قصه-پیش-از-خواب-ملکه-برفی-کاور

قصه‌ قبل از خواب: ملکه‌ برفی / به روایت هانس کریستیان اندرسن

قصه‌ قبل از خواب

ملکه‌ برفی

به روایت هانس کریستیان اندرسن

– مترجم: زهرا سعید بهر

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. روزی از روزها شیطان آینه‌ای ساخت که در دنیا هر چیز زیبا را زشت و وحشتناک نشان می‌داد. زیباترین منظره‌ها در این آینه به شکل بیابان‌های خشک و سوزان دیده می‌شدند و قشنگ‌ترین صورت‌ها به زشت‌ترین و ترسناک‌ترین چهره‌ها تبدیل می‌شدند. شیطان با آینه‌ی خود به همه‌جای دنیا رفت تا به قول خودش چهره‌ی واقعی دنیا و آدم‌ها را تماشا کند. بعد به‌سوی آسمان پرواز کرد تا در آینه چهره‌ی فرشته‌ها را زشت ببیند؛ اما ناگهان آینه به‌شدت لرزید و از دست‌هایش رها شد و روی زمین افتاد. آینه به ذره‌های کوچک، به کوچکی شن و ماسه تبدیل شد و باد تمام این ذره‌های کوچک را پراکنده کرد. اگر یکی از این ذره‌ها به چشم کسی می‌رفت، بیچاره همه‌جا و همه‌کس را بد و زشت و نفرت‌انگیز می‌دید و اگر یکی از ذره‌ها به قلب کسی فرومی‌رفت قلب او مثل یک قطعه یخ، سرد و بی‌احساس می‌شد.

در یک شهر بزرگ، خواهر و برادری زندگی می‌کردند که همدیگر را خیلی دوست می‌داشتند. دخترک نامش «گِرِتا» بود و پسرک «کای». آن دو چند گلدان گل زیبا داشتند که خیلی آن‌ها را دوست می‌داشتند و از آن‌ها مراقبت می‌کردند.

در یک روز گرم تابستان که خورشید می‌درخشید، گرتا و کای در ایوان خانه‌شان زیر سایه‌ی مطبوع بوته‌های گل سرخ بازی می‌کردند. ناگهان کای فریاد زد: «آی! یک‌چیزی رفت توی قلبم آی، مثل‌اینکه خاک رفت توی چشمم.»

گرتا با دقت توی چشم کای را نگاه کرد و گفت: «من که چیزی نمی‌بینم. حتماً از توی چشمت بیرون آمده.»

متأسفانه آن ذره‌ی کوچک بیرون نیامده بود؛ چون ذره‌ای از آینه‌ی شیطان بود که در چشم و قلب کای فرورفته بود.

ناگهان کای فریاد زد: «وای که چقدر این بوته‌های گل سرخ کج هستند! چقدر این گل‌ها زشت و بدترکیب هستند.» بعد تمام بوته‌های گل سرخ را کند.

گرتا از کار کای گریه‌اش گرفت و گفت: کای چکار می‌کنی؟

کای در جواب گفت: بی‌خود گریه نکن. هر وقت گریه می‌کنی زشت و بدترکیب می‌شوی. بعد گرتا را تنها گذاشت و رفت.

از آن روز به بعد، او دیگر به قصه‌های مادربزرگ گوش نمی‌کرد. به کتاب‌های عکس‌دار هم نگاه نمی‌کرد و دائم به دخترک بیچاره آزار می‌رساند.

در یک روز سرد زمستانی، کای با پسربچه‌های شیطان محله سرگرم سورتمه‌سواری شد. آن‌ها سورتمه‌های خود را به ارابه‌های روستاییان می‌بستند تا قدری روی برف سُر بخورند. در همان موقع یک سورتمه‌ی بزرگ سفید از راه رسید. کسی که پوستین خز سفیدی به تن و کلاه سفید خزداری بر سر داشت آن را می‌راند. کای سورتمه‌ی خود را به پشت سورتمه‌ی بزرگ سفید بست و خوشحال و شاد به راه افتاد. گهگاه سورتمه‌ران به عقب برمی‌گشت و صمیمانه چشمکی به کای می‌زد.

ناگهان کای متوجه شد که از خانه و شهر خود، خیلی دور شده است. سعی کرد که سورتمه‌ی خود را از سورتمه‌ی بزرگ جدا کند؛ اما چنین کاری ممکن نبود. مدت‌ها بود که از شهر خارج شده بودند و هر چه پیش‌تر می‌رفتند سرعتشان هم زیادتر می‌شد. بارش برف هم شروع شد. کای که دیگر جلوی خود را نمی‌دید، وحشت‌زده فریاد می‌کشید؛ اما مثل‌اینکه هیچ‌کس صدایش را نمی‌شنید.

سرانجام سورتمه‌ی بزرگ ایستاد و سورتمه‌ران به کای نزدیک شد. او زنی بلندقد و لاغراندام بود با لباس و کلاهی از جنس برف. او ملکه‌ی برفی بود.

ملکه‌ی برفی به کای گفت: «ما راه زیادی آمده‌ایم، مثل‌اینکه از سرما یخ زده‌ای. بیا توی سورتمه‌ی من.»

سپس کای را به سورتمه‌ی خود برد و پوستینی به دور او پیچید. کای احساس می‌کرد که در گودالی از برف و یخ افتاده است. تمام بدنش یخ زده بود؛ اما ناگهان همه‌چیز و همه‌کس را فراموش کرد: خانه، مادربزرگ، گرتا.

کای دیگر سردش نبود و از هیچ‌چیز نمی‌ترسید. به نظر او ملکه‌ی برفی از هرکسی زیباتر بود. کای و ملکه برفی به آسمان پرواز کردند و از جنگل‌ها و اقیانوس‌ها گذشتند. بالای سرشان ماه می‌تابید و زیر پایشان باد شمال زوزه می‌کشید و برف سفید می‌درخشید. به نظر کای، آن شب، درازترین شب زمستان بود. نزدیکی‌های صبح او کنار پاهای ملکه‌ی برفی به خواب رفت.

برای گرتا روزهای زمستان، سخت و طاقت‌فرسا بود. پس از ناپدید شدن کای روزهای بسیاری گریه کرد. او نمی‌توانست باور کند که کای مرده باشد.

وقتی بهار از راه رسید گرتا یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و مادربزرگش را که در خواب بود بوسید. کفش‌های قرمز زیبایش را به پا کرد و به کنار رودخانه رفت. او از رودخانه پرسید: «تو برادرم را از من گرفته‌ای؟ اگر او را به من برگردانی کفش‌های قرمز زیبایم را به تو خواهم داد.»

موج آب به سویش آمد. گرتا فکر کرد این پاسخ رودخانه است. رودخانه، کای را از او گرفته بود. آن‌وقت کفش‌هایش را درآورد و به رودخانه پرتاب کرد؛ اما کفش‌ها چند قدم آن‌طرف‌تر در آب افتادند و موج‌های کوچک دریا دوباره آن‌ها را برای گرتا پس آوردند. رودخانه نمی‌خواست کفش‌های گرتا را بپذیرد. چون او کای را از گرتا نگرفته بود؛ اما گرتا با خود گفت که حتماً کفش‌ها را به‌اندازه‌ی کافی دور پرتاب نکرده است. ازاین‌رو سوار یک قایق کوچک شد و دوباره کفش‌هایش را در آب پرتاب کرد؛ اما ازآنجایی‌که قایق، محکم بسته نشده بود از ساحل دور شد و داخل رودخانه به راه افتاد و گرتا را هم با خود برد.

گرتا ابتدا ترسید؛ اما بعد نگرانی‌اش از بین رفت و با خود گفت: «شاید رودخانه می‌خواهد مرا نزد کای ببرد.»

سفر او مدت زیادی طول کشید تا اینکه قایق به یک خشکی رسید. در خشکی کلبه‌ی کوچکی دید با پنجره‌های قرمز و آبی و سقف پوشالی. بیرون خانه دو سرباز چوبی به حالت آماده‌باش ایستاده بودند و از خانه نگهبانی می‌کردند. گرتا فکر کرد که آن‌ها زنده هستند؛ بنابراین آن‌ها را صدا زد؛ اما جوابی نشنید. چون آن‌ها زنده نبودند. گرتا صدایش را بلندتر کرد.

در همین لحظه پیرزنی از کلبه خارج شد. او یک کلاه حصیری که رویش تصویر چند نوع گل نقش بسته بود به سر داشت. او به دختر کمک کرد تا از قایق پیاده شود. وقتی‌که گرتا پا به خشکی گذاشت، سرگذشت خود را برای پیرزن حکایت کرد و از او پرسید که آیا کای را دیده است؟

پیرزن گفت: «من تابه‌حال او را ندیده‌ام؛ اما بدون شک او خواهد آمد. نگران نباش. بیا توی خانه چیزی بخور.»

پیرزن، دخترک را به خانه برد و به او قدری گیلاس داد و گفت: «خیلی دلم می‌خواست که دختر کوچولویی مثل تو داشتم. ما می‌توانیم خیلی خوب حرف‌های همدیگر را بفهمیم.»

همین‌طور که حرف می‌زدند، پیرزن موهای گرتا را با یک شانه‌ی طلایی شانه می‌زد. هر چه او بیشتر موهای گرتا را شانه می‌کرد گرتا بیشتر و بیشتر گذشته و کای را از یاد می‌برد. چون پیرزن یک جادوگر بود و تصمیم داشت دختر کوچولو را نزد خود نگه دارد.

بعد جادوگر به باغ رفت و تمام بوته‌های گل سرخ را زیر زمین پنهان کرد. چون می‌ترسید گرتا با دیدن آن‌ها به یاد بوته‌های گل سرخ خانه‌ی خود بیفتد و گذشته و کای را به خاطر بیاورد.

گرتا نزد جادوگر ماند و هرروز در باغ زیبا و شگفت‌انگیز او که پر از گل‌های رنگارنگ بود بازی کرد؛ اما دائم با خودش می‌گفت که در اینجا جای یک گل، خالی است؛ اما کدام گل، نمی‌دانست.

تا اینکه یک روز چشمش به گل‌هایی که روی کلاه پیرزن دوخته شده بود، افتاد و دید که زیباترین آن‌ها یک گل سرخ است. او فریاد کشید: «چرا در اینجا گل سرخ نیست؟»

او همه‌ی باغ را به دنبال گل سرخ گشت؛ اما آن را پیدا نکرد. آنگاه به گریه افتاد و در گوشه‌ای نشست و های های گریه کرد. اشک‌های او از صورتش چکید و درست همان‌جایی که گل‌های سرخ در خاک فرورفته بودند، بر زمین ریخت. به‌محض اینکه اشک‌های گرتا زمین را خیس کرد، بوته‌ی گل سرخی زیباتر از گذشته پدیدار شد. گرتا گل‌ها را در آغوش گرفت و ناگهان به یاد بوته‌های گل سرخ خانه‌ی خود و برادرش کای افتاد و گفت: «وای، چقدر دیر شده است. قرار بود کای را پیدا کنم.» بعد، از گل‌های سرخ پرسید: «می‌دانید او کجاست؟ واقعاً فکر می‌کنید که او مرده و الآن زیرِ زمین است؟»

گل‌های سرخ جواب دادند: «نه او نمرده است. چون ما زیر زمین، همان‌جایی که مرده‌ها هستند، بودیم؛ اما کای آنجا نبود.»

گرتا گفت: «ممنونم، ممنونم گل‌های زیبا.» بعد، از بقیه‌ی گل‌ها سؤال کرد: «شما می‌دانید کای کوچولو کجاست؟»

هر یک از آن‌ها گل زنبق، سرخ، عشقه، گل حسرت، سنبل، گل اشرفی و نرگس قصه‌ی خود را برایش تعریف کردند؛ اما هیچ‌یک از کای حرفی نزدند.

گرتا به ته باغ رفت. در قفل بود. گرتا کلون زنگ‌زده و پوسیده‌ی آن را تکان داد و در باز شد. گرتا پابرهنه از باغ بیرون دوید. سه بار به عقب برگشت و پشت سر خود را نگاه کرد تا ببیند کسی او را دنبال می‌کند یا نه. وقتی از دویدن خسته شد روی تخته‌سنگی نشست و به دوروبر خود نگاه کرد. فصل پاییز از راه رسیده بود. درحالی‌که در باغ سحرآمیز جادوگر، خورشید همیشه می‌درخشید و تمامی گل‌های چهار فصل سال در کنار هم می‌روییدند.

دختر کوچولو گفت: «خدای من، چقدر وقتم تلف شد. چیزی به زمستان نمانده و من باید بدون لحظه‌ای استراحت همه‌جا را بگردم، بلکه کای را پیدا کنم.»

گرتا به راه افتاد. پاهای کوچکش خسته شده بودند و درد می‌کردند. دوروبر او همه‌چیز سرد و تیره بود و مه غلیظ، به شکل قطره‌های آب، روی برگ‌های زرد درخت بید را پوشانده بود. او رفت و رفت تا اینکه بارِش برف شروع شد و خیلی زود همه‌جا را سفیدپوش کرد. دخترک از رفتن باز ماند و نشست تا کمی استراحت کند.

در این موقع چشمش به کلاغی افتاد که رو به روی او نشسته بود. کلاغ قارقار کرد و گفت: «سلام، سلام. توی این دنیای بزرگ، تنهایی چه می‌کنی؟ کجا می‌روی؟»

گرتا همه‌چیز را برای کلاغ تعریف کرد و از او پرسید: کای را ندیده‌ای؟

کلاغ سرش را تکان داد و به فکر فرورفت و بعد جواب داد: شاید دیده باشم. ممکن است.

گرتا فریاد زد: «واقعاً، مطمئنی او را دیده‌ای؟» بعد از خوشحالی کلاغ را گرفت و بوسید.

کلاغ گفت: «آرام‌تر، کمی صبر کن. ممکن است کسی که من می‌شناسم، کای باشد؛ اما او به خاطر شاهزاده خانمی، تو را فراموش کرده است.»

گرتا پرسید: «شاهزاده خانم؟ او با یک شاهزاده خانم زندگی می‌کند؟»

کلاغ گفت: «گوش کن تا برایت تعریف کنم. من نامزدی دارم که دست‌آموز است و در قصر، آزادانه رفت‌وآمد می‌کند. این خبرها را هم او برایم آورد. در قصر، شاهزاده خانمی زندگی می‌کند که بسیار باهوش است. او دلش می‌خواست با کسی ازدواج کند که شوخ‌طبع و نکته‌سنج باشد. به همین دلیل هم دستور داد که این خبر را به اطلاع همه برسانند. چیزی نگذشت که خیلی‌ها به قصر آمدند و آمادگی خود را اعلام کردند. این‌ها همه‌کسانی بودند که بیرون قصر به شوخ‌طبعی و نکته‌سنجی شهرت داشتند؛ اما همین‌که پا به قصر می‌گذاشتند و نگهبان‌ها را با لباس‌های یک‌شکل و خدمتکارها را با لباس‌های گلدوزی شده می‌دیدند و چشمشان به چراغانی تالارها می‌افتاد به لکنت می‌افتادند و فقط می‌توانستند آخرین کلماتی را که از دهان شاهزاده خانم می‌شنیدند تکرار کنند.»

گرتا حرفش را برید و گفت: «پس کی از کای می‌گویی؟ چه بلایی به سر او آمده؟»

کلاغ گفت: «صبر داشته باش. به آن هم می‌رسیم. روز سوم، پسری آمد که نه اسبی داشت نه کالسکه‌ای. او با قدم‌هایی محکم وارد قصر شد. چشم‌های او مثل چشم‌های تو می‌درخشید و موهای بلند زیبایی داشت؛ اما لباس‌هایش کهنه بود.»

گرتا از خوشحالی دست‌هایش را به هم زد و گفت: «خودش است، کای است، سرانجام او را پیدا کردم.»

کلاغ ادامه داد: «او با اعتمادبه‌نفس بسیار پا به قصر گذاشت. او نیامده بود تا شاهزاده خانم او را آزمایش کند. بلکه آمده بود تا خودش شاهزاده خانم را بیازماید و ببیند چقدر از هوش و ذکاوت بهره دارد. او از شاهزاده خانم بسیار خوشش آمد و شاهزاده خانم هم او را پسندید.»

گرتا فریاد زد: «خودش است. کای خیلی باهوش است. او جمع و تفریق را به‌راحتی و بدون کمترین اشتباه انجام می‌دهد. وای خواهش می‌کنم مرا به قصر ببر.»

کلاغ پرواز کرد و رفت تا داستان را برای نامزدش تعریف کند. سپس پیش گرتا برگشت و تکه‌ای نان به او داد و او را به سمت قصر راهنمایی کرد. قصر، آرام‌آرام به خواب می‌رفت و چراغ‌هایش یکی پس از دیگری خاموش می‌شد. آن‌ها از در کوچک نیمه بازی وارد شدند و از پله‌ها بالا رفتند. قلب گرتا تند تند می‌زد. کلاغ که همه‌جا را به‌خوبی می‌شناخت او را از تالارهای بسیاری که یکی از دیگری زیباتر بود، گذراند و به اتاق‌خواب رساند. سقف اتاق مثل درخت نخل بزرگی بود با برگ‌های شیشه‌ای. در وسط اتاق دو تخت خواب شبیه به گل زنبق قرار داشت که یکی سفید بود و دیگری قرمز. شاهزاده خانم روی تخت خواب سفید خوابیده بود و روی تخت خواب قرمز کس دیگری خوابیده بود که گرتا حدس زد باید کای باشد. گرتا گلبرگ‌های قرمز را کنار زد و پشتِ گردنی را دید که پوستی تیره داشت. گرتا وقتی چراغ را به چهره‌ی او نزدیک کرد، فریاد زد: «وای، این کای است.»

آن شخص بیدار شد و سرش را به‌طرف او گرداند… اما او کای نبود… آنگاه دخترک به گریه افتاد و در همان حال آنچه را که بر سرش آمده بود نقل کرد.

شاهزاده و شاهزاده خانم از شنیدن سرگذشت گرتا متأثر شدند و گفتند: «طفلک بیچاره!» آن‌ها همان شب اتاقی در اختیار او گذاشتند و فردای آن روز از او خواستند که کنار آن‌ها بماند تا زندگی خوبی داشته باشد.

اما گرتا نپذیرفت. در عوض، از آن‌ها کالسکه‌ای یک اسبه و یک جفت چکمه خواست تا به دنبال کای برود. آن‌ها هم یکدست لباس زیبا، یک جفت چکمه و یک دست‌پوش خز به او دادند. یک کالسکه‌ی زرین با یک سورچی و چند اسب هم در اختیارش گذاشتند. سپس به او کمک کردند تا سوار بر کالسکه شود. آنگاه برایش آرزوی موفقیت کردند. کلاغ هم چند کیلومتر گرتا را همراهی کرد. سپس خداحافظی کرد و روی درختی نشست. او آن‌قدر بال‌های سیاهش را به هم زد تا کالسکه‌ی زرین که مثل آفتاب می‌درخشید، از نظر پنهان شد.

وقتی کالسکه از میان جنگل انبوهی می‌گذشت راهزنان او را دیدند و فریاد زدند: «طلا، ا طلا!» و سپس جلوی کالسکه را گرفتند، سورچی و خدمه را کشتند و گرتا را از کالسکه بیرون آوردند. پیرمرد راهزنی که سردسته‌ی آن‌ها بود و دخترش را بر پشت خود نشانده بود، پیش آمد تا گرتا را بکشد؛ اما دخترش گفت: «پدر او را نکش، او می‌تواند همبازی خوبی برای من باشد. او دست پوش و لباس زیبایش را به من خواهد داد و روی تخت من خواهد خوابید.» بعد اضافه کرد: «من می‌خواهم سوار کالسکه شوم.»

راهزنان هم پذیرفتند. دخترک راهزن سوار شد و کنار گرتا در کالسکه نشست. راهزنان به راه افتادند و در جنگل انبوه پیش رفتند تا به پناهگاه خود که قصر مخروبه‌ای بود رسیدند. در یکی از تالارهای قصر آتش بزرگی روشن بود که دود آن همه‌جا را سیاه کرده بود. روی آتش هم دیگ بزرگی قرار داشت که در آن سوپی قُل قُل می‌زد. سمت دیگر آتش هم چند خرگوش به سیخ کشیده شده بودند و کباب می‌شدند.

پس‌ازاینکه راهزن‌ها حسابی خوردند و نوشیدند، دخترک راهزن، گرتا را به گوشه‌ای برد و تشک و رواندازی را نشانش داد و گفت: «تو امشب کنار من و حیوانات موردعلاقه‌ی من می‌خوابی.»

در آنجا کبوتران بسیاری در سوراخ‌های دیوار و روی چوب‌ها و تخته‌ها نشسته بودند. آن‌ها هیچ راه فراری نداشتند، چون جلوی همه‌ی سوراخ‌ها گرفته شده بود. دخترک راهزن این‌طور توضیح داد: «این‌ها کبوتران وحشی جنگلی هستند که اگر بسته نباشند فرار می‌کنند. این هم حیوان موردعلاقه‌ی من!»

بعد دخترک رفت و یک گوزن قطبی را که طنابی به گردنش بسته شده بود، پیش گرتا آورد و گفت: «این را هم باید همیشه ببندم. وگرنه فرار می‌کند. من باید هر شب گردن او را با کارد نوازش کنم!» بعد کاردش را از غلاف بیرون آورد و با خنده روی گردن حیوان بیچاره به گردش درآورد. بعد همچنان که کارد را در دست داشت، گرتا را با خود به رختخواب برد و گفت: «حالا برایم تعریف کن که کی هستی و اینجا تنها چه می‌کنی؟»

گرتا برای دخترک همه‌چیز را تعریف کرد و گفت که می‌خواهد برادرش را پیدا کند. او گفت و گفت تا دخترک راهزن به خواب رفت و همین‌که صدای خُروپف او به گوش رسید، کبوتران جنگلی بنا کردند به حرف زدن: «بغ بغ بغو! بغ بغ بغو! ما کای را دیده‌ایم. او سوار بر سورتمه‌ی ملکه‌ی برفی از جنگل گذشت. ما در آشیانه‌ی خود نشسته بودیم که ملکه‌ی برفی فوت کرد و باد سردی وزید و بچه‌های ما از سرما تلف شدند. بغ بغ بغو! بغ بغ بغو!»

گرتا گفت: «چه می‌گویید؟ می‌دانید که ملکه‌ی برفی کجا رفت؟»

– حتماً او به «لاپونی» که همیشه پر از برف و یخ است رفته. از گوزن قطبی بپرس، شاید او بداند.

گوزن گفت: آنجا همیشه پر از برف و یخ است. نمی‌دانید آزادانه دویدن میان دشت‌های پوشیده از برف چه لذتی دارد. خانه‌ی تابستانی ملکه‌ی برفی آنجاست؛ اما قصرش نزدیک قطب شمال در جزیره‌ای به نام «اِسپیتز بِرگ» است.

گرتا آهی کشید و گفت: بیچاره کای!

دخترک راهزن در خواب‌وبیداری گفت: «بگذار بخوابم. اگر ساکت نشوی این کارد را در شکمت فرومی‌کنم.»

صبح گرتا همه‌ی گفته‌های کبوترها و گوزن قطبی را برای دخترک راهزن تعریف کرد. وقتی‌که همه‌ی راهزنان رفتند، دخترک به گوزن گفت: «خیلی دلم می‌خواهد که دائماً گردنت را با این کارد غلغلک بدهم؛ چون نمی‌دانی وقتی می‌ترسی چه قیافه‌ی مضحکی پیدا می‌کنی! اما اشکالی ندارد؛ آزادت می‌کنم تا این دختر کوچولو را به قصر ملکه‌ی برفی در لاپونی برسانی.»

گوزن از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. دخترک راهزن، گرتا را بلند کرد و بر پشت گوزن نشاند و او را محکم بست و گفت: «چکمه‌هایت را بگیر و بپوش. چون هوا خیلی سرد است؛ اما این دست پوش، مال من! چون خیلی زیباست به‌جای آن، دستکش‌های مادرم را به تو می‌دهم. چون دلم نمی‌خواهد سرما بخوری.»

گرتا از خوشحالی می‌گریست. دخترک راهزن گفت: «گریه کافی است. من دوست ندارم گریه کنی. تو باید بخندی. بیا این هم دو قرص نان و ران پخته‌ی گوسفند تا در راه گرسنگی آزارت ندهد.» سپس در را باز کرد و گوزن را آزاد کرد تا راهش را در پیش بگیرد و برود.

– راه بیفت، بدو، اما مواظب دختر کوچولو باش.

گرتا دست‌هایش را به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد و گوزن به راه افتاد. از میان بوته‌زارها گذشت. جنگل و مرداب‌ها و علفزارها را پشت سر گذاشت و تا آنجا که در توان داشت دوید تا اینکه پس از چند شبانه‌روز، سرانجام، به لاپونی رسید.

در لاپونی همه‌ی خانه‌ها بدون در بودند. برای همین هم وقتی گرتا و گوزن به خانه‌ی کوچکی رسیدند، با دست چند ضربه به دودکش آن زدند. زنی آن‌ها را به خانه دعوت کرد. در خانه هوا خیلی گرم بود؛ بنابراین گرتا دستکش‌ها و چکمه‌هایش را بیرون آورد. گوزن ابتدا سرگذشت خود و سپس سرگذشت گرتا را برای آن زن تعریف کرد.

آن زن در جواب گفت: «برای رسیدن به باغ ملکه‌ی برفی باید پانزده کیلومتر دیگر پیش بروید. دختر کوچولو را به آنجا ببر. او را کنار بوته‌های توت قرمز پیاده کن و سریع برگرد.»

زن دوباره گرتا را سوار بر پشت گوزن کرد و گوزن به تاخت دور شد. ناگهان گرتا سردش شد. گفت: «وای چکمه‌ها و دستکش‌هایم را جا گذاشتم.» اما گوزن جرئت نکرد بایستد. او دوید و دوید تا به بوته‌های توت قرمز رسید. در آنجا گرتا را پیاده کرد. آن‌ها گریه‌کنان یکدیگر را در آغوش گرفتند. بعد گوزن بی‌معطلی به راه افتاد و بدون آنکه به پشت سرش نگاه کند، از همان راهی که آمده بود، بازگشت.

گرتای بیچاره، در آن سرمای سخت، نه کفش به پا داشت نه دستکش به دست. او با سرعت تمام بنا کرد به دویدن؛ اما توده‌ای برف مانع حرکت او شد. آسمان کاملاً روشن بود و هیچ نشانه‌ای از بارش برف نداشت. به نظر می‌رسید که برف از زمین می‌جوشید و بالا می‌آمد و در آن، شکل‌های عجیب‌وغریبی دیده می‌شد. بعضی از دانه‌های برف شبیه جوجه‌تیغی‌های وحشتناک بودند و بعضی مانند مارهای چنبره زده و بعضی دیگر مثل بچه خرس‌ها. همه‌ی آن‌ها می‌درخشیدند و درست مثل برف، سفید بودند. این‌ها نگهبان‌های ملکه‌ی برفی بودند. گرتا شروع به خواندن دعا کرد. بخاری که از دهانش خارج می‌شد توده‌ی برف را به عقب می‌راند و هزار تکه می‌کرد. دختر کوچولو با شجاعت تمام و بی‌پروا خود را به قصر رساند.

دیوارها از برف بودند و در و پنجره‌های قصر از بادهای بُرّنده. در قصر بیش از صد تالار به چشم می‌خورد که از گردبادهای برفی ساخته شده بودند. آن‌ها از سپیده‌ی تابناک قطب شمال روشنی می‌گرفتند و همه، بزرگ و خالی و یخ‌زده و تابناک بودند.

در میان این تالارهای یخی خالی و بی‌انتها دریاچه‌ی یخ بسته‌ای بود که قطعات یخ درون آن به هزار تکه‌ی برابر، تقسیم شده بودند. وسط این تکه‌های یخ، ملکه برفی بر تخت خود تکیه زده بود. کای هم کنار او نشسته بود. رنگ کای از شدت سرما کبود بود؛ اما سرما را حس نمی‌کرد، چون قلبش به تکه‌ای یخ تبدیل شده بود. او سرگرم بازی با تکه‌های یخ بود.

ملکه‌ی برفی به او گفت: «اگر بتوانی با این تکه‌های یخ، کلمه‌ی جاودانگی را بنویسی همه‌ی جهان را همراه با یک جفت کفش نو برای پیمودن آن به تو می‌دهم.» اما کای نتوانست با قطعه‌های یخ کلمه‌ی جاودانگی را بنویسد.

آنگاه ملکه گفت: «حالا باید به سرزمین‌های گرم بروم تا آنجا را هم پوشیده از برف کنم، دانه‌های برف روی شکوفه‌های درختان، خیلی زیبا هستند.»

او رفت و کای تنها ماند. در همان وقت گرتا پا به قصر گذاشت و به تالار خالی و بی‌انتها وارد شد و کای را پیدا کرد. گرتا به گردن کای آویزان شد و او را در آغوش گرفت و گفت: «آه کای، برادر عزیزم، بالاخره تو را پیدا کردم.»

اما کای مثل مرده‌ها سرد و بی‌حرکت بود. گرتا به گریه افتاد. اشک‌های گرم او آرام‌آرام بر سینه‌ی پسرک ریخت و یخ‌های سرد قلب او را آب کرد و خرده‌های آینه را از قلب او شست و دور کرد.

کای به گرتا نگاه کرد و به هق‌هق افتاد. اشک او ذره‌ی آینه را از چشمش شست و بیرون ریخت.

آنگاه کای از سر شوق فریاد کشید: «گرتا، خواهر عزیزم! این‌همه وقت کجا بودی؟ اما ببینم من اینجا چه می‌کنم؟» بعد به دوروبر خود نگاه کرد و گفت: «چقدر اینجا سرد است! چقدر خالی و بزرگ است!» آن‌ها یکدیگر را می‌بوسیدند و از ته دل، هم می‌خندیدند و هم گریه می‌کردند و از اینکه دوباره کنار یکدیگر بودند احساس خوشبختی می‌کردند. در همین وقت ذرات یخ به راه افتادند و کلمه‌ی موردنظر ملکه‌ی برفی را نوشتند: «جاودانگی» و این نشانه‌ی رها شدن آن‌ها از طلسم ملکه‌ی برفی بود. آن‌وقت دو کودک، دست در دست هم از قصر خارج شدند و به‌طرف بوته‌های توت قرمز رفتند. در آنجا گوزن قطبی همراه با یک گوزن ماده منتظر آن‌ها بود. گوزن ماده از شیر گرم خود به بچه‌ها داد و با بوسه‌ی خود آن‌ها را گرم کرد.

بعد گوزن‌ها کای و گرتا را پیش زن لاپونی بردند. زن لاپونی برای آن‌ها لباس‌های نو دوخته و سورتمه‌ای را آماده کرده بود. گوزن‌ها آن‌ها را تا جنگل‌های سرسبز همراهی کردند.

در آنجا بچه‌ها با گوزن‌ها و زن لاپونی خداحافظی کردند: «خداحافظ! خداحافظ! خیلی ممنون!» به سفر خود ادامه دادند و دست در دست هم پیش رفتند.

فصل بهار بود و درختان جنگل پر از شکوفه و جوانه بودند. آن‌ها از آنجا گذشتند و به شهر بزرگی رسیدند که صدای ناقوس‌هایش به گوش می‌رسید. آن‌ها برج‌های بلند شهر را شناختند: زادگاهشان، یعنی همان‌جا که به دنیا آمده بودند.

آن‌ها به خانه‌ی خود رفتند و به اتاق‌ها سر کشیدند. همه‌چیز سر جای خود بود و هیچ تغییری پیش نیامده بود، مگر یک چیز: «خودِ آن‌ها» که حالا دیگر بزرگ شده بودند؛ گر چه دل آن‌ها هنوز کوچک بود.

متن پایان قصه ها و داستان



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=48559

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *