تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-آرزوهای-یک-چوپان

قصه های قشنگ فارسی: آرزوهای یک چوپان / چوپان خیالباف

 قصه های قشنگ فارسی برای کودکان

آرزوهای یک چوپان

نویسنده: امیدعلی پوی پوی

قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-تصویر-جلد

جداکننده متن Q38

به نام خدا

صدسال پیش در دهکده‌ای چوپان فقیری زندگی می‌کرد. او از گوسفندان مردم نگهداری می‌نمود و در ازای این کار روزی یک پیاله روغن مزد می‌گرفت. او مقداری از روغن را مصرف می‌کرد و بقیه را توی یک کوزه‌ی سفالی می‌ریخت و کوزه را از سقف کلبه‌اش می‌آویخت.

مرد چوپان، روزها و ماه‌ها و سال‌ها صرفه‌جوئی می‌کرد و هرروز مقداری از روغن را توی کوزه می‌ریخت. تا آنکه روزی از روزها متوجه شد که کوزه پر از روغن شده است. چوپان تصمیم گرفت که روغن را برای فروش به شهر ببرد. به این دلیل به کلبه‌ی خود رفت تا کوزه را برداشته و به شهر ببرد. او پس‌ازآنکه وارد کلبه شد، نگاهی به کوزه انداخت و بعد به تفکر پرداخت… .

چوپان همچنان که به کوزه نگاه می‌کرد، به فکر دورودرازی فرورفت. او رؤیاها و آرزوهای بزرگی را در مقابل دیدگان خود مجسم نمود و چنان در افکار خود غرق شد، که همه‌چیز را به دست فراموشی سپرد. او همچنان که در اندیشه‌های خویش محو شده بود، با خودش شروع به حرف زدن نمود:

– «فردا صبح این کوزه‌ی پر از روغن را به شهر می‌برم تا به فروش برسانم. ابتدا به دکان روغن‌کشی می‌روم و به صاحب آن می‌گویم: آقا مقداری روغن خوب دارم، آیا مایل هستید آن را بخرید؟»

مرد روغن‌فروش می‌گوید:

ـ بله چند می‌فروشی؟

من می‌گویم:

– یک سکه‌ی طلا بدهید و روغن را بردارید.

او موافقت می‌کند و یک سکه‌ی طلا به من می‌دهد و سپس من روغن را به او می‌دهم. آنگاه سکه‌ی طلا را برمی‌دارم و به نزد گوسفند فروش می‌روم و با آن سکه‌ی طلا چهار رأس گوسفند می‌خرم. سپس گوسفندها را با خـود به کلبه‌ام می‌آورم و به‌این‌ترتیب من هم صاحب گوسفند می‌شوم. پس‌ازآنکه گوسفندها را به خانه آوردم، آن‌ها را هرروز برای چَرا بـه صحرا می‌برم تا خوب چـاق شـوند… پس از مدتی گوسفندها باهم جفت‌گیری می‌کنند و پس از شش ماه گوسفندها هشت رأس بره به دنیا می‌آورند. آن‌وقت من دوازده رأس گوسفند خواهم داشت. به‌این‌ترتیب سال‌به‌سال بر تعداد گوسفندانم افزوده می‌شود و آن‌قدر زیاد می‌گردند که دیگر قابل‌شمارش نخواهند بود. در آن‌وقت من همه‌ی گوسفندها را می‌فروشم و با فروش آن صدها هزار سکه‌ی طلا به دست می‌آورم و مرد پولدار و ثروتمندی می‌شوم، سپس خانه‌ای بزرگ و مجلل خریداری می‌کنم و ده‌ها نفر غلام و نوکر استخدام می‌کنم تا به کارهای خانه‌ام رسیدگی نمایند.

سپس گران‌بهاترین و کمیاب‌ترین اشیاء دنیا را خریداری می‌کنم و به‌این‌ترتیب در تمام دنیا مشهور می‌شوم. و در آن‌وقت باید برای خود همسری انتخاب کنم. به همین جهت ده‌ها غـلام و نوکر را با تحفه‌ها و هدایای بیشمار به قصر حاکم می‌فرستم و بعد خودم با ده‌ها بار شتر طلا و جواهر به قصر حاکم می‌روم.

حاکم چون خبر آمدن مرا می‌شنود بلافاصله به استقبال من می‌آید و مرا با عزت و احترام به قصر راهنمایی می‌نماید و آنگاه با بهترین غذاها و نوشابه‌ها از من پذیرایی می‌کند و بعد می‌پرسد:

– ای ثروتمندترین مرد دنیا آیا چیزی از من می‌خواهی؟ هر چیزی که بخواهی بلافاصله برایت مهیا خواهم کرد.

من با غرور به حاکم می‌گویم:

– بله ‌ای حاکم، من مایل هستم دختر ترا به همسری خود انتخاب کنم.

حاکم از شنیدن این حرف از جا بلند می‌شود و با خوشحالی صورت مرا غرق بوسه می‌کند و بعد به سربازان خود می‌گوید:

– سربازان من، بروید و به تمام مردم اطلاع دهید که بزرگ‌ترین و ثروتمندترین مرد دنیا می‌خواهد دخترم را به همسری انتخاب کند. به همین جهت از فردا به مدت چهارده شبانه‌روز شهر چراغانی خواهد شد و جشن باشکوهی برپا خواهیم کرد.

سربازها بلافاصله به شهر می‌روند و فرمان حاکم را به اطلاع مردم می‌رسانند. آن‌وقت همه‌ی مـردم بـه شـادی و رقص و پاکوبی می‌پردازند… و بالاخره من با دختر حاکم عروسی می‌کنم و او را با خود به قصر مجللم می‌برم و آنگاه با او در کمال سعادت و خوشبختی زندگی می‌کنم…

بعد از چند سال، من دارای فرزندان متعددی می‌شوم. فرزندانم چهره‌های قشنگ و زیبایی خواهند داشت و مـن بـرای آنـان بهترین اسم‌ها را انتخاب می‌کنم، و آن‌ها را خیلی دوست خـواهـم داشت. مـن بهترین خوراک‌ها و گران‌بهاترین پوشاک‌ها را برای آنان تهیه می‌کنم و آنگاه بهترین آموزگار را برای آن‌ها خواهم آورد تا در منزل به تحصیل علم و دانش بپردازند. من هرروز به معلم آنان خواهم گفت:

– فرزندان مرا خوب تعلیم بده تا پاداش خوبی به تو بدهم.

معلم در نزد من تعظیم می‌کند و بعد می‌گوید:

– بسیار خوب سرور من، اطاعت می‌کنم.

و من هرروز از فرزندانم خواهم پرسید که آیا معلم به آنان خوب درس می‌دهد یا نه و هرگاه یکی از فرزندانم [از معلم شکایت کند دستور می‌دهم] معلم را بـه نـزد مـن بیاورند و آنگاه چوب‌دستی خود را این‌طور بالا می‌برم و با آن به صورت معلم می‌زنم تا تنبیه شود».

اما در همان موقع که چوپان این سخن را می‌گفت: چوب‌دستی خود را بالا برد و بدون آنکه متوجه شود، چوب‌دستی‌اش به کوزه‌ی روغن که از سقف آویزان بود برخورد کرد و در اثر آن، کوزه‌ی روغن از آن بالا به روی زمین افتاد و درهم شکست و همه‌ی روغن‌های آن روی زمین جاری گردید. در اثر این اتفاق، مرد چوپان از رؤیاهای خویش به دنیای واقعی بازگشت. اما دیگر هیچ فایده‌ای نداشت. زیرا روغنی را که درنتیجه‌ی سال‌ها صرفه‌جویی جمع‌آوری کرده بود اکنون از دست داده بود.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=42647

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *