تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-توک-کوچک

قصه کودکانه: توک کوچک، یک بچه درس‌خوان || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

توک کوچک

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

او را «توک کوچک» صدا می‌کردند؛ اما این اسم واقعی‌اش نبود. وقتی‌که تازه زبان باز کرده بود و نمی‌توانست درست حرف بزند، به خودش توک می‌گفت. البته منظورش از این کلمه، «چارلی» بود؛ یعنی نام واقعی او چارلی بود.

توک خواهری به نام «گوستاو» داشت که از خودش خیلی کوچک‌تر بود. توک بیچاره مجبور بود هم مواظب او باشد و هم درس بخواند و انجام دادن این دو کار در یک زمان، خیلی سخت بود. یک‌شب او خواهر کوچکش را روی زانویش نشانده بود و برایش آواز می‌خواند و در همان حال به کتاب جغرافیایش نگاه می‌کرد. او مجبور بود تا فردای آن روز، اسم تمام شهرهای «زولند» و مطالب دیگر کتاب را از بر کند. در همین موقع، مادرش که بیرون رفته بود به خانه برگشت و گوستاو کوچولو را گرفت. توک به کنار پنجره‌ای رفت که روشن‌تر بود و آن‌قدر درس خواند که چشم‌هایش خسته شد. هوا کم‌کم تاریک می‌شد و مادرش هم پولی نداشت تا شمع بخرد و آنان را روشن کند.

مادر توک هم به کنار پنجره رفت و همان‌طور که بیرون را نگاه می‌کرد، گفت: «پسرم، آن پیرزن رخت‌شوی را نگاه کن… ببین با چه زحمتی سطل‌های آبش را می‌برد! بدو پسرم، بدو توکم. برو کمکش کن!»

توک به‌سرعت بیرون دوید و به پیرزن کمک کرد؛ اما وقتی به خانه برگشت، هوا کاملاً تاریک شده بود و شمعی هم نبود که اتاق را روشن کند. پس ناچار شد به تختخواب برود و روی آن دراز بکشد.

تختخواب او یک نیمکت چوبی کهنه بود. توک همان‌طور که دراز کشیده بود، به جغرافیا، شهرهای زولند و به جاهایی فکر می‌کرد که معلمش درباره آن‌ها صحبت کرده بود. او مجبور بود آن‌قدر درسش را بخواند و تکرار کند که آن‌ها را کاملاً از بر شود؛ اما چون هوا تاریک شده بود، دیگر نمی‌توانست چیزی بخواند. پس کتابش را بست و آن را زیر بالشش گذاشت؛ چون شنیده بود که این راه بسیار خوبی برای حفظ کردن درس است. البته زیاد هم این حرف را قبول نداشت.

ناگهان توک احساس کرد که کسی چشم‌های او را می‌بوسد و در حالت نیمه‌خواب، خیال کرد پیرزنِ رخت‌شوی با محبت او را نگاه می‌کند و می‌گوید: «واقعاً حیف است که پسری مثل تو، درس‌هایش را یاد نگرفته باشد! تو به من کمک کردی. حالا نوبت من است که به تو کمک کنم. خداوند هم هردوی ما را کمک می‌کند.»

در همین موقع، کتاب توک، زیر بالش تکان خورد و صدایی گفت: «قدقدقد!»

این صدای مرغی بود که از «گژوژ» آمده بود و می‌گفت: «من از مرغ‌های گژویی هستم.»

مرغ دوباره قدقدقدایی کرد و گفت که آن شهر چقدر جمعیت دارد و بعد از جنگی که در آنجا رخ داده بود حرف زد و درباره اینکه پایان جنگ چندان افتخارآمیز نبوده است، چیزهایی گفت.

چیزی با صدای ترق‌ترق پایین افتاد. یک باز شکاری چوبی بود که از شهر «پرستو» آمده بود. او به توک گفت: «جمعیت پرستو به‌اندازه میخ‌هایی است که به بدن من کوبیده‌اند.»

او پرنده بسیار مغروری بود و ادعا می‌کرد که آنجا خیلی زیبا و خیلی هم راحت است.

خواب از سر توک پرید. بلند شد و نشست؛ اما اینکه تختخواب نبود؛ یک اسب بود. او روی اسب نشسته بود. اسب راه افتاد. صدای پایش شنیده می‌شد کلوب! کلوب! کلوب!

شوالیه‌ای که لباس باشکوهی به تن و پَر درخشانی روی کلاهش داشت، او را جلوی خود نشانده بود. آن‌ها سواره از جنگلی گذشتند و به شهر قدیمی «وردینگ بورگ» رسیدند. برج‌های قصر سر بر آسمان می‌ساییدند و از پنجره‌های آن، نور بیرون می‌آمد. در تالار پذیرایی، پادشاه «والدومار» و درباریان به جشن و پای‌کوبی مشغول بودند.

صبح کم‌کم از راه رسید و تمام شهر روشن شد. برج‌ها یکی پس از دیگری فروریختند و ناپدید شدند. فقط قلعۀ روی تپه باقی ماند. شهر بسیار کوچک و فقیری بود. بچه‌هایی که کیف و کتاب به دست به مدرسه می‌رفتند به توک گفتند: «اینجا دو هزار نفر جمعیت دارد.» اما این حرف درست نبود. آنجا این‌قدر جمعیت نداشت.

توک کوچک در رختخوابش دراز کشیده بود و فکر می‌کرد که خواب می‌بیند، اما او خواب نمی‌دید. ناگهان صدایی شنید. انگار یکی کنارش ایستاده بود و می‌گفت: «توک کوچک! توک کوچک!»

این صدای دریانورد پیر و کوچکی بود که به نظر می‌رسید ناخدا باشد؛ اما او ناخدا نبود. او به توک گفت: «من از «کروزوئر» آمده‌ام. آمده‌ام سلامی به تو بدهم و برگردم. خیلی هم عجله دارم. این شهر در حال پیشرفت است و روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شود. شهری است زنده که کشتی بخار و قطار پست دارد. در گذشته شهر کثیف و زشتی بود. ولی امروزه نمی‌توان چنین قضاوتی درباره آن کرد. کروزوئر می‌گوید که در کنار دریا قرار دارم. جاده‌هایم عریض است و جنگل‌هایم انبوه. شاعری از خاک من پرورش یافته که شعرهای زیبایی سروده است. شعرهایی که تاکنون هیچ شاعری نسروده است. خیال داشتم که یک کشتی به دور دنیا بفرستم، اما این کار را نکردم؛ اگرچه می‌توانستم. در بندر من، زیباترین گل‌های جهان می‌روید. گل‌هایی خوشبو که عطرشان تمام بندر را پر می‌کند.»

توک کوچک بیرون را نگاه کرد. گل‌های سبز و قرمز از جلوی چشمانش رژه می‌رفتند. چشمش به تپه‌ای پوشیده از درخت افتاد که روی آن کلیسای باشکوهی با دو برج بلند ساخته بودند. از دامنه تپه، چشمه‌های پرآب، زمزمه‌کنان جاری می‌شدند. این رودها از کنار پادشاه پیری که تاج زرینی بر سر داشت می‌گذشتند. او «هرو آر» شاه چشمه‌ها بود؛ یعنی پادشاه شهری که امروز آن را «روسکیلد» می‌نامند. تمام پادشاهان و ملکه‌های دانمارک، با تاج‌های زرینی که بر سر داشتند، دست به دست هم داده بودند و به بالای تپه می‌رفتند. ارگ کلیسا به صدا درآمده بود و چشمه‌ها با صدای گوش‌نوازی آن را همراهی می‌کردند؛ گویی آواز می‌خواندند. توک کوچک همۀ این‌ها را می‌دید و می‌شنید.

پادشاه چشمه‌ها به او گفت: «این شهرها را فراموش نکن!» ناگهان همه‌چیز ناپدید شد، مثل این بود که برگ دیگری از یک کتاب را ورق زده باشند.

حالا یک پیرزن آنجا ایستاده بود، یک پیرزن روستایی که از «سارو» آمده بود و پیشبند خاکستری خود را که از جنس کتان بود، روی سرش انداخته بود. پیشبندش خیس بود، مثل‌اینکه زیر باران خیس شده بود. او گفت: «بله، باران آمده است.»

او چیزهای زیادی می‌دانست؛ اما ناگهان کوچک شد و سر خود را تکان داد. مثل‌اینکه می‌خواست بپرد! او گفت: «قور! قور! قور! هوا مرطوب است. چه خوب! اینجا مثل گورستان سرد و ساکت است!» و ناگهان به یک قورباغه تبدیل شد!

– قور! قور!

او دوباره همان پیرزنی شد که بود و گفت: «آدم باید مناسب آب‌وهوا لباس بپوشید. هوا مرطوب است و شهر من درست مثل یک بطری است که دو در دارد. باید از یک در آن وارد شد و از در دیگرش بیرون رفت. در گذشته ماهیِ بزرگی در ته بطری داشتم. حالا در ته آن، بچه‌هایی دارم با گونه‌های سرخ که عاقل و باهوش‌اند و زبان عِبری و یونانی یاد می‌گیرند! قور…»

صدای او مثل صدای قورباغه یا صدای پای کسی بود که با کفش‌های سنگین و خشن روی علف‌های مرطوب راه برود. این صدا به‌قدری یکنواخت و خسته‌کننده بود که توک کوچک با شنیدن آن خمیازه‌ای کشید و به خواب عمیقی فرورفت.

توک در این خواب هم خواب دیگری دید؛ یعنی آنچه را که دوست داشت خواب دید، خواهر کوچکش، گوستاو، که چشمان آبی و موهای مُجعدی داشت، ناگهان به‌صورت دختری جوان و زیبا درآمد. او بدون آنکه بال‌وپری داشته باشد، پرواز می‌کرد. آن‌ها بر روی جنگل‌های سبز و دریاچه آبی شهر زولند پرواز کردند.

– توک آیا صدای خروس را می‌شنوی؟ قوقولی قوقو! پرنده‌های شهر «کژویی» پرواز می‌کنند. تو مرغداری بزرگی داری! دیگر از فقر و گرسنگی رنج نمی‌کشی. تو ثروتمند و خوشبخت می‌شوی. خانه‌ات مثل برج‌های بزرگ سر بر آسمان می‌کشد، با مجسمه‌هایی زیبا و مرمرین؛ درست مانند مجسمه‌های شهر پرستو. می‌دانم که حرف‌های مرا خوب می‌فهمی. شُهرت تو مثل یک کشتی که از شهر «کروزوئر» حرکت می‌کند و به همه‌جای جهان می‌رود، عالم‌گیر خواهد شد.

هرو آر، شاه چشمه‌ها گفت: «هرگز شهرها را فراموش مکن! سرانجام وقتی زمان حرکت فرارسد، در گور خود با خیالی راحت و آسوده خواهی خُفت!»

توک گفت: «همان‌طور که در شهر «سورو» خوابیدم.» و بیدار شد؛ اما از خواب شب قبل خود چیزی به یاد نداشت. البته درستش هم همین است. چون آدم نباید از چیزهایی که قرار است بعدها اتفاق بیفتد، خبر داشته باشد.

توک فوری از تختخواب بیرون پرید و کتابش را برداشت. او خیلی زود تمام مطالب آن را حفظ کرد؛ انگار تمام آن را قبلاً خوانده بود.

پیرزن رخت‌شوی سرش را از لای در تو آورد و درحالی‌که با مهربانی او را نگاه می‌کرد، گفت: «پسرم از کمکی که به من کردی متشکرم! امیدوارم تمام خواب‌هایت به حقیقت بپیوندد.»

توک کوچک چیزی از خوابی که دیده بود به یاد نداشت؛ اما خداوند مهربان تمام آن را به خاطر داشت.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=36747

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *