تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه‌ی زارع خرده‌پا / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم 1

افسانه‌ی زارع خرده‌پا / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی زارع خرده‌پا

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزگاری تعدادی کشاورز که غیر از یک نفرشان بقیه ثروتمند بودند، در یک روستا زندگی می‌کردند. آن را که ثروتمند نبود زارع خرده‌پا نامیدند. او گاو نداشت، پولی هم در بساط نداشت که بتواند گاوی بخرد، اما او و همسرش آرزو داشتند صاحب یک گاو بشوند. یکی از روزها مرد به همسرش گفت:

– فکری به سرم زده؛ پدر تو پیکرتراش است، بیا از او بخواهیم از چوب یک گوساله برایمان بتراشد و رنگ قهوه‌ای به آن بزند طوری که مثل گوساله طبیعی جلوه کند. خدا را چه دیدی، شاید این گوساله چوبین هم با مرور زمان رشد کرد و گاو شد.

همسرش از این فکر استقبال کرد. پیکرتراش هم طبق میل آن‌ها پیکره گوساله را تراش داد و رنگ زد و سرش را طوری درست کرد که انگار خم شده و سرگرم چریدن است. صبح روز بعد که چوپان ده گاوها را به چراگاه می‌برد، زارع خرده‌پا او را صدا زد و گفت:

– من گوساله کوچکی دارم که باید به چراگاه برود، ولی گوساله من خیلی کوچک است؛ باید آن را زیر بغل بگیری و با خود ببری.

چوپان گفت:

– باشد.

بعد گوساله را بغل کرد و راه افتاد. به مرتع که رسید آن را در میان علف‌ها پایین گذاشت. گوساله تمام روز سرش پایین بود، درست مثل‌اینکه در حال چریدن باشد. چوپان گفت:

– چه اشتهایی دارد. خیلی زود بزرگ می‌شود و می‌تواند به‌تنهایی این‌طرف و آن‌طرف برود.

غروب وقتی چوپان می‌خواست گله را به خانه برگرداند، به گوساله گفت:

– تو که می‌توانی روی پاهای خودت بایستی و رفع گرسنگی بکنی حتماً می‌توانی با چهارتا پای خودت هم به خانه برگردی؛ پس لازم نیست تو را بغل کنم!

زارع خرده‌پا جلو در خانه‌اش ایستاده و منتظر گوساله‌اش بود. وقتی چوپان گله را از وسط ده می‌گذراند، زارع سراغ گوساله‌اش را از او گرفت. چوپان جواب داد:

– گوساله تو هنوز دارد علف می‌خورد. هرچه به او گفتم بیا به حرفم گوش نکرد.

زارع سرش داد زد و گفت:

– تو باید گوساله‌ام را به من بدهی!

آن دو راه افتادند و به‌طرف مرتع رفتند. گوساله سر جایش نبود؛ کسی آن را دزدیده بود. چوپان گفت:

– شاید فرار کرده باشد.

زارع جواب داد:

– نه، امکان ندارد.

زارع یقه چوپان را گرفت و کشان‌کشان او را نزد کدخدای ده برد. به چوپان دستور داده شد که در ازای گوساله، یک گاو به زارع بدهد. زارع و همسرش سرانجام به آرزوی دیرینه خود رسیدند و خیلی خوشحال شدند، ولی پس از مدتی چون علوفه کافی نداشتند که به گاو بدهند، مجبور شدند آن را بکشند. گوشت گاو را نمک‌سود کردند و پوست آن را به شهر مجاور بردند تا با پولش یک گوساله کوچک بخرند. زارع خرده‌پا سر راه وقتی از کنار یک آسیاب می‌گذشت، کلاغی را دید که بالش شکسته بود. از روی دلسوزی کلاغ را برداشت و با پوستی که به همراه داشت آن را پوشاند، ولی هوا نامساعد بود و طوفان، باد و باران مانع آن می‌شد که به راهش ادامه دهد. زارع مجبور شد به آسیاب برگردد و خواهش کند جایی به او بدهند. همسر آسیابان که تنها بود به زارع گفت:

– روی آن کاه‌ها بخواب.

کمی نان و پنیر هم به او داد. زارع نان و پنیر را خورد و کنار پوست خود دراز کشید. همسر آسیابان خیال کرد زارع خوابش برده است. چند لحظه بعد مردی وارد شد و زن آسیابان با ادب و تشریفات به استقبال او رفت. زارع از اینکه زن، او را به آن اندازه تحویل نگرفته بود، دلخور شد. زن آسیابان برای پذیرایی از آن مرد چند بشقاب غذا، از گوشت کباب گرفته تا سالاد و نوشیدنی، از انبار آورد و روی میز چید. همین‌که نشستند به خوردن، کسی در زد. زن فریاد زد:

– آه، خدای من! شوهرم آمد! زن سراسیمه کباب را در اجاق، بطری نوشیدنی را زیر بالش، سالاد را روی تختخواب و گوشت را زیر تخت مخفی کرد. مهمان را هم در کمدی پنهان کرد که لباسش را در آن می‌گذاشت. بعد بالاخره در را باز کرد و شوهرش داخل آمد. زن رو کرد به شوهرش و گفت:

– خدا را شکر که برگشتی؛ دیدی هوا چقدر منقلب شده؟ انگار دنیا دارد به آخر می‌رسد!

آسیابان به مردی که روی کاه‌ها خوابیده بود اشاره کرد و پرسید او آنجا  چه می‌کند. زن جواب داد:

– او مرد فقیر و بیچاره‌ای است که در باد و بوران گرفتار شده بود و با التماس از من جایی برای خوابیدن خواست. من هم نان و پنیری به او دادم و گذاشتم روی کاه‌ها بخوابد.

مرد گفت که حرفی ندارد ولی چون گرسنه است باید زود چیزی بخورد. زن گفت که غیر از نان و پنیر چیز دیگری ندارد. شوهر هم گفت که اشکالی ندارد و رفت از زارع هم خواست تا بیاید و با او چیزی بخورد. زارع که انگار مترصد چنین موقعیتی بود بلافاصله بلند شد تا در خوردن نان و پنیر با آسیابان همراهی کند.

همان موقع آسیابان متوجه پوست و کلاغ روی آن شد و سؤال کرد:

– آن‌ها چیست؟

زارع جواب داد:

– این یک پرنده حقیقتگو است.

آسیابان پرسید:

– آیا به من هم می‌تواند حقیقت را بگوید؟

زارع جواب داد:

– چرا نتواند؟ ولی او فقط چهار نکته را می‌گوید و پنجمی را برای خود نگاه می‌دارد.

آسیابان خیلی کنجکاو شد؛ دلش می‌خواست هرچه زودتر حرف زدن کلاغ را بشنود. زارع سر کلاغ را کمی فشار داد و کلاغ قارقار کرد. آسیابان پرسید:

– چه گفت؟

زارع گفت:

– می‌گوید اولین نشانه حقیقت یک بطری نوشیدنی است که زیر بالش است.

آسیابان رفت و بالش را برداشت و دید که گفته کلاغ حقیقت دارد. آسیابان گفت:

– ادامه بده.

زارع دوباره کلاغ را واداشت قارقار کند و بعد گفت:

– دومین نشانه حقیقت کبابی است که در اجاق است.

آسیابان با ناراحتی به سمت اجاق رفت و کباب را درآورد. با قارقار بعدی کلاغ، زارع گفت:

– سومین نشانه حقیقت این است که سالاد روی تختخواب است.

آسیابان درحالی‌که می‌رفت تا سالاد را بیاورد فریاد زد:

– چه نشانه مهمی!

نشانه بعدی هم گوشتی بود که آسیابان آن را از زیر تخت درآورد.

آسیابان و زارع پشت میز نشستند، اما زن آسیابان که دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید، همه کلیدها را برداشت و رفت که بخوابد. آسیابان سخت کنجکاو و دلواپس پنجمین نکته این حقیقت بود. ولی زارع به او گفت:

– اول بیا این چیزهایی را که کشف کرده‌ایم باهم بخوریم، چون حقیقت آخری واقعاً وحشت انگیز است!

بعدازاینکه آن دو باهم نشستند و غذاها را خوردند و تمام کردند، آسیابان شروع کرد به صحبت تا سر پنجمین نکته باهم به توافق برسند. بالاخره زارع موافقت کرد سیصد دینار بگیرد و پنجمین نکته را هم برملا کند. او بار دیگر کلاغ را وادار کرد قارقار کند. وقتی هم که آسیابان پرسید چه گفت، زارع جواب داد:

– او می‌گوید یک روح خبیث در گنجه‌ای پنهان شده که پر از لباس‌های کتانی است.

آسیابان گفت:

– این روح خبیث باید ازآنجا خارج شود.

بعد هم سعی کرد در کمد را باز کند ولی در قفل بود. زن مجبور شد کلید را به زارع بدهد تا در را باز کند. با باز شدن در، مهمان ناخوانده سریع فرار کرد. آسیابان گفت:

– آه، آن روح خبیث گریخت!

بعد از این ماجرا همگی رفتند خوابیدند. سپیده دم زارع بیدار شد، سیصد دینار را برداشت و ازآنجا رفت.

زارع به زادگاه خود برگشت. او با این پولی که به دست آورده بود، دیگر حسابی ثروتمند شده بود و توانست خانه‌ای خوب و اعیانی برای خود بسازد. هم‌ولایتی هایش می‌گفتند:

– زارع خرده‌پا حتماً گنج پیدا کرده است!

آن‌قدر از این حرف‌ها زدند تا بالاخره او را واداشتند نزد کدخدا بیاید تا راز ثروتمند شدنش را برملا کند.

زارع ناچار گفت:

– من پوست گاوم را سیصد دینار فروختم.

همین‌که کشاورزان این خبر را شنیدند، همه به تکاپو افتادند که چنین سودی را از دست ندهند. به خانه‌هایشان رفتند و گاوهایشان را کشتند، پوست کندند و به همان شهری بردند که زارع گفته بود. کدخدا فکر کرد بهتر است اول دختر او دنباله این کار را بگیرد. وقتی دختر نزد بازرگان پوست فروش رفت بازرگان فقط سه دینار داد و پوست را خرید. بقیه بعد از دختر کدخدا وارد شهر شدند تا پوستهای خود را بفروشند ولی بازرگان حتی حاضر نشد به سه دینار هم بقیه پوست‌ها را بخرد، چون می‌گفت:

– با این‌همه پوست که وارد بازار شده چه‌کار می‌توانم بکنم؟

کشاورزان که گاوشان را کشته بودند و پوست گاو روی دستشان مانده بود، از دست زارع خرده‌پا سخت ناراحت شدند و رفتند به کدخدا شکایت کردند. زارع خرده‌پا به اتفاق آرا محکوم به مرگ شد. باید او را در یک بشکه پر از سوراخ می‌گذاشتند و در دریا رها می‌کردند. روستاییان مردی را مأمور کردند که آخرین دعا را برای او بخواند و طلب آمرزش کند، تا بعد او را با بشکه به دریا بیندازند. وقتی آن مرد به زارع خرده‌پا نزدیک شد، زارع دید که او همان مهمان ناخوانده خانه آسیابان است. به او گفت:

– من یک‌بار زندگی تو را نجات دادم؛ وقتی که گذاشتم از گنجه خانه آسیابان فرار کنی و جان سالم به در ببری. حالا نوبت توست که مرا نجات بدهی و از شر این بشکه خلاص کنی

در همان لحظه چوپانی با یک گله بزرگ از آن نزدیکی عبور می‌کرد. زارع خرده‌پا می‌دانست که این چوپان سالهاست دلش می‌خواهد کدخدا بشود، بنابراین با تمام وجود فریاد زد:

– نه، نه، من این کار را نمی‌کنم. اگر همه دنیا را هم به من بدهند حاضر نیستم … اصلاً قبول ندارم … نمی‌خواهم!

وقتی چوپان این سروصداها را شنید آمد و پرسید:

– چه خبر است؟ نمی‌خواهی چه بشوی؟ چه چیزی را قبول نداری؟

زارع خرده‌پا جواب داد:

– اگر بروم توی این بشکه، مرا به مقام کدخدایی خواهند رساند، ولی من نمی‌خواهم.

چوپان این حرف را که شنید گفت:

– اگر کدخدا شدن غیر از این شرط دیگری ندارد، من حاضرم جور تو را بکشم و بروم توی بشکه.

زارع درحالی‌که از بشکه بیرون می‌آمد گفت:

– نه، نه، غیر از این شرطی ندارد. خدا پدرت را بیامرزد!

چوپان در بشکه جا گرفت و زارع سر بشکه را می‌کرد. بعد گوسفندان چوپان را جلو انداخت و برد. آن مرد دعاگو هم به ده برگشت و گفت دعا خوانده شد. جمعیت به‌طرف بشکه رفتند و آن را به سمت آب هل دادند. چوپان از داخل بشکه فریاد می‌زد:

– این حق من است که به مقام کدخدایی برسم!

اطرافیان که فکر می‌کردند این همان زارع خرده‌پاست، جواب دادند:

– بله، واقعاً هم که حق شماست. منتها اول باید تا ته آب بروی.

بعد بشکه را به دریا انداختند.

خیال شاکیان راحت شد و به خانه‌هایشان برگشتند، ولی وقتی وارد ده شدند دیدند زارع خرده‌پا شاد و خرم با یک گله گوسفند به خانه‌اش برمی‌گردد. آن‌ها از تعجب شاخ درآوردند و از او پرسیدند:

– چطور از دریا جان سالم به در بردی؟

زارع جواب داد:

– بعد از سقوط، به ته دریا رفتم. در آنجا سر بشکه را باز کردم و بیرون آمدم. آنجا مرتعی زیبا دیدم. تا چشم کار می‌کرد مرتع پر از بره و گوسفند بود که در آن می‌چریدند. من هم این‌ها را سوا کردم و آوردم.

کشاورزان پرسیدند:

– بازهم از این گله‌ها بود؟

زارع خرده‌پا جواب داد:

– تا دلتان بخواهد!

همه کشاورزان تصمیم گرفتند بروند و یک گله گوسفند برای خودشان دست و پا کنند. در این میان کدخدا گفت:

– اول باید من بروم!

روز آفتابی و زیبایی بود و چند تکه ابر پنبه ای در آسمان آبی دیده می‌شد. تصویر این ابرها که در دریا منعکس شده بود، شبیه یک گله گوسفند به نظر می‌رسید. همگی به‌طرف دریا رفتند. یکی از کشاورزان به دیگری گفت:

– از حالا دارم گوسفندها را به آب می‌بینم!

کدخدا که جلوتر از همه ایستاده و قبراق و سرحال بود گفت:

– اول من می‌روم سر و گوشی آب می‌دهم، اگر جایش خوب بود شما را صدا می‌کنم!

با گفتن این حرف داخل آب پرید. از سروصدای ناشی از تصادم بدن او به آب بقیه فکر کردند که می‌گوید دنبال من بیایید، برای همین یکی پس از دیگری باعجله داخل آب پریدند. به‌این‌ترتیب دهکده از کشاورزان بزرگ خالی شد و آنچه باقی ماند به دست زارع خرده‌پا افتاد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19328

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *