تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-روباه،-پدرخوانده-توله-گرگ

افسانه‌ی روباه، پدرخوانده توله گرگ / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی روباه، پدرخوانده توله گرگ

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

ماده‌گرگی توله‌ای به دنیا آورد و از روباه خواهش کرد که پدرخوانده  توله‌اش بشود. ماده‌گرگ با خود فکر کرده بود: «روباه ازلحاظ خویشاوندی به ما نزدیک است. از هوش و زرنگی هم چیزی کم ندارد. او می‌تواند با آموزش‌های مناسب فرزندم را طوری بار بیاورد که بتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد.»

به نظر می‌رسید که روباه هم از این پیشنهاد خرسند شده است. از در جواب گفت:

– همتای گرامی، از اینکه این افتخار را نصیب من کردید سپاسگزارم، امیدوارم با خدماتم رضایت شما را جلب کنم.

در مراسم پدرخواندگی، روباه خوشحال بود و با همه می‌گفت و می‌خندید. وقتی هم که مراسم به پایان رسید رو کرد به گرگ و گفت:

– بانوی عزیز، وظیفه ماست که از بچه خوب مواظبت کنیم. باید برای او غذاهای خوب تهیه کنیم تا بتواند رشد کند و قوی شود. من همین دوروبرها گله گوسفندی سراغ دارم؛ ما به‌راحتی می‌توانیم غذای چرب و نرمی به چنگ آوریم.

گرگ از پیشنهاد روباه خوشحال شد و با او به مزرعه‌ای رفت که گله گوسفند در آن چرا می‌کرد. روباه موقعیت را برای او شرح داد و گفت:

– تو می‌توانی بی‌آنکه دیده شوی به گله هجوم ببری. من هم به آن‌سوی مزرعه می‌روم تا سروگوشی آب بدهم و ببینم می‌توانم مرغ و خروسی به چنگ آورم یا نه.

روباه به‌جایی که گفته بود نرفت؛ بی‌آنکه گرگ متوجه شود، رفت گوشه‌ای از جنگل را انتخاب کرد و به استراحت پرداخت. گرگ پنهانی خود را به محل نگهداری گوسفندان رساند، اما سگ گله او را دید و پارس کرد. کارگرها که متوجه حضور گرگ شدند، ظرفی پر از زغال افروخته برداشتند و بر سرش ریختند. پوست گرگ سوخت ولی جان سالم به در برد. در حین فرار روباه را دید که گوشه جنگل دراز کشیده بود. روباه قیافه‌ای ناراحت به خود گرفت و گفت:

– ای بانوی بزرگوار، نمی‌دانی چه بلایی سرم آمد! دهاتی‌ها به سرم ریختند و مرا زیر لگد گرفتند. حتی یک استخوان سالم هم برایم باقی نگذاشته‌اند. اگر دلت می‌خواهد زنده بمانم مرا کول کن و ازاینجا ببر!

بیچاره گرگ که پوستش سوخته بود و خود به‌سختی راه می‌رفت، چون می‌خواست هوای پدرخوانده فرزندش را داشته باشد روباه ناقلا را که سالم بود کول کرد و لنگان‌لنگان به خانه برگشت.

وقتی به خانه رسیدند، روباه فریاد زد:

– خداحافظ، مادرخوانده، ان‌شاءالله هرچه زودتر سوختگی‌ات خوب شود!

بعد با خنده‌ای تمسخرآمیز ازآنجا گریخت.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19339

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *