تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-مادربزرگِ-اژدها

افسانه‌ی مادربزرگِ اژدها / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی مادربزرگِ اژدها

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

 جداکننده-متن

پادشاهی بود که با کشور همسایه‌اش در حال جنگ بود. او سربازان زیادی داشت، اما دستمزد آن‌ها کم بود و کفاف زندگی‌شان را نمی‌داد. سرانجام سه نفر از سربازها تصمیم گرفتند در اولین فرصت فرار کنند. یکی از آن‌ها که می‌ترسید گفت:

– اگر دستگیر شویم به ما رحم نمی‌کنند و به دارمان می‌آویزند.

سرباز دیگر گفت:

– این حرف‌ها چیست؟ آن مزرعه ذرت را در آن دوردست می‌بینی؟ می‌توانیم با اطمینان خودمان را آنجا پنهان کنیم، افراد ارتش غالباً جرئت نمی‌کنند از میان مزرعه ذرت بگذرند. وانگهی آن‌ها باید فردا ازاینجا بروند.

دو نفر دیگر قانع شدند و نیمه شب هر سه نفر باهم گریختند و در مزرعه ذرت پنهان شدند. سه فراری در مورد نقل مکان سربازان اشتباه کرده بودند چون آن‌ها نزدیک مزرعه ای که این سه نفر در آن پنهان شده بودند اردو زدند.

سه سرباز مجبور شدند دو روز و دو شب در مخفیگاه خود بمانند. آن‌ها جرئت نداشتند جنب بخورند. تشنگی و گرسنگی هم دمار از روزگارشان در آورده بود.

یکی از آن‌ها گفت:

– فرار کردن ما جز اینکه باعث شود از گرسنگی بمیریم فایده ای برایمان نخواهد داشت. چطور است خود را تسلیم کنیم!

در این دم اژدهای بزرگی بالای سرشان ظاهر شد و کم کم به طرف محل اختفای آن‌ها آمد و پرسید:

– چرا شما خودتان را در این محل پنهان کرده‌اید؟

یکی از آن‌ها جواب داد:

– ما سه سرباز هستیم که چون حقوقمان کافی نبود از قشون پادشاه فرار کردیم، ولی حالا از شدت گرسنگی مرگ را مقابل چشمان خود می‌بینیم. اگر هم برگردیم چوبه دار در انتظار ماست.

اژدها گفت:

– اگر قول بدهید پس از هفت سال آزادی، بقیه عمر در خدمت من باشید، بی آنکه سربازان متوجه شوند، شما را از میان قشون پادشاه عبور می‌دهم.

یکی دیگر از سربازها جواب داد:

– ما چاره‌ای غیر از قبول پیشنهاد شما نداریم.

اژدها وقتی دید آنان شرط را پذیرفته‌اند، هر سه را در چنگال خود گرفت و بی‌آنکه دوستانشان آن‌ها را ببینند، از بالای سر قشون پادشاه عبور کرد. اژدها سربازان را صحیح و سالم در فاصله ای دور بر زمین گذاشت. بعد به دست هرکدام از آن‌ها یک شلاق داد و گفت:

– اگر این شلاق‌ها را به دقت بشکافید پول فراوانی گیرتان می‌آید. شما می‌توانید با آن پول یک زندگی اعیانی برای خود راه بیندازید و کالسکه چنداسبه و همه گونه تجملات فراهم کنید. پس از هفت سال زندگی با شرایطی که گفتم آن وقت به من تعلق خواهید داشت.

اژدها پس از توضیح دادن شرایط، کاغذ و قلمی آورد تا آن‌ها قرار و مدار را رسماً امضا کنند. بعد از امضای قرارداد به آن‌ها گفت:

– با وجود این، فرصتی دیگر هم به شما می‌دهم تا اگر خواستید بتوانید از چنگال من رها شوید. برای شما سه معما مطرح می‌کنم؛ اگر جوابش را پیدا کنید قدرت من زایل می‌شود و شما خلاص می‌شوید.

اژدها پروازکنان از آنجا دور شد. سربازها با خوشحالی بلافاصله شروع به شکافتن شلاق‌ها کردند. طولی نکشید که پول فراوانی پیدا کردند. با آن پول اسب و کالسکه تهیه کردند و به همه جای دنیا سفر کردند. خوردن، خوابیدن، لباس پوشیدن و شیوه زندگی آن‌ها با اعیان و نجیب زادگان یکی شده بود. خوشحال و خوشبخت زندگی می‌کردند و دست به کار خلاف هم نمی‌زدند.

زمان بسرعت سپری شد. به پایان هفت سال نزدیک می‌شدند و برای همین دو نفر از سربازها ناراحت و غمگین بودند، ولی سومی که طبیعتی آرام‌تر و دلی پاک‌تر داشت گفت:

– برادرها، ترس و واهمه نداشته باشید. احساس می‌کنم هنوز آن اندازه هوش و زیرکی دارم که بتوانم جواب معماهای اژدها را بدهم.

چند روز بعد آن‌ها از مزرعه ای می‌گذشتند. پس از مدتی راهپیمایی خسته شدند. آن دو سرباز ترسو با چهره ای غصه دار روی تلی نشستند، و سومی نزدیک آن‌ها ایستاد.

پیرزنی که از کنار آن‌ها عبور می‌کرد پرسید:

– چرا قیافه‌های شما دو نفر، مثل مادر مرده‌ها، غمگین است؟

آن‌ها جواب دادند:

– برای تو چه فرقی دارد؟ از دست تو که کاری برنمی آید.

زن جواب داد:

– از کجا می‌دانید که من نمی‌توانم کمکی به شما بکنم؟ حالا بیایید، مشکلتان را با من در میان بگذارید و آن وقت ببینید آیا می‌توانم کمک کنم یا نه.

آن دو سرباز ماجرای اژدها را برای پیرزن شرح دادند و گفتند که او چطور کمک کرد تا آن‌ها در طول هفت سال پول و طلای فراوان داشته باشند. در ادامه گفتند که آن‌ها نوشته داده‌اند پس از هفت سال، رفاه خود را از دست بدهند و به خدمت اژدها درآیند و حالا به پایان هفت سال نزدیک شده‌اند. این را هم گفتند که فقط اگر موفق شوند سه معمای طرح شده را حل کنند، از شر اژدها رها می‌شوند. بعد گفتند به این دلیل است که زانوی غم در بغل گرفته‌اند.

پیرزن گفت:

– اگر می‌خواهید کمکتان کنم یکی از شما باید به جنگل برود. او در آنجا سنگ بزرگی می‌بیند که شیب دار است و به طور وارونه قرار دارد. آن سنگ در واقع خانه ای است که اگر وارد آن شوید کمک لازم در اختیار شما قرار خواهد گرفت.

آن دو سرباز مأیوس به این حرف امیدی نیستند و به همین دلیل همان جا که نشسته بودند، ماندند و حرکتی نکردند. سرباز سومی با خوشحالی گفت:

– من می‌روم و بختم را امتحان می‌کنم.

او بی‌درنگ راه افتاد و به طرف جنگل رفت. آن قدر رفت تا اینکه به آن سنگ وارونه که کلبه در آن بود رسید. وارد کلبه شد. داخل کلبه زنی بسیار کهنسال نشسته بود. آن پیرزن در واقع مادر بزرگ اژدها بود. وقتی چشمش به سرباز افتاد پرسید:

– تو که هستی و از کجا می‌آیی؟

سرباز به سؤال‌های او جواب داد و با خوشرویی مشکل خود را با پیرزن در میان گذاشت. پیرزن از روراست بودن او خوشش آمد، دلش برای او سوخت و قول داد کمکش کند. او از کف اتاق سنگ بزرگی برداشت و انبار زیرزمینی کلبه را به او نشان داد و گفت:

– می‌توانی خود را در آنجا پنهان کنی و به گفت و شنودهای اینجا گوش کنی. وقتی اژدها به خانه آمد، باید سر جایت بی حرکت و ساکت بمانی. من درباره معماها از او سؤال می‌کنم. اگر خوب دقت کنی همه جواب‌ها را از زبان خود اژدها می‌شنوی.

سرباز از خدا خواسته حرف پیرزن را پذیرفت و به زیرزمین رفت. پیرزن سنگ را سر جای اولش روی کف اتاق گذاشت.

حدود ساعت دوازده اژدها پروازکنان وارد شد. درحالی‌که با عجله بال‌هایش را جمع می‌کرد، فریاد زد که پیرزن شام را حاضر کند. مادربزرگ فوری سفره انداخت و سعی کرد غذاهای خوشمزه و نوشابه‌های فراوان روی سفره بچیند. بعد هر دو نشستند و شروع کردند به غذا خوردن.

پیرزن که دید اژدها از خوردن غذاهای خوشمزه لذت می‌برد و سرحال است سؤالات خود را شروع کرد.

پیرزن پرسید:

– خوب، امروز چه چیزهایی گیر آوردی؟ چند موجود ضعیف و بدبخت و بیچاره را به چنگ آوردی؟

اژدها جواب داد:

– امروز کار و کاسبی خوب نبود. ولی سه سرباز هستند که نمی‌توانند از چنگم فرار کنند. آن‌ها در مشتم هستند.

پیرزن گفت:

– سه سرباز! فکر می‌کنم کارهای سختی به آن‌ها واگذار کرده باشی.

اژدها درحالی‌که پوزخند می‌زد گفت:

– هنوز نه، ولی جواب معماهایی را از آن‌ها می‌خواهم که هرگز نمی‌توانند پاسخ بدهند.

پیرزن پرسید:

– آن معماها چیست؟

– جواب‌ها را به تو می‌توانم بگویم؛ در دریای بزرگ شمال گربه آبی مرده‌ای وجود دارد. گوشت آن را کباب می‌کنیم که بخورند، و برای خوردنش باید دنده‌های نهنگ را به جای قاشق نقره ای و نعل اسب کهنه و توخالی را به جای لیوان آب خوردن به کار ببرند.

اژدها جواب‌ها را که گفت احساس کرد خوابش می‌آید. بلند شد و رفت روی تختش دراز کشید و خوابید. پیرزن هم سنگ را برداشت تا سرباز از مخفیگاه بیرون بیاید.

پیرزن از سرباز پرسید:

– با دقت گوش کردی؟

سرباز جواب داد:

– بله، در واقع به اندازه کافی چیزهایی یاد گرفته‌ام که ما را در مواقع دشوار یاری دهد.

پیرزن به جای باز کردن در، با احتیاط پنجره را گشود و پیشنهاد کرد که سرباز از راه پنجره برود. خودش هم قسمتی از راه را با او رفت تا راه میانبر را برای رسیدن به دوستانش به سرباز نشان دهد.

سرباز موقع خداحافظی از پیرزن خیلی تشکر کرد و بعد با عجله به خانه‌اش برگشت و برای دو سرباز دیگر که به منزل رفته بودند ماجرای مادربزرگ اژدها و معماها را تعریف کرد. همه خوشحال بودند که به جواب معماها پی برده‌اند. بعد شلاق‌ها را آوردند، آن‌ها را شکافتند و آن قدر به شکافتن ادامه دادند تا کف اتاق پر از طلا و جواهر شد.

چند روز بعد مهلت هفت ساله تمام شد و اژدها که قرارداد را زیر بغل داشت از راه رسید. او درحالی‌که صحبت می‌کرد و امضاها را به رخ می‌کشید گفت:

– شما باید همراه من به سرزمینی بیایید که قلمرو حکومتی من است. آنجا به مناسبت ورود شما جشنی برپا می‌شود. فقط در صورتی می‌توانید نیایید که بتوانید به معمای من پاسخ دهید و بگویید برای آن مراسم از چه گوشتی برایتان کباب تهیه خواهیم کرد؟

سرباز اولی بلافاصله جواب داد:

– خیلی ساده است. در دریای شمال گربه آبی مرده‌ای است که از گوشت آن برایمان کباب درست می‌کنید. اژدها با عصبانیت سؤال دوم را مطرح کرد و گفت:

– با چه قاشقی آن را می‌خورید؟

دومی‌گفت:

– از یکی از دنده‌های نهنگ به عنوان قاشق استفاده می‌کنیم.

چهره اژدها از خشم برافروخته شد و چندین بار خرخر کرد. بعد سومین پرسش خود را مطرح کرد:

– برای نوشیدن، از چه لیوانی می‌توانید استفاده کنید؟

سرباز سوم با خوشحالی فریاد زد:

– نعل اسب کهنه توخالی را به جای لیوان به کار می‌بریم.

اژدها با خشم بسیار نعره‌ای کشید، بال‌های خود را باز کرد و فوری از آنجا دور شد، چون بزودی قدرت خود را از دست می‌داد.

آن سه سرباز که دیگر از چنگال اژدها رها شده بودند شلاق‌های خود را نگاه داشتند و هر وقت که احتیاج داشتند، به اندازه نیاز خود از آن پول برمی‌داشتند. آن‌ها تا آخر عمر با خوشی و شادمانی در کنار یکدیگر زندگی کردند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19207

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *