قصهها و داستانهای آموزندهی مثنوی مولوی
فرار از مرگ
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. گفتهاند که یک روز نزدیک ظهر حضرت سلیمان پیغمبر در بارگاه خود در بیتالمقدس نشسته بود که مردی سراسیمه وارد شد و از قیافهاش آثار ترس و وحشت نمودار بود.
حضرت سلیمان پرسید: «چه شده است؟ و چه میخواهی؟»
آن شخص گفت: «ای مرد بزرگ، امروز عزرائیل را دیدم، عزرائیل نگاه خشمناکی به من انداخت و از من گذشت و من میترسم که عزرائیل بیاید و جان مرا بگیرد.»
حضرت سلیمان گفت: «بسیار خوب، بسیار خوب، عزرائیل فرشتهای از فرشتگان است و به امر خداوند جان میدهد و جان میگیرد و تا حکم خدا نباشد کاری نمیکند. من ممکن است هرروز عزرائیل را ببینم. اما نمیترسم، تو که ترسیدهای میگویی من چکار کنم و از من چه میخواهی؟»
آن مرد گفت: «خوب، من همیشه از عزرائیل میترسیدم و امروز از نگاه غضبناک او بیشتر ترسیدهام. مردم میگویند که بادها در فرمان سلیمان است و تو میتوانی به باد فرمان بدهی که مرا از این کشور بیرون ببرد، مردم میگویند که سلیمان حاجت مردم را روا میکند و حاجت من این است که به باد فرمان بدهی فوری مرا به کشور هندوستان ببرد. من میخواهم حالا که عزرائیل مرا در این کشور دیده است دیگر در این کشور نباشم. این حاجت من است و خواهش میکنم به من کمک کنی تا از چنگ عزرائیل و مرگ بگریزم.»
حضرت سلیمان فرمود: «بسیار خوب، مرگ و زندگی در اختیار من نیست. اما باد در اختیار من است و من حاجت تو را روا میکنم. اینک دستور میدهم باد ترا به هر جا که میخواهی ببرد.»
حضرت سلیمان باد را حاضر کرد و گفت: «ببین این مرد میخواهد کجا برود، او را برسان!»
باد آن مرد را بر قالیچه سلیمان سوار کرد و از صحرا گذشت و از دریا گذشت و در چند دقیقه او را به یکی از شهرهای هندوستان رسانید و او را پیاده کرد و رفت دنبال کارش.
آن روز گذشت و روز دیگر حضرت سلیمان، عزرائیل را در بارگاه خود ملاقات کرد و از او پرسید: «ای عزرائیل، دیروز مردی پیش من آمد و از تو شکایت داشت و میگفت عزرائیل، غضبناک به من نگاه کرده و سخت ترسیدهام، آن مرد از من خواهش کرد که به باد امر کنم فوری او را به هندوستان ببرد و از این شهر دور کند. من هم نخواستم دلش را بشکنم و این کار را کردم و او را به هندوستان فرستادم، اما تعجب میکنم که برای چه او را ترساندی و باعث شدی که از خانه و کاشانهاش آواره شود.»
عزرائیل جواب داد: «من جز اطاعت حکم و فرمان خدا کاری ندارم و نگاه به آن مرد از خشم و غضب نبود. من دیروز آن مرد را در بیتالمقدس دیدم و نگاهی که به او کردم از تعجب بود. زیرا من دستور داشتم که همان دیروز جان آن مرد را در هندوستان بگیرم و وقتی او را در بیتالمقدس دیدم تعجب کردم که چگونه او در بیتالمقدس است و من باید جان او را در هندوستان بگیرم. با خود گفتم اگر او مانند مرغ هم پرواز کند نمیتواند تا عصر خود را به هندوستان برساند. ولی چون هنوز ساعت مرگش ترسیده بود با تعجب به او نگاهی کردم و از او گذشتم. اما بعد که در ساعت معین به هندوستان رفتم او را در هندوستان دیدم و همانجا مرگ او فرارسید و من او را قبض روح کردم.»
حضرت سلیمان گفت: «همین است، از همهچیز میشود فرار کرد اما از مرگ حتمی نمیتوان فرار کرد. او بایستی در همان ساعت در هندوستان باشد و چون هیچ وسیلهای جز باد نمیتوانست او را به هندوستان برساند، خودش با پای خودش پیش من آمد و با زبان خودش از من خواهش و تمنا کرد و به سراغ سرنوشت خودش رفت.»