تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-بندانگشتی

افسانه‌ی بندانگشتی / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی بندانگشتی

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی روزگاری، روستایی فقیری بود که یک شب کنار اجاق کلبه فقیرانه‌اش نشسته بود و از سر بیکاری آتش آن را به هم می‌زد. همسرش هم مشغول نخ‌ریسی بود. کمی که گذشت روستایی به همسرش گفت:

– چقدر غم انگیز است که اجاقمان کور است و بچه ای نداریم. خانه ما سوت و کور و غم زده است، ولی از خانه همسایه‌ها همیشه صدای شاد. کودکان به گوش می‌رسد.

زن گفت:

– راست گفتی! اگر من یک بچه، حتی به کوچکی انگشت شستم داشتم، چقدر احساس خوشبختی می‌کردم. آن وقت ما هم کسی را داشتیم که دوستش داشته باشیم.

دست بر قضا، چند ماهی طول نکشید که آرزوی زن برآورده شد و بچه ای به دنیا آورد که چهار ستون بدنش سالم بود، ولی قدش به اندازه انگشت شست بود. زن با خود گفت: «آه، چه خوب، آرزویم برآورده شد. این بچه خیلی کوچک است ولی باز هم خدا را شکر می‌کنیم و به او عشق می‌ورزیم.» بچه خیلی کوچک بود؛ برای همین نامش را بندانگشتی گذاشتند.

پدر و مادر بیشتر وقتشان را به پرورش بندانگشتی می‌گذراندند، غذای مقوی برای او تهیه می‌کردند و از هیچ کوششی دریغ نداشتند. با این همه بچه رشد نمی‌کرد و بزرگ نمی‌شد و به همان اندازه زمان تولدش باقی مانده بود. ولی برق چشمان بندانگشتی از هوش زیادش حکایت می‌کرد. طولی نکشید که او نشان داد با وجود جثه بسیار کوچکش، خیلی باهوش است و از عهده هر کاری بر می‌آید.

یکی از روزها که پدر بندانگشتی می‌خواست به جنگل برود و شاخه درخت‌ها را ببرد، با صدای بلند با خود گفت:

– ای کاش کسی را داشتم که گاری را به جنگل ببرد، در آن صورت زودتر از دیگران به جنگل می‌رسیدم

بندانگشتی این حرف را شنید و گفت:

-اه، پدر جان من می‌توانم این کار را بکنم. گاری را پیش من بگذار؛ من بموقع آن را به جنگل می‌رسانم.

پدر که خنده‌اش گرفته بود گفت:

– چقدر هم این کار شدنی است که گاری را دست تو بسپارم و به تو اعتماد کنم! تو آن قدر کوچکی که نمی‌توانی حتی افسار اسب را به دست بگیری.

پسرک در جواب گفت:

– به کوچکی من نگاه نکنید و زود بروید. اگر مادر براق اسب را ببندد من روی گوش حیوان می‌نشینم و به او دستور می‌دهم که به کدام طرف برود.

پدر گفت:

– خوب، حالا که اصرار می‌کنی یک بار امتحان می‌کنم.

پدر راه جنگل را در پیش گرفت. بعد مادر اسب را زین و براق کرد و بندانگشتی را روی گوش حیوان گذاشت. پسرک زیر گوش اسب فریاد زد:

– هی، برو حیوان! و اسب راه افتاد.

به همین ترتیب هر جا که لازم بود اسب به طرف راست یا چپ برود پسرک کلماتی مناسب زیر گوش او می‌گفت و گاری در مسیر درست جلو می‌رفت. بالاخره بدون اینکه اتفاقی بیفتد گاری بموقع به مقصد رسید؛ انگار پدر بندانگشتی آن را هدایت کرده باشد. درست موقعی که گاری پیچید تا وارد جنگل شود، دو مرد غریبه سر رسیدند. آن دو صدای گاریچی را می‌شنیدند و می‌دیدند که گاری در مسیری درست حرکت می‌کند، ولی از گاریچی خبری نبود. از تعجب خشکشان زده بود.

یکی از آن‌ها به دیگری گفت:

– به حق چیزهای نشنیده! بیا دنبالش برویم و ببینیم کجا توقف می‌کند.

آن دو در پی گاری راه افتادند و دیدند که کنار پشته ای از شاخه‌های بریده درخت توقف کرد.

همین‌که چشم بندانگشتی به پدرش افتاد فریاد زد:

– پدر، دیدی توانستم به تنهایی گاری و اسب را بیاورم؟ حالا من را از پشت گوش اسب پایین بیاور.

پدر با یک دست افسار اسب را نگاه داشت و با دست دیگر پسر کوچکش را از روی گوش آن بلند کرد و به زمین گذاشت.

وقتی چشم غریبه‌ها به بندانگشتی افتاد بیشتر تعجب کردند. آن‌ها از آنچه می‌دیدند سر در نمی‌آوردند. همان موقع یکی از مردان دیگری را به گوشه ای کشاند و گفت:

– می‌توانیم با نمایش این آدم کوچولو در شهر پول فراوانی به دست آوریم. شاید بتوانیم او را بخریم.

با این فکر آن دو نزد پدرش رفتند و گفتند:

– آیا حاضری این آدم کوچولو را به ما بفروشی؟ ما خیلی خوب از او نگهداری خواهیم کرد.

پدر جواب داد:

نه، او فرزند دلبند من است. در ازای همه طلاهای دنیا هم حاضر نیستم یک تار مویش را بفروشم.

اما بندانگشتی که لابه لای چینهای کت پدرش خزیده بود گفتگوی آن دو را با پدرش شنید. او به طرف شانه‌های پدر رفت و زیر گوشش گفت:

– پدر، اجازه بده من همراه آن‌ها بروم. قول می‌دهم که دوباره نزد شما برگردم.

پدر هم طلای زیادی دریافت کرد و پسرش را در اختیار آن مردان قرار داد. آنان پرسیدند:

– حالا تو را کجا بگذاریم؟

بندانگشتی جواب داد:

– آه، روی لبه کلاهتان. در آنجا می‌توانم راه بروم و دور و بر را نگاه کنم. مواظب خودم هم هستم که سقوط نکنم.

آن‌ها همان کاری را کردند که او خواسته بود. به این ترتیب بندانگشتی از پدرش جدا شد و با آن‌ها به راه افتاد.

آنان تمام روز در راه بودند. وقتی شب شد، بندانگشتی که از آن همه وقت آن بالا نشستن، خسته شده بود فریاد زد:

– بایستید، لطفاً مرا روی زمین بگذارید.

مرد گفت:

– نه، آدم کوچولو جایت خوب است؛ همان جا که هستی باش! مزاحم هم نیستی. اغلب پرنده‌ها هم بی آنکه ناراحتم کنند روی کلاهم می‌نشینند. حالا تو هم همان جا باش.

بندانگشتی اعتراض کرد و گفت:

– نه، نه، من می دانم چه کار باید بکنم. از شما می‌خواهم من را پایین بگذارید.

بالاخره مرد کلاهش را برداشت و کنار جاده گذاشت.

در یک لحظه بندانگشتی از روی لبه کلاه پرید، دوان دوان از پرچین گذشت و وارد مزرعه مجاور شد. میان کلوخهای مزرعه ناگهان سر خورد و داخل لانه یک موش صحرایی که از روی لبه کلاه آن مرد دیده بود افتاد. بعد با لحنی خوشحال و با صدایی بلند به آن‌ها گفت:

– خداحافظ آقایان، شما باید بدون من به خانه‌هایتان برگردید.

آن دو خیلی ناراحت شدند و سعی کردند با چوب او را از سوراخ موش بیرون بکشند، ولی فایده نداشت چون بندانگشتی به انتهایی ترین نقطه سوراخ خزیده بود. دیگر شب شده بود و آن دو مرد مجبور شدند خسته و خشمگین و با جیب‌های خالی به خانه‌های خود برگردند.

وقتی بندانگشتی مطمئن شد که از شر آن دو خلاص شده، از سوراخ بیرون خزید، به اطراف نگاه کرد و با خود گفت: «درست نیست در این تاریکی شب از وسط مزرعه‌ها عبور کنم؛ احتمال زمین می‌خورم و دست و پایم می‌شکند». ناگهان چشم بندانگشتی به یک پوست مار افتاد و با هیجان داد کشید:

– چه خوب، امشب را می‌توانم با خیال راحت توی پوست مار بگذرانم.

بعد هم به داخل پوست مار خزید. کمی که گذشت، چشم‌هایش سنگین شد. کم کم داشت خوابش می‌برد که صدایی به گوشش رسید. بندانگشتی متوجه شد که آن صدا، صدای پای همان دو مرد است. آن‌ها می‌خواستند برای دزدی وارد خانه کشیش دهکده شوند. یکی از آن دو به دیگری گفت:

– خانه پر از طلا و نقره است، ولی چطور می‌توانیم به آن همه طلا و نقره دست پیدا کنیم؟

بندانگشتی با صدای بلند گفت:

– من راهش را می‌دانم.

یکی از مردان با ترس و لرز گفت:

– صدای که بود؟ مطمئنم صدای کسی را شنیدم!

آن دو بی حرکت و ساکت، گوشهایشان را تیز کردند. بندانگشتی دوباره با صدای بلند گفت:

– مرا همراه خودتان ببرید؛ کمکتان خواهم کرد.

یکی از آن‌ها پرسید:

– اصلاً تو کجا هستی؟

بندانگشتی جواب داد:

– روی زمین را بگردید و جهت صدا را دنبال کنید.

این را که شنیدند، شروع کردند به گشتن تا سرانجام او را پیدا کردند. یکی از دزدان او را از زمین بلند کرد و گفت:

– فسقلی، تو چطور می‌توانی کمکمان کنی؟

بندانگشتی فریاد زد:

– من چطور می‌توانم کمک کنم؟ من می‌توانم از میان نرده‌های پنجره وارد اتاق کشیش بشوم و هرچه خواستید از آنجا بردارم و برایتان بیاورم.

دزدان گفتند:

– باشد، تو را با خود می‌بریم، ببینیم چه کار می‌توانی برای ما بکنی. به علاوه، تو آن قدر کوچک و ضعیف هستی که اگر هم بخواهی نمی‌توانی به ما صدمه‌ای برسانی.

دزدان از یاد برده بودند که بندانگشتی با اینکه کوچک بود صدای بلند و گوشخراشی داشت. آن‌ها او را برداشتند و با خود بردند. وارد حیاط منزل کشیش شدند و طولی نکشید که بندانگشتی از میان نرده‌ها به اتاق کشیش رفت و با صدای خیلی بلندی فریاد زد:

– همه چیزهایی را که در اتاق است می‌خواهید؟

دزدان با ترس و دلهره گفتند:

– آهسته! این قدر داد نزن، وگرنه اهالی خانه را بیدار می‌کنی.

بندانگشتی دوباره با صدای خیلی بلند پرسید:

– اول کدامها را بردارم؟ همه چیزها را می‌خواهید؟

خدمتکاری که در اتاق مجاور خوابیده بود از سر و صدا بیدار شد و همان طور که در رختخواب خود دراز کشیده بود حرفهای بندانگشتی را شنید.

یکی از دزدها از سر و صدای بندانگشتی وحشت زده شد و فرار کرد. اما وقتی دید هنوز همه جا ساکت است، برگشت و گفت:

– گوش کن، حالا وقت شوخی و مسخره بازی نیست، هرچه را هست زودتر جمع کن و از پنجره به ما بده. بندانگشتی فریاد زد:

– آه، حالا فهمیدم؛ همه چیزها را می‌خواهی. خوب، آن‌ها را توی دست‌هایت می‌اندازم.

خدمتکار که دیگر کاملاً بیدار شده بود، فهمید اوضاع از چه قرار است. از تختخواب پایین پرید و خواست بسرعت بیرون برود که در آن تاریکی پایش محکم به در خورد. با شنیدن صدای این ضربه دزدان با ترس و وحشت و بسرعت پا به فرار گذاشتند؛ انگار صیدی باشند که شکارچی آن‌ها را تعقیب می‌کند. دختر خدمتکار که دنبال چراغ رفته بود برگشت و همه جای اتاق را وارسی کرد. بندانگشتی وقتی دید خدمتکار با چراغ وارد اتاق می‌شود فوری از پنجره بیرون پرید و خود را در انبار کاه پنهان کرد. خدمتکار هم او را ندید. بالاخره خدمتکار که با چراغ همه گوشه و کنار اتاق را کشته و چیزی ندیده بود، به اتاق خود برگشت و خیال کرد از اول چیزی بوده و خواب دیده است.

بندانگشتی که در انبار، روی یک پشته از علف خشک، جایی دنج و رختخوابی گرم و نرم یافته بود، تصمیم گرفت تا صبح در آن جای راحت بخوابد و وقتی هوا روشن شد نزد پدر و مادرش برگردد. او نمی‌دانست که هنوز مشکلات دیگری هم سر راهش هست، دنیا، دنیای مشکلات و گرفتاری‌هاست.

سپیده دم روز بعد، خدمتکار برخاست و به طرف انبار رفت تا برای گله علوفه بردارد. اولین دسته علف را از جایی برداشت که بندانگشتی در آن خوابیده بود. او به خوابی عمیق فرو رفته بود و متوجه نبود چه اتفاقی دارد می‌افتد. وقتی هم که بالاخره بیدار شد دید در دهان یک گاو است و دارد همراه علف‌ها بلعیده می‌شود. بندانگشتی همین‌که فهمید در چه موقعیتی قرار دارد فریاد کشید: – وای خدای من، انگار در ماشین چرخ گوشت هستم! او فرصت چندانی نداشت که کاری بکند، فقط تقلا می‌کرد و این طرف و آن طرف می‌رفت که زیر دندان گاو نرود. ناگهان شر خورد و داخل معده گاو افتاد. بندانگشتی فریاد کشید:

– چه جای تاریکی، هیچ روزنه ای برای ورود نور وجود ندارد. شمع هم که نمی‌شود روشن کرد.

از آن بدتر اینکه هر لحظه علف‌های تازه ای به آنجا می‌ریخت، و دیگر جایی برای تکان خوردن نمانده بود. دیگر چنان عرصه بر بندانگشتی تنگ شد که بی اختیار فریاد زد:

– دیگر علف کافی است!

دختر خدمتکاری که سرگرم دوشیدن گاو بود این صدا را شنید و بلافاصله به یاد آورد که همین صدا شب گذشته او را از خواب بیدار کرده بود. دختر ترسید و سطل شیر از دستش افتاد. او در حالی که جیغ می‌کشید نزد اربابش دوید و گفت:

– ارباب، ارباب، گاو داشت مثل آدم حرف می‌زد!

کشیش همان طور که داشت به طرف طویله می‌رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است، به خدمتکار گفت:

– دختر، این قدر مزخرف نگو!

ولی همین‌که پایش را داخل طویله گذاشت، صدای بندانگشتی را شنید که فریاد می‌زد:

– دیگر علف کافی است؟

کشیش وحشت کرد. او فکر می‌کرد روح خبیثی در گاو حلول کرده؛ برای همین دستور داد حیوان را بکشند. حیوان زبان بسته را کشتند، تکه تکه کردند و شکمبه‌اش را که بندانگشتی در آن مخفی بود، روی توده ای از کود ریختند. بندانگشتی به سختی توانست راهی برای خروج پیدا کند و هنوز کاملاً بیرون نیامده بود که بلای تازه ای نازل شد. گرگ گرسنه ای از راه رسید و در یک چشم به هم زدن شکمبه را بلعید. بندانگشتی ناامید نشد. از آن جای سخت و ناراحت کننده، با صدایی بلند داد زد:

– گرگ، دوست عزیز، جایی را می‌شناسم که در آن می‌توانی غذای چرب و نرمی بخوری.

گرگ پرسید:

– برای خوردن آن غذای چرب و نرم کجا باید بروم؟

– باید به خانه ای بروی که از اینجا چندان دور نیست. من راهش را به تو نشان خواهم داد. باید از یک حفره بزرگ وارد آشپزخانه آن منزل بشوی. در آنجا خوردنی‌های لذیذ و نوشیدنی‌های گوارا، از هر نوع که دلت بخواهد، فراوان پیدا می‌شود. بعد هم نشانی خانه پدرش را به گرگ داد.

توضیح دیگری لازم نبود؛ طولی نکشید که گرگ خانه را پیدا کرد، از همان حفره وارد آشپزخانه شد و از غذاهای فراوانی که در گنجه بود سیر و پر خورده

پس از اینکه با آن غذاها دلی از عزا در آورد، خواست از همان حفره بیرون بیاید ولی چون پرخوری کرده بود، در حفره گیر کرد. این درست همان چیزی بود که بندانگشتی می‌خواست. او داخل شکم گرگ شروع کرد به جست و خیز و سر و صدا به راه انداختن؛ جیغ و فریادی به راه انداخته بود که آن سرش ناپیدا گرگ گفت:

– چرا آرام نمی‌گیری؟ الآن است که همه اهل خانه بیدار شوند.

بندانگشتی گفت:

– تا حالا تو داشتی از خوردن غذاهای چرب و لذیذ لذت می‌بردی، حالا نوبت من است

او با تمام نیرو سر و صدا می‌کرد تا اینکه بالاخره پدر و مادرش بیدار شدند.

آن دو وحشت زده به طرف آشپزخانه رفتند. از سوراخ کلید که نگاه کردند، دیدند گرگی در آنجا گیر کرده. شوهر یک تبر و زن یک داس برداشت. وقتی داشتند در را باز می‌کردند مرد به همسرش گفت:

– پشت سر من بیا، اگر من با ضربه اول او را نکشتم تو با داس ضربه دوم را بزن.

بندانگشتی با شنیدن صدای پدرش فریاد زد:

– پدر جان، من اینجا هستم؛ توی شکم گرگ.

پدر با صدای بلند گفت:

– خدا را شکر، فرزندمان دوباره نزد ما برگشته.

بعد هم به زنش گفت که لازم نیست از داس استفاده کند، چون ممکن است به پسرشان صدمه بزند.

او تبرش را بلند کرد و با یک ضربه محکم، سر گرگ را از تنش جدا کرد و زیر پایش انداخت. آن‌ها با کارد و قیچی شکم گرگ را شکافتند و بندانگشتی را آزاد کردند. پدر با دیدن او گفت:

– چه ناراحتی‌ها که ما در این مدت نکشیدیم!

– بله پدر، حق با شماست. من هم در عوض سرد و گرم دنیا را چشیدم. اگر بدانید در چه جاهای عجیب و غریبی زندانی شدم! حالا خدا را شکر که دوباره دارم در هوای آزاد نفس می‌کشم.

بعد ادامه داد:

– آه پدر عزیزم، من در سوراخ موش افتادم، بعد گاوی مرا بلعید،  دست آخر هم در شکم این گرگ زندانی شدم. اما مهم این است که اکنون سالم و تندرست در خانه هستم.

پدر و مادرش او را غرق بوسه کردند و در آغوش فشردند. آن‌ها او را بندانگشتی بهتر از جان خطاب می‌کردند و می‌گفتند:

– ما دیگر حاضر نیستیم در ازای همه ثروت‌های دنیا هم تو را به کسی بفروشیم.

بعد به او خوردنی و نوشیدنی دادند و لباس‌های تازه پوشاندند، چون لباس‌های قبلی در طول سفر کهنه و فرسوده شده بود. شاید بعدها ماجراهای دیگری هم درباره بندانگشتی برایتان نقل کردیم.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18955

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *