قصه کودکانه هم در خانه، هم در مسافرت

قصه کودکانه: هم در خانه، هم در مسافرت / کلارا برای من فقط یک کاروان نیست

قصه کودکانه

هم در خانه، هم در مسافرت

 

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: براون واتسون
ـ مترجم: مژگان شیخی

به نام خدا

تابستان بود و هوا گرم. تاد و آنا و پدر و مادرشان می‌خواستند به مسافرت بروند. آن‌ها یک کاروان داشتند که اسمش را گذاشته بودند کلارا. کلارا همیشه در مسافرت‌ها همراهشان بود.

آن روز هم پدر، کلارا را پشت ماشین بست و به یک پارک جنگلی رفتند که نزدیک دریا بود.

آن‌ها یک کاروان داشتند که اسمش را گذاشته بودند کلارا.

تاد گفت: «من دوست دارم روی تختخواب‌های دو طبقه‌ی کلارا کاروان بخوابم.»

آنا هم گفت: «من هم دلم می‌خواهد اسباب‌بازی‌هایم را توی کمدهای کلارا بگذارم.»

تاد گفت: «چه قدر خوب است که با کلارا هستیم. ولی تا چند روز دیگر باید برگردیم و به مدرسه برویم.»

آنا گفت: «بله… آن‌وقت دلمان برای کلارا خیلی تنگ می‌شود.»

آن‌ها از این‌که نمی‌توانستند همیشه با کلارا کاروان باشند، ناراحت بودند.

فردای آن روز، مادر پیش آن‌ها رفت و با خوشحالی گفت: «یک خبر خوب برایتان دارم بچه‌ها! این هفته با کلارا کاروان به عروسی دایی تونی می‌رویم.»

آن‌ها یک کاروان داشتند که اسمش را گذاشته بودند کلارا.

چند روز بعد، آن‌ها کاروان را پشت ماشینشان بستند و به خانه‌ی دایی تونی رفتند. دایی تونی در یک آپارتمان زندگی می‌کرد. جلوی، آپارتمان، باغ بزرگی بود و توی این باغ هم یک چادر بزرگ!

دایی تونی گفت: «می‌خواهیم جشن عروسی‌مان را توی این باغ و چادر بگیریم. شما هم می‌توانید کاروانتان را اینجا بگذارید.»

فردای آن شب، عروسی بود. تاد و آنا خیلی خوشحال بودند که کلارا کاروان هم در عروسی پیش آن‌هاست.

بعد از عروسی، همسر دایی تونی پیش آن‌ها رفت و گفت: «کاروان شما چه قدر قشنگ است! حتماً وقتی مسافرت می‌روید و توی آن می‌مانید خیلی به شما خوش می‌گذرد.»

مادر گفت: «آره، خیلی خوب است! بیا تو و داخلش را هم ببین. ما که خیلی دوستش داریم.»

آنا گفت: «مادر، وقتی به خانه برگشتیم، من و تاد می‌توانیم بازهم توی کلارا کاروان برویم و بازی کنیم؟»

مادر خندید و گفت: «چراکه نه؟ ما آن را گوشه‌ی حیاط می‌گذاریم و کاری به کارش نداریم. شما می‌توانید وقت‌های بیکاری به آنجا بروید و بازی کنید.»

فضای سرسبز برای نگهداری کاروان ها

روز بعد آن‌ها به خانه برگشتند. ولی تاد و آنا دلشان می‌خواست بیشتر وقت‌ها توی کلارا کاروان باشند.

تازه دوست‌هایشان هم با خوشحالی به آنجا می‌آمدند و کلارا همیشه مهمان‌های زیادی داشت.

تاد گفت: «کلارا برای من فقط یک کاروان نیست. یک دوست خوب هم هست. در خانه هم به همان اندازه‌ی مسافرت رفتن به من خوش می‌گذرد.»

آنا گفت: «بله، کلارا یک دوست واقعی است.»

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=44971

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *