قصه-کودکانه-روستایی-آموزنده-شلغم-پربرکت

قصه کودکانه روستایی: شلغم پربرکت / با تلاش و پشتکار و همکاری می توان به موفقیت رسید

قصه کودکانه روستایی

شلغم پربرکت

با تلاش و پشتکار و همکاری می توان به موفقیت رسید

– بازنوشته: زهره پریرخ
– برگرفته از کتاب: قصه گویی ـ جلد چهارم

به نام خدا

روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی با دو نوه‌ی کوچکشان در مزرعه‌ای زندگی می‌کردند. پیرمرد هرسال توی مزرعه‌اش یک‌چیز می‌کاشت: یک سال سیب‌زمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر و آن سال هم تصمیم گرفت شلغم بکارد.

پیرمرد و پیرزن و نوه‌هایشان مثل هرسال زمین را آماده کردند و تخم شلغم را پاشیدند. چیزی نگذشت که مزرعه سرسبز شد و شلغم‌ها بزرگ و بزرگ‌تر شدند.

یک روز، پیرزن هوس کرد آش شلغم بپزد. پیرمرد گفت: «همین حالا می‌روم و برایت یک شلغم رسیده می‌آورم.»

پیرمرد به مزرعه رفت. شلغمی انتخاب کرد. برگ‌های شلغم را گرفت و کشید؛ اما شلغم بیرون نیامد. پیرمرد خواند: «آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان…»

اما بازهم شلغم بیرون نیامد. پیرمرد پیرزن را صدا کرد و گفت: «بیا، بیا، کمک کن. شلغمک شیرینک از خاک درنمی‌آید.»

پیرزن دوید و آمد. پیرمرد برگ‌های شلغم را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را گرفتند. باهم کشیدند و یک‌صدا خواندند: «آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان، با چهار تکان…»

اما فایده‌ای نداشت. شلغم از خاک درنیامد که نیامد. پیرزن نوه‌هایش را صدا کرد و گفت: «دخترکم، پسرکم، بیایید، بیایید کمک کنید. شلغمک، شیرینک از خاک بیرون نمی‌آید.»

نوه‌های پیرمرد و پیرزن به کمک آن‌ها آمدند. پیرمرد برگ‌های شلغم را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را گرفت. پسرک دامن مادربزرگش را گرفت. دخترک گوشه‌ی کت برادرش را گرفتند و کشیدند و کشیدند و یک‌صدا خواندند: «آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان، با چهار تکان، با پنج تکان…»

اما شلغم از جایش تکان نخورد.

سگ پیرمرد و پیرزن کنار دیوار خوابیده بود و صدای آن‌ها را شنید. دوید و به کمک آن‌ها آمد. پیرمرد برگ‌های شلغم را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را گرفت. پسرک دامن مادربزرگ را گرفت، دخترک گوشه‌ی کت برادرش را گرفت. سگ هم دامن دخترک را گرفتند و کشیدند و کشیدند و یک‌صدا خواندند: «آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان، با چهار تکان، با پنج تکان، با شش تکان…»

اما بازهم شلغم از دل خاک بیرون نیامد.

گربه‌ی پیرمرد و پیرزن روی بام بازی می‌کرد. از پشت دودکش آن‌ها را دید. دوید و به کمکشان آمد. پیرمرد برگ‌های شلغم را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را گرفت. پسرک دامن مادربزرگ را گرفت. دخترک گوشه‌ی کت برادرش را گرفت. سگ دامن دخترک را گرفت. گربه هم دُم سگ را گرفت و کشیدند و کشیدند و یک‌صدا خواندند: «آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان، با چهار تکان، با پنج تکان، با شش تکان، با هفت تکان…»

اما بازهم شلغم از خاک درنیامد.

موش کوچولویی که لانه‌هایش در مزرعه بود، صدای آن‌ها را شنید و گفت: «من هم آمدم.»

موش دُم گربه را گرفت، گربه دم سگ را، سنگ دامن دخترک را، دخترک کت پسرک را، پسرک دامن مادربزرگ را، پیرزن شال کمر پدربزرگ را و پیرمرد هم برگ‌های شلغم را گرفت و همه باهم کشیدند و یک‌صدا خواندند: «آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان، با چهار تکان، با پنج تکان، با شش تکان، با هفت تکان، با هشت… تکان…»

و شلغم بالاخره از خاک درآمد. از آن‌طرف پیرمرد و پیرزن، پسرک و دخترک، سگ و گربه و موش به زمین افتادند؛ اما وقتی چشمشان به شلغم افتاد، از خوشحالی فریاد کشیدند: «وای چه شلغمی، شیرینکی، چقدر بزرگ، چقدر بزرگ… چقدر… بزرگ…»

زودتر از آنکه فکرش را بکنید، سروکله‌ی همسایه‌های پیرمرد و پیرزن پیدا شد. همه از دیدن شلغمی به آن بزرگی تعجب کرده بودند.

آن روز پیرزن یک دیگ بزرگ آش شلغم پخت؛ چه آش خوشمزه‌ای! آش با شلغم پربرکت!

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه:

قصه‌ی «شلغم پربرکت» روایت شیرین موفقیتی است که براثر پشتکار و همکاری به دست می‌آید.

سؤال‌ها:

  1. پیرمرد آن سال در مزرعه‌اش چه کاشت؟
  2. چه شد که پیرمرد رفت، شلغم بیاورد؟
  3. پیرمرد به‌تنهایی توانست شلغم را بیرون بیاورد؟ پیرمرد و پیرزن توانستند باهم شلغم را بیرون بیاورند؟
  4. چه کسانی به کمک پیرمرد و پیرزن آمدند؟

نکاتی درباره‌ی روایت این قصه

قصه‌ی «شلغم پربرکت» برای همه‌ی ما قصه‌ی آشنایی است. همان قصه‌ی قدیمی با شکلی تازه برای قصه‌گویی. برای به خاطر سپردن آن، می‌توانید یک یا دو بار قصه را بخوانید و یا از روش‌هایی که در قصه‌گویی‌های شماره ۴ و ۵ و ۶ آمده است، استفاده کنید.

همان‌طور که در مقدمه ذکر شده است، این قصه به‌گونه‌ای است که بتوان به هنگام روایت از مشارکت و همراهی مخاطبان سود جست. درنتیجه، می‌توانید با استفاده از عبارتی که در قصه متمایز و مشخص و تکراری است، آن‌ها را با خود همراه کنید.

در این قصه، گفتگوی شخصیت‌ها با شلغم، متمایزتر و مشخص‌تر است. می‌توانید جمله‌ی «شلغمک، شیرینک، بیا، بیا، بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان…» را با آهنگین کردن لحن یا با اوج و فرود دادن به صدا مشخص کنید. آنگاه با اشاره‌ی سر یا دست و چشم، مخاطبان را تشویق به همراهی کنید. هر بار که شخصیتی تازه به کمک پیرمرد و پیرزن می‌آید، یک تکان به تعداد تکان‌هایی که به شلغم می‌دهند افزوده می‌شود. تکان آخر مربوط به هر شخصیت را، می‌توانید با شدت بیشتر یا با صدای بلندتر بخوانید.

برای اینکه کودکان را با خودمان همراه کنیم، بهتر است روایت را قطع نکنیم و قصه را از تب‌وتاب نیندازیم. اگر کودکان به همراهی تمایل داشته باشند، با همان اشاره‌ی کوتاه، خودبه‌خود با گروه هم‌نوا می‌شوند؛ اما می‌توانید ضمن روایت قصه، کودکانی که در شک و تردید هستند را با اشاره‌هایی تشویق کنید تا با بقیه همراه شوند. در این صورت، ساعت قصه‌گویی با شادی و لذت بیشتر و درک بهتر همراه خواهد شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *