تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-شاهزاده-خانم-و-نخود

قصه کودکانه: شاهزاده خانم و نخود || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

شاهزاده خانم و نخود

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

در زمان‌های بسیار قدیم شاهزاده‌ای بود که می‌خواست دختری خوب و نجیب از خانواده‌ای ثروتمند را به همسری خود انتخاب کند. برای یافتن چنین همسری به تمام سرزمین‌های دور و نزدیک سفر کرد.

شاهزاده در سفرهای متعدد خود با خانواده‌های مختلفی ملاقات کرد، اما دختر هیچ‌یک از آن‌ها را مناسب همسری خودش نیافت و سرانجام از یافتن همسر دلخواه خویش ناامید شد و به کشورش بازگشت.

در یک شب توفانی که رعدوبرق، آسمان را روشن می‌کرد و باران بسیار شدیدی می‌بارید، پدر شاهزاده جوان یعنی شاه شنید که کسی به دروازه قصر می‌گوید، پادشاه هراسان از جای برخاست و به خدمتکارانش دستور داد که هرچه زودتر درِ قصر را باز کنند و ببینند چه کسی در این وقت شب در می‌زند. وقتی خدمتکار در را گشود، دید که دختر جوانی پشت در است و باران او را حسابی خیس کرده و آب از سر و رویش می‌چکد. دختر وارد شد. او آن‌قدر خیس بود که هر جا می‌ایستاد، زیر پایش خیس می‌شد.

ملکه پرسید: «تو کیستی؟»

دخترک جواب داد: «دختر حاکم کشور همسایه شما.»

ملکه و پادشاه به یکدیگر نگاهی کردند. ملکه آهسته گفت: «من امشب او را امتحان می‌کنم و می‌فهمم که آیا او راست می‌گوید و یک شاهزاده خانم واقعی است یا نه؟»

و بعد بدون اینکه با کسی صحبت کند به اتاق خودش رفت، وسایل روی تختخواب را به کناری زد و یک نخود روی تخت گذاشت. سپس رویش را با یک تشک پر قو پوشاند و به خدمتکارانش دستور داد دخترک را به این اتاق بیاورند و روی این تشک بخوابانند.

صبح روز بعد ملکه از دختر پرسید: «آیا دیشب را راحت خوابیدی؟»

دختر پاسخ داد: «خیر، دیشب را اصلاً راحت نخوابیدم، جایم راحت نبود. شب بسیار بدی را گذراندم.»

از جوابی که دختر داد، پادشاه و ملکه خیلی خوشحال شدند و فهمیدند که او همان کسی است که دنبالش می‌گردند؛ زیرا فقط یک دختر دقیق و حساس می‌تواند یک نخود را زیر تشک خود تشخیص بدهد.

پادشاه و ملکه به پسرشان خبر دادند که همسر مناسب او را یافته‌اند. او با پای خودش به قصر آمده بود. آن‌وقت شاهزاده با دختر ازدواج کرد و آن نخود را هم به‌عنوان یادگاری در یک جای مناسب قرار دادند تا هر وقت که به آن نگاه می‌کنند به یاد آن شب بارانی بیفتند!

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=36744

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *