قصه کودکانه روستایی
بانتو
داستانی از آفریقا شبیه قصه «کک به تنور»
تربیت فرزند بر اساس سعی و کوشش
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد دوم
روزی روزگاری، توی یکی از دهکدههای افریقا، پسری به اسم بانتو با پدر و مادر و برادر کوچکش زندگی میکرد. پدر بانتو شکارچی بود. بانتو دوست داشت با پدرش به شکار برود؛ اما پدر، او را با خود به شکار نمیبرد و میگفت: «هر وقت خودت نیزه داشتی میتوانی با من به شکار بیایی.»
یک روز مادر بانتو به او یک دیگ گِلی داد تا برود و شیر گاو سفید را بدوشد. بانتو دیگ را گرفت و رفت تا گاو سفید را پیدا کند.
توی راه، دو پسربچه را دید که شیر بزهایشان را توی یک دیگ شکسته میدوشیدند. بانتو گفت: «چرا شیر بزهایتان را توی این دیگ میدوشید؟ بیایید، دیگ شیر من را بگیرید؛ وقتی برگشتم آن را پس میگیرم.»
پسرها دیگ را گرفتند و شیر بزهایشان را دوشیدند؛ اما دَم آخر، پای یکی از پسرها به دیگ خورد و دیگ شکست. در همین وقت بانتو از راه رسید و گفت: «دیگ شیردوشی من را بدهید؛ همان دیگ شیردوشی که مادرم به من داده است.»
پسرها گفتند: «دیگ شکست؛ اما چون ما آن را شکستیم، چاقویمان به تو میدهیم.»
بانتو چاقو را گرفت و رفت تا گاو سفید را پیدا کند. توی راه دو زن را دید. آن دو زن با یک چاقوی شکسته نارگیل خُرد میکردند. بانتو گفت: «چرا با این چاقوی شکسته کار میکنید. بیایید، چاقوی من را بگیرید؛ وقتی برگشتم آن را پس میگیرم.»
زنها چاقو را گرفتند و باعجله نارگیلهایشان را خُرد کردند؛ اما سرِ آخرین نارگیل، چاقوی بانتو شکست.
در همین وقت بانتو از راه رسید و گفت: «چاقویم را پس بدهید؛ همان چاقویی که پسرها به من دادهاند؛ همان پسرهایی که دیگ من را شکستند؛ همان دیگی که مادرم به من داده بود.»
دو زن گفتند: «چاقوی تو شکست؛ اما چون ما آن را شکستیم؛ تبرمان را به تو میدهیم.»
بانتو تیر را گرفت و رفت تا گاو سفید را پیدا کند. توی راه دو پیرزن دید. پیرزنها تنهی کلفت یک درخت را روی زمین میکشیدند و با خود میبردند. بانتو گفت: «چرا تنهی درخت را تکهتکه نمیکنید؟ بیایید با تبر من آن را تکهتکه کنید. وقتی برگشتم تبرم را پس میگیرم.»
پیرزنها تبر را گرفتند. تنهی درخت را تکهتکه کردند؛ اما دَمِ آخر تبر شکست.
در همین وقت بانتو از راه رسید و گفت: «تبرم را بدهید؛ همان تبری که زنها به من دادهاند؛ همان زنهایی که چاقوی من را شکستند؛ همان چاقویی که پسرها به من داده بودند؛ همان پسرهایی که دیگ من را شکستند؛ همان دیگی که مادرم به من داده بود.»
پیرزنها گفتند: «تبر شکست؛ اما چون ما آن را شکستیم، پتویمان را به تو میدهیم.»
بانتو پتو را گرفت و رفت تا گاو سفید را پیدا کند. توی راه دو مرد را دید که روی زمین دراز کشیده بودند. بانتو گفت: «چرا روی زمین دراز کشیدهاید؟ بیایید پتوی من را بگیرید. وقتی برگشتم آن را پس میگیرم.»
دو مرد پتو را گرفتند؛ اما پتو کوچک بود و دو نفر روی آنجا نمیشدند.
هرکدام از مردها پتو را بهطرف خودش کشید و پتو پاره شد.
در همین وقت، بانتو از راه رسید تا پتویش را پس بگیرد و گفت: «پتویم را بدهید؛ همان پتویی که پیرزنها به من دادهاند؛ همان پیرزنهایی که تبر من را شکستند؛ همان تیری که زنها به من داده بودند؛ همان زنهایی که چاقوی من را شکستند؛ همان چاقویی که پسرها به من داده بودند؛ همان پسرهایی که دیگ من را شکستند؛ همان دیگی که مادرم به من داده بود.»
مردها گفتند: «پتو پاره شد؛ اما چون ما آن را پاره کردیم، تلهی خودمان را به تو میدهیم.»
بانتو تله را گرفت و رفت تا گاو سفید را پیدا کند.
توی راه دو شکارچی دید که دنبال پلنگی میدویدند؛ اما نمیتوانستند آن را بگیرند.
بانتو گفت: «چرا برای شکارتان تله نمیگذارید؟ بیایید تلهی من را بگیرید. وقتی برگشتم آن را پس میگیرم.»
شکارچیها تله را گرفتند و سر راه پلنگ گذاشتند. بعد از مدتی پلنگ توی تله گیر افتاد. شکارچیها جلو دویدند و پلنگ را از تله بیرون کشیدند؛ اما تله را شکستند.
در همین وقت بانتو از راه رسید و گفت: «تلهی من را بدهید؛ همان تلهای که مردها به من دادهاند؛ همان مردهایی که پتوی من را پاره کردند؛ همان پتویی که پیرزنها به من داده بودند؛ همان پیرزنهایی که تبر من را شکستند؛ همان تبری که زنها به من داده بودند؛ همان زنهایی که چاقوی من را شکستند؛ همان چاقویی که پسرها به من داده بودند؛ همان پسرهایی که دیگ من را شکستند؛ همان دیگی که مادرم به من داده بود.»
شکارچیها گفتند: «تله شکست؛ اما چون ما آن را شکستیم؛ این نیزه را به تو میدهیم.»
بانتو نیزه را گرفت و با خوشحالی بهطرف خانه دوید. مادرش را صدا کرد و گفت: «مادر، بیا نیزهی من را ببین.»
مادر بانتو و برادر کوچکش دویدند تا نیزهی بانتو را ببینند.
بانتو به مادرش گفت: «نیزهام را ببین؛ این نیزه را شکارچیها به من دادهاند؛ همان شکارچیهایی که تلهی من را شکستند؛ همان تلهای که مردها به من داده بودند؛ همان مردهایی که پتوی من را پاره کردند؛ همان پتویی که پیرزنها به من داده بودند؛ همان پیرزنهایی که تبر من را شکستند؛ همان تبری که زنها به من داده بودند؛ همان زنهایی که چاقوی من را شکستند؛ همان چاقویی که پسرها به من داده بودند؛ همان پسرهایی که دیگ شیردوشی من را شکستند؛ همان دیگی که تو به من داده بودی.»
در همین وقت، پدر بانتو به خانه آمد. نیزهی بانتو را دید و گفت: «خُب، حالا که خودت نیزه داری میتوانی با من به شکار بیایی.»
مادر بانتو دیگ گلی دیگری برداشت و آن را به برادر کوچک بانتو داد و گفت: «حالا تو برو شیر گاو سفید را بدوش.»
پیام قصه
قصهی «بانتو»، داستانی از سرزمین افریقاست که نمایانگر تربیت فرزند بر مبنای سعی و کوشش خود او است. در این قصه، بانتو در سیری که نشانهی لطف و مهربانی اوست بالاخره نیزه را به دست میآورد.
سؤالها
- بانتو میخواست چهکاره شود؟
- بانتو دیگ شیردوشیاش را به چه کسانی داد؟
- پسرها به او چه دادند؟
- بالاخره بانتو چطور نیزهاش را به دست آورد؟
- پدر بانتو وقتی نیزه او را دید چه گفت؟