تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-سه-هم‌سفر

افسانه‌ی سه هم‌سفر / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی سه هم‌سفر

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. سه نفر بودند که تصمیم گرفته بودند همیشه باهم سفر کنند و در هر شهری که خواستند، کار کنند و در کنار هم باشند. در یکی از فصول، هرچه دنبال کار گشتند کاری پیدا نکردند. کم‌کم کارشان به‌جایی رسید که آه در بساط نداشتند. دورهم نشستند و صلاح و مشورت کردند تا راه چاره‌ای پیدا کنند. یکی از آن‌ها پیشنهاد کرد وقتی نمی‌توانند در شهری کار پیدا کنند بهتر است آنجا را ترک کنند و حتی ایرادی ندارد که در جستجوی کار از هم جدا شوند. آن‌ها پیش از جدا شدن با صاحب مسافرخانه‌شان قرار گذاشتند که نامه‌های آن‌ها را دریافت کند و برایشان نگاه دارد تا از حال و محل همدیگر باخبر باشند. هر سه نفر این قرار را گذاشتند و تصمیم گرفتند سفر خود را ادامه دهند. آن‌ها همان اوایل راه به مردی برخوردند که لباسی آراسته به تن داشت. مرد از آن‌ها حال و روزگارشان را پرسید. آن‌ها جواب دادند:

– ما سه هم‌سفر هستیم که تاکنون باهم بوده‌ایم و مشکلی هم نداشته‌ایم، ولی بدبختانه اکنون در جستجوی کار مجبوریم از هم جدا شویم.

مرد غریبه گفت:

– اگر به حرف‌های من گوش کنید دیگر لازم نیست از هم جدا شوید. شما می‌توانید ثروتمند شوید، مثل اعیان و اشراف زندگی کنید و سوار کالسکه شخصی بشوید، بی‌آنکه نیازی به کار کردن داشته باشید.

یکی از سه هم‌سفر گفت:

– اگر پیشنهاد شما با روح و روحیات ما سازگار باشد، حاضریم به توصیه‌هایتان عمل کنیم.

مرد گفت:

– من کار مشکلی به شما پیشنهاد نمی‌کنم.

در همین موقع یکی از همسفران چشمش به پاهای غریبه افتاد و دید که یکی از پاهای او مثل پای آدم‌های دیگر است، ولی پای دیگرش مثل پای اسب سم دارد. البته با دیدن پای غریبه او دیگر به حرف‌هایش گوش نمی‌کرد، اما غریبه به آن‌ها اطمینان داد که کارش ربطی به روح سه هم‌سفر ندارد بلکه پای کس دیگری در میان است

– کار خیلی ساده است؛ از این پس هر جا رفتید و هر سؤالی از شما کردند، یک نفرتان باید بگوید: «هر سه نفرمان»، نفر دوم باید بگوید: «فقط به خاطر پول»، و سومی هم بگوید: «کاملاً درست است»

غریبه ادامه داد:

– در تمام موارد باید به همین شکل به سؤال‌ها جواب بدهید. تا زمانی که موبه‌مو اطاعت کنید جیبتان پر از پول خواهد بود ولی اگر کلمه‌ای اضافه بر زبان بیاورید همه‌چیز را از دست خواهید داد.

غریبه برای شروع کار پول فراوانی به آن‌ها داد و گفت که به چه شهر و کدام مسافرخانه بروند.

سه هم‌سفر وارد مسافرخانه‌ای شدند که غریبه نشانی‌اش را داده بود. مسافرخانه‌چی جلو آمد و پرسید:

– آیا چیزی میل دارید؟

اولی جواب داد:

– هر سه نفرمان.

نفر دوم گفت:

– فقط به خاطر پول.

سومی گفت:

– کاملاً درست است.

مسافرخانه‌چی گفت:

– متوجه شدم.

طولی نکشید که میز مفصلی پر از غذاهای گوناگون برایشان چیدند و از آنان پذیرایی گرمی کردند. پس از تمام شدن غذا مسافرخانه‌چی صورت حساب را آورد و به همسفران داد. بازهم اولی گفت:

– هر سه نفرمان.

دومی گفت:

– فقط به خاطر پول.

سومی هم گفت:

– کاملاً درست است.

مسافرخانه‌چی گفت:

– بله قربان، هر سه نفرتان باید صورت حسابتان را پرداخت کنید؛ بدون دریافت پول از پذیرفتن شما معذورم.

همسفران مبلغ صورت حسابشان را بیش از آنچه لازم بود پرداخت کردند و همین موضوع توجه مسافران دیگر را جلب کرد. آنان زیر گوش یکدیگر می‌گفتند:

– آن‌ها دیوانه هستند!

مسافرخانه‌چی هم گفت:

– به نظر من هم می‌آید که خیلی عاقل نیستند.

باوجود آن حرف‌ها، سه هم‌سفر مدتی در همان مسافرخانه اقامت کردند. آن‌ها غیر از سه عبارت «هر سه نفرمان، فقط به خاطر پول، و کاملاً درست است،» کلمه دیگری بر زبان نمی‌آوردند. آنان در طول اقامتشان شاهد همه اتفاقاتی بودند که در مسافرخانه رخ می‌داد. یکی از روزها بازرگان برجسته ای وارد مسافرخانه شد که پول و طلا و جواهرات زیادی به همراه داشت. او به مسافرخانه‌چی گفت:

– جایی به من بده که طلا و جواهراتم را با خیال راحت در آنجا حفظ کنم. مواظب این سه نفر خل و چل هم باش که آن‌ها را ندزدند.

وقتی مسافرخانه‌چی خورجین بازرگان را در دست گرفت، از سنگینی آن متوجه شد که طلای زیادی در آن است. او بهترین اتاق مسافرخانه را که درست کنار اتاق خودش بود، به بازرگان داد و آن سه هم‌سفر را هم به‌جای دیگری منتقل کرد. نصفه شب، وقتی‌که مسافرخانه‌چی فکر می‌کرد همه خوابیده‌اند، به همراه همسرش وارد اتاق بازرگان شد و با یک ضربه تبر او را کشت. آن‌ها بعد از کشتن بازرگان به اتاق خود برگشتند، ولی صبح سروصدا به راه انداختند که بازرگان کشته شده و جسد او غرق در خون در اتاقش افتاده است. با این سروصداها مسافران از اتاق‌هایشان بیرون ریختند و کنار اتاق مقتول جمع شدند. مسافرخانه‌چی موقع را مناسب دید و اعلام کرد که بازرگان را آن سه هم‌سفر به قتل رسانده‌اند. مسافران هم باور کردند که کار فقط کار همان سه نفر می‌تواند باشد. آن‌ها را صدا کردند و پرسیدند که آیا آن‌ها مرتکب این جنایت شده‌اند. اولی جواب داد:

– هر سه نفرمان

دومی گفت:

– فقط به خاطر پول.

سومی هم گفت:

– کاملاً درست است.

مسافرخانه‌چی رو کرد به جمعیت و گفت:

– با گوش خودتان شنیدید که به جنایت خودشان اعتراف کردند.

آن‌ها را راهی زندان کردند. وقتی وارد زندان شدند، تازه فهمیدند که شرایط بدی دارند و موضوع جدی است. هوا که تاریک شد مرد غریبه آمد و به آن‌ها گفت:

– ناراحت نباشید، یک روز دیگر هم آرامشتان را حفظ کنید. مطمئن باشید که یک مو هم از سرتان کم نمی‌شود.

صبح روز بعد آن سه را نزد قاضی بردند. قاضی پرسید:

– بازرگان را شما به قتل رسانده‌اید؟

اولی جواب داد:

هر سه نفر مان.

قاضی پرسید:.

– برای چه؟

دومی گفت:

– فقط به خاطر پول.

قاضی فریاد زد:

– شما آدم‌های شروری هستید! از جنایتی که مرتکب شده‌اید پشیمان نیستید؟

سومی جواب داد:

– کاملاً درست است.

قاضی که می‌دید هر سه نفر به جرم خود اعتراف کرده‌اند، دستور داد آن‌ها را اعدام کنند. به‌این‌ترتیب سه نفر مجرم و مسافرخانه‌چی که شاکی بود، به محل اعدام هدایت شدند. درست موقعی که همسفران را به محل اعدام می‌بردند و مأمور اعدام با شمشیر تیزش منتظر دستور اجرای حکم بود، کالسکه‌ای که چهار روباه سرخ رنگ آن را می‌کشیدند، از راه رسید. کالسکه چنان با سرعت می‌آمد که از محل اصطکاک چرخ‌های آن با جاده، آتش شعله می‌کشید. از پنجره کالسکه کسی دستمال سفیدی را به حرکت درآورده بود. مأمور اعدام گفت:

– مثل‌اینکه حکم بخشش صادر شده است.

از داخل کالسکه کسی می‌گفت:

– عفو، عفو …

در آن لحظه همان غریبه که لباس فاخری مثل اعیان و اشراف به تن داشت، از کالسکه بیرون آمد و به سه هم‌سفر گفت:

– شما بی گناه هستید. حالا می‌توانید راحت حرفتان را بزنید و آنچه را دیده و شنیده‌اید بگویید.

هم‌سفر اولی گفت:

– بازرگان را ما نکشته‌ایم؛ قاتل آنجاست. برای اینکه ثابت شود حرفمان درست است، به زیرزمین مسافرخانه بروید و اجساد افرادی را که او به قتل رسانده از نزدیک ببینید.

قاضی مأموران خود را فرستاد. مأموران زیرزمین مسافرخانه را همان گونه یافتند که همسفران توصیف کرده بودند. به‌این‌ترتیب مسافرخانه‌چی اعدام شد.

مرد غریبه به سه هم‌سفر گفت:

– مأموریت شما به پایان رسیده من به هدفم رسیده‌ام. شما هم از این پس هرگز بی پول نخواهید ماند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19389

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *