکنان به طرف پدر رفت و به زانوی او چنگ زد. ناگهان مرد به یاد آورد که چه قولی داده است و فکر کرد که این قول چقدر برایش گران تمام می‌شود.

از طرفی وقتی به صندوقچه‌هایش سر زد و دید که از طلا خبری نیست، فکر کرد کوتوله سر به سرش گذاشته و موضوع جدی نیست.

یک ماه بعد که بازرگان برای فرار از فکرهای غم انگیز دوباره به مزرعه رفته بود کنار جوی آب کپه بزرگی از سکه‌های طلا دید. به این ترتیب دوباره می‌توانست از اول تجارت را شروع کند. همین طور هم شد و طولی نکشید که از گذشته هم ثروتمندتر شد.

در این مدت، بچه‌ها بزرگ و بزرگ‌تر شدند؛ قد کشیدند و باهوش شدند. وقتی پایان سال دوازدهم نزدیک می‌شد، بازرگان روز به روز بیشتر مضطرب و ناراحت به نظر می‌رسید و همه متوجه چهره غمگین او بودند.

یکی از روزها پسرش پرسید که چرا تا این حد اندوهگین است. بازرگان اول چیزی نگفت، ولی چون پسر در روزهای بعد هم سؤالش را مرتب تکرار کرد، مجبور شد واقعیت را با او در میان بگذارد. پدر توضیح داد:

– من نوشته‌ام و قول داده‌ام که وقتی دوازده ساله شدی، به یک نفر تحویلت بدهم.

پسرک گفت:

– پدر جان، سخت نگیر. هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. آن کوتوله سیه چرده نمی‌تواند بلایی سر من بیاورد.

وقتی ساعت موعود فرارسید، پسرک نزد کشیش رفت و خواهش کرد او را دعا کند، پس از آن همراه پدرش به مزرعه رفت و درست در همان نقطه قرار منتظر ماند.

در این لحظه، کوتوله سیه چرده ظاهر شد، رو کرد به پدر و گفت:

– آمدی تا به قولت وفا کنی؟

پدر جوابی نداد.

پسرک سؤال کرد:

– تو از جان ما چه می‌خواهی؟

کوتوله جواب داد:

– من آمده‌ام تا با پدرت صحبت کنم نه با تو؟

پسرک با جسارت گفت:

– تو سر پدرم کلاه گذاشته ای! از این قرارداد دست بردار.

کوتوله جواب داد:

– من از حق و حقوقم نمی‌گذرم.

آن دو ساعت‌ها گفتگو کردند و بالاخره به این نتیجه رسیدند که پسرک با اینکه از کوتوله نفرت داشت مال او بشود. پدر هم باید پسرش را در یک قایق می‌گذاشت و آن را در دریا سرنگون می‌کرد تا پسرک در میان آب‌های دریا ناپدید شود.

پدر و پسر باهم وداع کردند، بعد به جایی رفتند که قایق کوچکی در میان جریان آب روان شناور بود. پسرک شجاعانه سوار آن شد و پدر با پای خود قایق کوچک را سرنگون کرد. پسرک در میان آب‌ها ناپدید شد. پدر که می‌پنداشت فرزندش را از دست داده راهی خانه شد و زانوی غم در بغل گرفت.

اما آن قایق کوچک غرق نشد و خیلی زود به حالت اول برگشت. پسرک شناکنان خود را به قایق رساند، دوباره سوار شد و با آن راهی طولانی را در دریا درنوردید.

قایق پس از مدتی طولانی به ساحلی ناشناخته رسید و در آنجا لنگر انداخت. پسرک از کشتی پیاده شد و در مقابل خود قصر زیبایی دید. به طرف قصر رفت و همین‌که در آن پا گذاشت، در حیطه قدرت یک جادوگر قرار گرفت. او از اتاقی به اتاق دیگر رفت و دید که همه اتاق‌ها غیر از آخری خالی است. در وسط آن اتاق ماری حلقه زده بود.

او در واقع پیرزن جادوگری بود که به شکل مار در آمده بود. مار با خوشحالی گفت:

– ای نجات دهنده من، بالاخره آمدی؟ دوازده سال است که چشم به راه تو هستم تا بیایی و مرا از این وضع نجات دهی.

جوان گفت:

– چطور می‌توانم تو را نجات دهم؟

– حالا برایت شرح می‌دهم: امشب دوازده مرد سیه چرده با غل و زنجیر به اینجا می‌آیند و از تو می‌پرسند که اینجا چه کار می‌کنی. تو باید ساکت و خاموش باشی و بگذاری هر کار دلشان خواست بکنند. آن‌ها تو را به باد کتک می‌گیرند و حتی شکنجه‌ات می‌کنند ولی نباید چیزی بگویی. آن‌ها مجبورند ساعت دوازده از اینجا بروند. شب بعد هم دوازده نفر و شب سوم بیست و چهار نفر می‌آیند. گروهی که در شب سوم می‌آیند سر از تنت جدا می‌کنند. اگر مقاومت بکنی و کلمه ای بر زبان نیاوری در سومین شب قدرت جادویی آن‌ها از بین می‌رود و من نجات پیدا می‌کنم. وقتی هم که نجات پیدا کردم می‌توانم دوباره تو را زنده کنم. من یک بطری معجون دارم که همه چیز را درمان می‌کند. اگر قدری از آن را با انگشتانم به بدن تو بمالم دوباره زندگی و سلامت خود را باز می‌یابی

جوان گفت:

– خوب، هرچه را گفتی به خاطر دارم و کاملاً آماده‌ام به تو کمک کنم که نجات پیدا کنی.

آنچه مار گفته بود، مو به مو اتفاق افتاد؛ مردان سیه چرده آمدند و جوان را زدند ولی او لب تر نکرد. در سومین شب مار به شاهزاده خانم زیبایی تبدیل شد. او به محض اینکه از شر جادو خلاص شد، بطری معجون معجزه آسا را باز کرد و اندکی از آن را به بدن جوان مالید. جوان جان تازه یافت و سالم‌تر و سرزنده تر از گذشته از جا برخاست. قصر از شادی و شادمانی آکنده شد. چون دیگر از سحر و جادو خبری نبود، خدمتکاران و سایر کارکنان هم دوباره کارهای عادی خود را شروع کردند.

شاهزاده خانم خشنود و ذوق زده شده بود و با رغبت به ازدواج با نجات دهنده خود تن داد. با این ازدواج، زن و شوهر در واقع پادشاه و ملکة سرزمین کوههای طلایی شدند.

هشت سال به خوشی و شادمانی گذشت و آن‌ها در این سال‌ها صاحب پسری شدند. در پایان سال هشتم پادشاه به فکر دیدن پدرش افتاد. شوق دیدار پدر روز به روز در او بیشتر می‌شد.

به دل ملکه برات شده بود که با رفتن پادشاه اتفاق بدی می‌افتد. به همین دلیل هم اصرار داشت جلو مسافرت او را بگیرد، ولی پادشاه آن قدر پافشاری کرد که ملکه سرانجام رضایت داد تا او راهی سفر شود.

هنگام خداحافظی، ملکه به او انگشتری داد و گفت:

– این انگشتر را بگیر و به انگشتت کن. هر وقت آرزو کردی که به جایی بروی، به آن دست بزن. آن وقت بلافاصله به همان جایی می‌روی که آرزویش را داشتی، ولی قول بده هرگز از انگشتر نخواهی که مرا از اینجا به خانه پدری‌ات منتقل کند.

جوان قول داد، حلقه را به انگشت کرد و از آن خواست او را به شهر پدرش برساند. در یک چشم به هم زدن خود را در آنجا و در نزدیکی دروازه شهر بافت. ولی چون هنوز لباس‌های فاخر شاهانه به تن داشت نگهبانان او را به شهر راه ندادند.

کمی از دروازه دور شد و به تپه ای رسید که مردی در آن سرگرم چوپانی بود. لباسش را با او عوض کرد و بی آنکه شناخته شود وارد شهر شد.

وقتی نزد پدرش رفت، پدر او را نشناخت و باور نکرد که او فرزندش است. برای همین هم انکار کرد که فرزندی دارد. پدر حتی گفت زمانی فرزندی داشته ولی اکنون دیرگاهی است که فرزندش مرده است. او وقتی دید چوپان بیچاره خسته و گرسنه به نظر می‌آید، ترتیبی داد تا برای تازه وارد کمی غذا فراهم کنند.

پس از غذا چوپان با پدر و مادر خود شروع به صحبت کرد و گفت:

– من واقعاً پسر شما هستم.

نشانه ای، چیزی در بدنم سراغ ندارید که مرا با آن شناسایی کنید؟

مادر فریاد زد:

– پسرمان یک خال قرمز زیر بازوی راست خود داشت!

چوپان فوری آستین خود را بالا زد و خال قرمزرنگ زیر بازویش را نشان داد. دیگر پدر و مادر شکی نداشتند که او واقعاً فرزند خودشان است.

بعد پسر نشست و هر آنچه را اتفاق افتاده بود برای پدر و مادرش تعریف کرد و گفت که چگونه پس از سرنگونی کشتی توانسته خودش را نجات بدهد. بعد گفت که حالا پادشاه سرزمین کوههای طلایی است و شاهزاده خانمی را که نجات داده به همسری برگزیده و پسری هفت ساله دارد. به خاطر آخرین حرف‌هایش دوباره به او مشکوک شدند.

پدر با تردید گفت:

– مقام شامخ پادشاهی با لباس‌های پاره پاره چوپانی جور در نمی‌آید؟

پسر این را که شنید، ناراحت شد، از کوره در رفت و فراموش کرد که به همسرش چه قولی داده بود. به همین خاطر از انگشترش خواست که همسر و پسرش را فوری حاضر کند.

ملکه و فرزندش بلافاصله در آنجا حاضر شدند. ملکه در حالی که اشک می‌ریخت شکوه کنان پرسید چرا پادشاه به قولی که داده بوده عمل نکرده و گفت که بزودی همگی دچار مصیبت می‌شوند.

پادشاه توضیح داد که منظور بدی نداشته و سعی کرد با معذرت خواهی از همسرش دلجویی کند. ملکه به ظاهر کمی آرام گرفت ولی ته دلش ناراحت و عصبانی بود.

پادشاه با لباس عادی همسرش را از شهر بیرون برد و در محوطه خارج شهر او را به نقطه ای برد که کشتی کوچکش در آنجا سرنگون شده بود. اینجا بود که به همسرش گفت:

– من خسته شدم. کمی اینجا بنشین و اجازه بده سرم را روی زانوهایت بگذارم.

چندان طول نکشید که پادشاه به خواب رفت. وقتی پادشاه خوابید، همسرش آهسته حلقه را از انگشت او بیرون آورد و به انگشت خودش کرد. بعد آهسته تر پادشاه را روی زمین گذاشت، سپس برخاست و زیر بازوی فرزندش را گرفت و از حلقه خواست آن دو را به سرزمین خودشان برساند.

وقتی پادشاه بیدار شد دید نه از همسر و فرزندش خبری است و نه از حلقه. با خود گفت: «دیگر نمی‌توانم نزد پدر و مادرم برگردم، للابد فکر می‌کنند من جادوگرم. هیچ راهی ندارم جز اینکه به سرزمینی برگردم که پادشاه آنم.»

به این ترتیب او راهی سفر شد. مدتی دراز راه رفت تا به کوهی رسید که در پای آن سه غول ایستاده بودند و در مورد ارثیه پدرشان جر و بحث می‌کردند.

وقتی غول‌ها او را دیدند صدایش کردند و گفتند آدم‌ها اغلب از غول‌ها باهوش ترند، بعد از او خواستند ارثیه را با عدالت بین آن‌ها تقسیم کند.

ارثیه شامل یک شمشیر بود که هر کس آن را در دست می‌گرفت و می‌گفت: «همه سرها از تن جدا شود، غیر از سر من»، همین اتفاق می‌افتاد. دومین ارثیه ردایی بود که هر کس آن را می‌پوشید نامرئی می‌شد. سومین ارثیه هم یک جفت چکمه بود که اگر آن را به پا می‌کردی، به هر جا آرزو می‌کردی بی درنگ می‌رسیدی.

پادشاه سرزمین کوههای طلایی به غول‌ها گفت:

– قبل از اینکه درباره این چیزهای عجیب و غریب که می گویید قضاوت کنم، باید آن‌ها را امتحان کنم و به ارزششان پی ببرم.

دیوها ردا را به او دادند و وقتی پادشاه آن را بر تن کرد به یک مگس تبدیل شد و از نظرها ناپدید گشت. او فوری به حالت اول برگشت و گفت:

– ردا چیز خوبی است. حالا شمشیر را به من بدهید. غول‌ها گفتند:

– نه، نمی‌توانیم شمشیر را به تو بدهیم، چون اگر به شمشیر بگویی «همه سرها از تن جدا شود، غیر از سر من»، فوری این کار را می‌کند و ما نابود می‌شویم.

بعد شمشیر را با این شرط به او دادند که قدرت آن را بر روی درخت آزمایش کند. پادشاه هم همین کار را کرد و تنه درخت با ضربه‌ای کوچک دو نیمه شد؛ انگار ضربه به یک نی وارد شده باشد. پس از آن چکمه‌ها را خواسته غول‌ها دوباره امتناع کردند و گفتند:

– اگر چکمه را به پا کنی و بخواهی تو را به قله کوه ببرد، آن وقت ما در پای کوه می‌مانیم و به تو دسترسی نداریم.

پادشاه به آن‌ها قول داد که این کار را نکند. غول‌ها هم به او اجازه دادند چکمه‌ها را به پا کند، اما به محض اینکه پادشاه چکمه‌ها را به پا کرد، قولی را که به غول‌ها داده بود فراموش کرد و فقط زن و بچه‌اش جلو چشمش

مجسم شدند و در دل با خود گفت: «چه خوب بود حالا در قلمرو کوههای طلایی بودم».

با این آرزو، بیدرنگ و در حالی که بقیه ارث و میراث غول‌ها را هم با خود داشت، از جلو چشمان آن‌ها محو شد.

همین‌که وارد قصر شد نوای شادی بخش فلوت و ویولن را شنید که فضای قصر را آکنده بود. به او خبر دادند آن روز، روز جشن عروسی مجدد همسر پادشاه است. بشدت عصبانی شد و با خود گفت: «زن فریبکار، مرا فریب داد و از من جدا شد. حالا هم دارد با مرد دیگری ازدواج می‌کند». بعد ردای غول‌ها را به تن کرد و بدون اینکه دیده شود وارد قصر شد. وارد سالن بزرگی شد که عده زیادی از مهمانان در آن می‌خندیدند، می‌خوردند و می‌نوشیدند. میزی پر از غذاهای رنگارنگ هم وسط اتاق بود. همسرش را در میان مهمانان دید که لباسی شاهانه به تن و تاجی زرین بر سر داشت و روی تخت سلطنتی نشسته بود.

او رفت و بی آنکه دیده شود پشت همسرش نشست. همین‌که تکه ای کیک و لیوانی شربت جلو ملکه گذاشتند، او آن‌ها را برداشت و خورد. همراهان، مرتب چیزی از روی میز بر می‌داشتند و به زن پادشاه می‌دادند ولی ظرف کیک و لیوان‌های شربت بی درنگ خالی می‌شد.

سرانجام همسر پادشاه ترسان و مضطرب از جا برخاست و به طرف اتاق خود رفت، او گریه کنان با خود می‌گفت: «چه شده؟ نکند هنوز هم به طور کامل از شر طلسم و جادو خلاص نشده‌ام؟»

پادشاه به صورت او سیلی زد و در حالی که اصلاً دیده نمی‌شد با لحنی پر از اندوه گفت:

– تو آدم فریبکار و متقلبی هستی. برای همین هرگز از شر طلسم و جادو خلاص نمی‌شوی.

بعد به شکل اولیه خود برگشت، به طرف سالن پذیرایی رفت و خطاب به مهمانان گفت:

– مراسم به پایان رسیده. پادشاه واقعی از سفر برگشته است.

مهمانان که از سران، پادشاهان، شاهزادگان و مشاوران عالی بودند با خنده و تمسخر او را دست انداختند، ولی او با کلامی کوتاه دوباره به آنان گفت:

– خودتان می‌روید یا بیرونتان کنم؟

مهمانان به جای اینکه از سالن مهمانی بیرون بروند، دور او جمع شدند و کوشیدند به او حمله کنند. ولی او شمشیر را در دست گرفت و گفت:

– همه سرها از تن جدا شود، غیر از سر من.

در یک چشم به هم زدن سر همه از تن جدا شد و روی کف سالن غلتید. او هم دوباره صاحب قصر و پادشاه سرزمین کوههای طلایی شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19127

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *