تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-سه-زبان

افسانه‌ی سه زبان / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی سه زبان

پسری که زبان حیوانات را می فهمید

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

سال‌ها پیش، در سرزمین سوئیس اشراف زاده پیری زندگی می‌کرد. او تنها یک پسر داشت که چندان باهوش نبود و نمی‌توانست چیزی بیاموزد. روزی پدرش به او گفت:

– پسرم، هر کاری از دستم بر می‌آمده برایت انجام داده‌ام و کوتاهی نکرده‌ام، اما چون چندان باهوش نیستی، این تلاش‌ها بی فایده بوده است. حالا تو را نزد یک معلم با تجربه می‌فرستم تا شاید او بتواند چیزی به تو تعلیم دهد.

جوان به شهری دور دست رفت و یک سال تمام را با معلم خود گذراند. وقتی یک سال گذشت و او به خانه برگشت، پدر پرسید:

– خوب، پسرم، چه چیزی یاد گرفته ای؟

پسر در جواب گفت:

– پدر، وقتی سگی پارس می‌کند من می‌فهمم چه می‌گوید.

پدر داد کشید:

– پناه بر خدا، در تمام این مدت فقط همین را یاد گرفته ای؟ پس باید تو را نزد معلم دیگری بفرستم.

جوان سال بعد را تحت نظر یک معلم سرشناس دیگر گذراند. پس از یک سال، وقتی برگشت، پدر همان سؤال را پرسید. پسر هم جواب داد:

– پدر، حالا زبان پرندگان را می‌دانم.

پدر عصبانی شد و فریاد کشید:

– عجب آدمی هستی! این همه وقت گرانبها را تلف کرده ای و هیچ یاد نگرفته ای! خجالت نمی‌کشی جلو من ایستاده‌ای و این حرف را می‌زنی؟ با این همه، تو را پیش یک استاد ماهر دیگر می‌فرستم. اگر مثل دو سال گذشته چیزی یاد نگیری، دیگر رابطه پدر و فرزندی ما هم تمام می‌شود؛ ما را به خیر و تو را به سلامت!

جوان سال سوم را نزد سومین استاد گذراند. وقتی برگشت پدر پرسید چه آموخته است و او جواب داد:

– پدر عزیزم، من این بار زبان قورباغه‌ها را یاد گرفته‌ام.

پدر طوری عصبانی شد که تا آن موقع سابقه نداشت. او چنان فریادهایی می‌کشید که همه اعضای خانواده و خدمتکاران جمع شدند. پدر گفت:

– این جوان دیگر پسر من نیست. او دیگر حق ندارد در این خانه زندگی کند. به شما دستور می‌دهم او را از اینجا بیرون کنید و هر یک از شما آزاد است که جان او را بگیرد.

خدمتکاران پسر را بیرون کردند ولی دلشان نیامد او را بکشند. آن‌ها بی آنکه به جوان صدمه‌ای بزنند او را رها کردند. آن‌ها گوزن نری کشتند، چشم و زبان آن را در آوردند و نزد اشراف زاده پیر فرستادند تا وانمود کنند طبق دستورش پسر را کشته‌اند.

جوان سرگردان و غمگین راهی دراز را طی کرد تا به یک مهمانخانه کوچک کنار جاده رسید و از صاحب مهمانخانه خواست به او جایی بدهد که شب را در آن به سر ببرد.

صاحب مهمانخانه گفت:

– اگر مایل باشی، می‌توانی شب را در این برج کهنه بگذرانی، ولی از پیش باید بگویم که زندگی‌ات در خطر خواهد بود. برج پر از سگ‌های وحشی ای است که مرتب پارس می‌کنند، زوزه می‌کشند و دنبال آدمی می‌گردند تا او را بدرند. تمام همسایه‌ها هم از دست آن‌ها در ترس و وحشت به سر می‌برند، ولی هیچ کس نمی‌تواند کاری کند که از شر آن‌ها خلاص شویم

جوان که از سگ‌ها نمی‌ترسید گفت:

– بگذارید من نزد این سگ‌ها بروم، فقط چیزی بدهید که به سمت آن‌ها پرت کنم. مطمئن هستم به من صدمه‌ای نخواهند رساند.

صاحب مهمانخانه موافقت کرد که او در برج اقامت کند. مقداری گوشت، برای سگ‌های وحشی، به جوان داد و او را به طرف برج راهنمایی کرد.

وقتی اشراف زاده جوان وارد برج شد سگ‌ها ساکت شدند و با حالتی دوستانه دمشان را تکان دادند، بعد هم گوشتی را که جوان برایشان آورده بود خوردند. حتی یک مو هم از سر جوان کم نشد.

صبح روز بعد جوان صحیح و سالم از برج بیرون آمد و گفت:

– من زبان سگ‌ها را می‌فهمم؛ آن‌ها برای من درددل کردند و گفتند چرا باعث این همه دردسر شده‌اند. آن‌ها جادو شده‌اند تا در برج بمانند و از گنجی که در زیر برج پنهان است حفاظت کنند. تا وقتی که گنج زیر برج باشد، آن‌ها و اطرافیانشان آرام و قرار نخواهند داشت و جادو همچنان به قوت خود باقی خواهد ماند. من این‌ها را از گفتگوی سگ‌ها فهمیدم.

همه از شنیدن این راز خوشحال شدند. صاحب مهمانخانه به جوان گفت:

– اگر بتوانی آن گنج را از برج در آوری، من چون بچه ای ندارم، تو را به فرزندی خواهم پذیرفت.

جوان دوباره داخل برج رفت از مکالمات سگ‌ها به محل گنج و راه رسیدن به آن پی برد و خیلی زود با صندوقی پر از طلا نزد صاحب مهمانخانه بازگشت.

طلسم شکست؛ از آن لحظه به بعد از پارس سگ‌ها خبری نبود و مردم آن سرزمین از شر آن کابوس ترسناک خلاص شدند.

کمی بعد جوان تصمیم گرفت به رم سفر کند. در راه به باتلاقی رسید که در آن تعدادی قورباغه با صدای بلند قورقور می‌کردند. او ایستاد و به صدای آن‌ها گوش داد، آنچه از سر و صدای قورباغه‌ها فهمید او را به فکر فرو برد و در تمام طول سفر نگرانش کرد. وقتی وارد رم شد درست موقعی بود که پاپ مرده بود و مردم مردد بودند چه کسی را به جانشینی او برگزینند. سرانجام تصمیم گرفته شد هر کس نشانی از آسمان و الوهیت دارد برای جانشینی پاپ انتخاب شود.

در همان لحظه که این تصمیم را گرفتند، جوان وارد کلیسا شد. بلافاصله دو کبوتر سفید مثل برف به طرف او پرواز کردند و یکی روی شانه راست و دیگری روی شانه چپ او نشست.

کشیش حاضر در کلیسا با دیدن این صحنه گفت این نشانی از آسمان است و از جوان پرسید که آیا مایل است به کسوت پاپ درآید.

جوان ابتدا تردید داشت، چون باورش نمی‌شد که شایسته چنین مقام شامخی باشد، ولی کبوترها که او زبانشان را می‌فهمید، در گوشش گفتند بهتر است طبق نظر مردم این مقام را بپذیرد. دست آخر او به خواسته  کشیش جواب مثبت داد.

جوان را غسل دادند و برای این مقام تبرک کردند. در واقع پیش بینی قورباغه‌ها که آن قدر نگرانش کرده بود، درست از آب درآمد. آن‌ها پیش بینی کرده بودند که در عرض کمتر از یک ماه او به مقامی روحانی می‌رسد.

البته پس از آن او مجبور بود در مراسم عشای ربانی شرکت کند و بخش‌هایی را خودش بخواند. در حالی که حتی یک کلمه هم زبان لاتین نمی‌دانست، اما دو کبوتری که بر شانه‌های او جای گرفته بودند، کلمات را زیر گوش او نجوا می‌کردند. در نتیجه، آشنایی او با زبان سگ‌ها، قورباغه‌ها و پرندگان مانند دانشی که دانشمندان از آن برخوردارند، برایش مفید واقع شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18945

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *