تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-ازدواج-هانس

افسانه‌ی ازدواج هانس / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی ازدواج هانس

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، روستایی جوانی بود که او را هانس می‌نامیدند. عمویش مایل بود او با زنی ثروتمند ازدواج کند. عمو برادرزاده‌اش را کنار اجاق گذاشت و با هیزم آتشی مطبوع روشن کرد. بعد یک ظرف شیر، یک قرص نان سفید و یک سکه براق به او داد و گفت:

– این سکه را در دستت بگیر، نان سفید را هم توی شیر خیس کن و بخور. اما از جایت تکان نخور تا من برگردم.

هانس گفت:

– باشد عمو جان، خیالت راحت باشد.

پس‌ازاین مقدمات، عمو شلوار کوتاه کهنه و پر از لکه‌ای پوشید و پیاده به روستای مجاور، سراغ یک دختر روستایی ثروتمند رفت. او از دختر پرسید آیا مایل است با برادرزاده او که آدمی دوراندیش و زرنگ است و بدون تردید از دیدن او شادمان خواهد شد ازدواج کند. پدر حریص دختر آمد و پرسید:

– خوب، حالا این پسر دوراندیش و زرنگ از مال‌ومنال دنیا چه در بساط دارد؟

عمو در جواب گفت:

– آه، دوست عزیز، برادرزاده‌ام جوانی صمیمی است و پول خوبی در دست و نوشیدنی‌ها و خوردنی‌های فراوان برای خوردن و نوشیدن در اختیار دارد. مطمئن باشید و به‌اندازه من می‌تواند اعتبار داشته باشد!

او همان‌طور که حرف می‌زد دستش را محکم به شلوار پر لکه‌اش می‌کوبید. بعد ادامه داد:

– حاضرید قدم رنجه بفرمایید و با من بیایید، تا هرچه را گفته‌ام باور کنید؟ ازاینجا تا ده ما فقط یک ساعت راه است.

با آن آب‌وتابی که عمو صحبت کرده بود، مرد حریص فکر کرد پیشنهاد نان و آبداری است و نباید فرصت را از دست بدهد. به عموی هانس گفت:

– این‌طور که شما وصفش را می‌گویید باید داماد خوبی باشد؛ من حرفی ندارم.

با این توافق، روزی را معین کردند و مراسم عروسی صورت گرفت. بعدازآن زن جوان دلش خواست برود و ملک و املاک همسرش را از نزدیک ببیند. هانس لباس کار کهنه‌اش را روی لباس‌های تازه‌اش پوشید و به عروس خود گفت:

– این لباس را روی لباس نو می‌پوشم تا بهترین لباسم همچنان نو باقی بماند.

پس از پوشیدن لباس کار، آن دو باهم راه افتادند و به‌طرف مزارع رفتند. هانس هر جا تاکستان‌هایی پر محصول یا مزرعه‌هایی سرسبز می‌دید، درحالی‌که با دست آن مزارع را نشان می‌داد و بعد همان دستش را روی سوراخ‌ها و لکه‌های لباس کارگری‌اش می‌گذاشت، می‌گفت:

– عزیزم، این‌ها مال من است، البته به شما هم تعلق دارد. فقط به آن‌ها نگاه کنید.

منظور هانس این نبود که همسرش مزرعه‌ها را نگاه کند، او آن لباس کار با سوراخ‌ها و لکه‌هایش را به زن نشان می‌داد که واقعاً مال خود او بود!



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19353

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *