زندگینامه امام حسین علیه السلام برای کودکان و نوجوانان (13)

زندگانی چهارده معصوم: حضرت امام حسین (ع) / واقعه‌ی کربلا

مجموعه زندگانی چهارده معصوم (ع) حضرت امام حسین (ع) (واقعه‌ی کربلا)

مجموعه زندگانی چهارده معصوم (ع)

حضرت امام حسین (ع)

واقعه‌ی کربلا

ـ نگارش: احسان قنبری
ـ تصاویر: علی محمدی

به نام خدا

معاویه بن ابی سفیان قبل از مرگ، راه را برای خلافت فرزندش یزید ـ که فردی شراب‌خوار و میمون‌باز بود ـ هموار کرد. ولی می‌دانست که حسین بن علی (ع) با یزید بیعت نخواهد کرد. پس از مرگ معاویه، یزید به خلافت رسید و همه را مجبور به بیعت با خویش کرد. او پیکی نزد ولید بن عُقبه حاکم مدینه فرستاد و در آن نامه از ولید خواسته بود تا از امام حسین (ع) بیعت بگیرد و اگر بیعت نکرد سر امام حسین (ع) را برای او بفرستد. ولید از امام حسین (ع) خواست تا به قصر او بیاید. امام حسین (ع) با چند تن از یارانش به قصر رفتند. ولید از امام حسین (ع) خواست تا با یزید بیعت کند. ولی امام گفت: «از من نباید پنهانی بیعت گرفته شود. هر وقت از مردم بیعت گرفتی آن‌وقت می‌توانی از من بخواهی بیعت کنم.» ولید که اصلاً نمی‌خواست با امام حسین (ع) بدرفتاری کند به امام حسین (ع) گفت: «پس بازگردید!» امام (ع) آن شب را به خانه رفت و روز بعد را نیز مهلت خواست و در هنگام شب به زیارت قبر رسول خدا، مادرش فاطمه (س) و برادرش امام حسن (ع) رفت و با آن‌ها خداحافظی کرد. سپس به همراه خاندان و اهل‌بیت خود شبانه از مدینه خارج شدند و به سمت مکه حرکت کردند و این سفر در شب یکشنبه بیست و هشتم ماه رجب سال ۶۰ هجری انجام شد.

در هنگام شب به زیارت قبر رسول خدا، مادرش فاطمه (س) و برادرش امام حسن (ع) رفت

امام حسین (ع) روز سوم ماه شعبان سال ۶۰ هجری وارد مکه شدند و مردم بسیار از ایشان استقبال کردند و هرروز به دیدار امام حسین (ع) می‌آمدند. مردم عراق ازجمله کوفه به دلایل بسیاری چون عوض شدن مرکز حکومت اسلامی از کوفه به شام و کم شدن اهمیت شهر کوفه و نیز اینکه معاویه در دوران حکومت خود حاکمان ظالم و ستمگر را بر مردم کوفه قرار داده بود تصمیم گرفتند تا با امام حسین (ع) برای به خلافت رسیدن آن حضرت بیعت کنند؛ بنابراین در خانه‌ی سلیمان بن صُرد خُزاعی جمع شدند و در نامه‌ای برای امام حسین (ع) نوشتند که: «معاویه مُرده است و ما امام و رهبری نداریم و به‌سوی ما بیا ما تو را یاری خواهیم کرد و…» این نامه را توسط پیکی به مکه فرستادند و به دست امام حسین (ع) رساندند. پس‌ازآن نامه‌های دیگر نوشته و به‌سوی ایشان فرستادند تا آنجا که تعداد نامه‌های فرستاده‌شده برای امام حسین (ع) به حدود دوازده هزار نامه رسید. پس‌ازآن امام حسین (ع) نامه‌ای برای مردم کوفه نوشت و در آن نامه آمده بود: «من نامه‌های زیاد شما را که برای من نوشته بودید دیدم و مسلم بن عقیل را به‌سوی شما می‌فرستم تا هرگاه او من را از درستی پیمان شما آگاه کرد من به‌سوی شما حرکت خواهم کرد.»

پس‌ازآن امام حسین (ع) نامه‌ای برای مردم کوفه نوشت

مسلم بن عقیل به همراه نامه‌ی امام حسین (ع) وارد کوفه شد. وقتی مردم کوفه از ورود مسلم بن عقیل آگاه شدند دسته‌دسته برای بیعت با ایشان به مسجد رفتند. حدود هجده هزار نفر از مردم کوفه با مسلم بن عقیل بیعت کردند. مسلم که این‌گونه دید نامه‌ای برای امام حسین (ع) نوشت و به ایشان گفت: «مردم با شما هستند. وقتی نامه‌ی من به شما رسید در حرکت کردن شتاب کنید.» اما چیزی نگذشت که مردم کوفه دست از پیمان خود با مسلم بن عقیل برداشتند و او را تنها گذاشتند و به وعده‌ووعیدهای عُبیداله حاکم کوفه چشم دوختند. عبیداله نیز که مخفی گاه مسلم بن عقیل را یافته بود او را توسط افرادش دستگیر کرد. عبیداله دستور داد تا مسلم بن عقیل را به بام قصر ببرند و گردن او را بزنند و پیکر مبارکش را از بالای قصر به پایین بیندازند.

مسلم بن عقیل به همراه نامه‌ی امام حسین (ع) وارد کوفه شد

پس‌ازآن عبیداله دستور داد تا مردم برای جنگ با امام حسین (ع) آماده شوند. امام حسین (ع) روز قبل از شهادت مسلم بن عقیل یعنی ۸ ذی‌حجه سال ۶۰ هجری به همراه اهل‌بیت و خاندانش و چند تن از یارانش از مکه خارج شدند و این سفر باعث شد تا امام (ع) اعمال حج را نیمه رها کند؛ زیرا نگران بود مأموران یزید برای بیعت گرفتن از ایشان دست به جنایت بزنند و حرمت خانه‌ی خدا شکسته شود.

در طول سفر، استراحتگاه‌های زیادی وجود داشت که در جایی به نام «زرود» خبر شهادت مسلم بن عقیل به امام حسین (ع) رسید و ایشان بسیار گریه کردند. پس‌ازآن به افرادی که همراه خود داشتند فرمودند: «کوفیان دست از یاری ما برداشته‌اند. هرکسی می‌خواهد از راهی که آمده بازگردد.» به‌غیراز چند نفر از یارانِ با اخلاص آن حضرت و اهل‌بیت ایشان هرکسی که به طمع حاکمیت با امام حسین (ع) همراه شده بود ایشان را ترک کرد.

در جایی به نام «زرود» خبر شهادت مسلم بن عقیل به امام حسین (ع) رسید

امام حسین (ع) در روز ۲ محرم سال ۶۱ هجری در کربلا توسط سپاهیان حُر متوقف شدند. عبیداله پس‌ازآن تصمیم گرفت تا عُمر سَعد را با چهار هزار نفر به مقابله با امام حسین (ع) بفرستد و مردم کوفه را نیز دسته‌دسته به سپاه اضافه کند. در شب عاشورا امام حسین (ع) یاران خود را جمع کرد و برای آن‌ها از بی‌وفایی این مردم سخن گفت و فرمود که «فردا همه شهید خواهیم شد.» در این هنگام قاسم برادرزاده‌ی امام حسین (ع) که نوجوانی بیشتر نبود بلند شد و عرض کرد: «ای عمو جان آیا من نیز به شهادت خواهم رسید؟» امام حسین (ع) فرمودند: «مرگ در کام تو چگونه است؟» قاسم بن الحسن گفت: «به خدا سوگند مرگ در کام من از عسل شیرین‌تر است.» امام حسین (ع) فرمودند «آری فرزندم، تو نیز به درجه‌ی رفیع شهادت خواهی رسید.»

امام حسین (ع) در روز ۲ محرم سال ۶۱ هجری در کربلا توسط سپاهیان حُر متوقف شدند

سرانجام روز عاشورا فرارسید. امام حسین (ع) مقابل سپاهیان عمر سعد ایستاد و برای آن‌ها صحبت کرد و آن‌ها را به راه راست دعوت کرد. حُرّ بن یزید ریاحی با شنیدن سخنان امام حسین (ع) به فکر فرورفت. سرانجام سوار بر اسب خویش شد و به سمت خیمه‌های امام حسین (ع) رفت و به امام حسین (ع) گفت: «من کسی هستم که شما را از رفتن به راهی که می‌خواستید بازداشتم و از این کار به درگاه خدا توبه می‌کنم. آیا توبه‌ام پذیرفته است؟» امام حسین (ع) فرمودند «آری پذیرفته است.» در این هنگام سی نفر از سپاهیان عمر سعد که کار حر را دیده بودند از سپاه بیرون آمدند و به یاران امام حسین (ع) پیوستند. عمر سعد که می‌ترسید این کار ادامه پیدا کند تیری در کمان گذاشت و به‌طرف خیمه‌ی امام حسین (ع) پرتاب کرد. پس‌ازآن جنگ شروع شد و یاران امام حسین (ع) در میدان نبرد شجاعانه جنگیدند. وقتی گردوغبار نشست، پنجاه نفر از یاران امام (ع) شهید شده بودند. بعدازآن هرکدام از یاران امام (ع) به نزد امام حسین (ع) می‌آمدند و از ایشان اجازه‌ی مبارزه می‌گرفتند و آن‌قدر می‌جنگیدند تا شهید می‌شدند. امام حسین (ع) با قلبی پاره‌پاره به میدان جنگ و پیکر یاران باوفای خویش می‌نگریست.

حضرت علی‌اکبر (ع) اولین کسی بود که به نزد پدر خویش رفت و از ایشان اجازه‌ی میدان گرفت

پس از یاران امام (ع)، نوبت به اهل‌بیت (ع) رسید. حضرت علی‌اکبر (ع) اولین کسی بود که به نزد پدر خویش رفت و از ایشان اجازه‌ی میدان گرفت. امام (ع) با چشمی پر از اشک به حضرت علی‌اکبر اجازه‌ی میدان داد. او به میدان رفت و شجاعانه جنگیدند تا آنجا که نزدیک به یک‌صد و بیست نفر از آن نامردان را کشت و در این هنگام، بازگشت و از امام (ع) پرسید: «آیا کمی آب هست تا به‌وسیله‌ی آن نیرو بگیرم و به جنگ این نامردان بروم؟» امام حسین (ع) اشک در چشمانش جمع شد و فرمود: «کمی دیگر بجنگ. چیزی نمانده تا از دست رسول خدا (ص) شربتی بنوشی که دیگر تشنه نشوی.» حضرت علی‌اکبر به میدان بازگشت و آن‌قدر کشت تا شمار کشتگان به دست او نزدیک به دویست نفر رسید. در این موقع شخصی به نام مُرّة بن مُنقِذ عَبدی گفت: «گناه عرب به گردن من باشد اگر این جوان بر من بگذرد و من داغ او را بر دل پدرش نگذارم.» این را گفت و با شمشیر، علی‌اکبر را زد. آن حضرت دست بر گردن اسب انداخت و اسب، او را به میان لشکر دشمن برد و آن‌ها نیز که از ضربت‌های او داغدار شده بودند با نیزه به پشت آن حضرت می‌زدند. امام حسین (ع) با چشمی گریان فرزند خود را به کنار خیمه آورد و بر روی زمین گذاشت.

پس از علی‌اکبر، دیگر خاندان امام (ع) به میدان رفتند و تا لحظه‌ی شهادت مبارزه کردند. سپس نوبت به قاسم بن الحسن رسید. امام حسین (ع) قاسم را که بسیار نوجوان بود دوست می‌داشت و به او اجازه‌ی میدان نمی‌داد؛ اما حضرت قاسم دستان امام حسین (ع) را آن‌قدر بوسید تا اجازه‌ی میدان گرفت و پس از جنگی شجاعانه سی‌وپنج مرد را کشت و سپس به شهادت رسید.

هنگامی‌که حضرت عباس به آب رسید دستش را درون آب برد تا از آن بنوشد

پس از قاسم برادران امام (ع) به میدان رفتند یعنی عبدالله بن علی، جعفر بن علی، عثمان بن علی، ابوبکر بن علی و همه به شهادت رسیدند تا نوبت به ابوالفضل العباس (ع) رسید. او که از خوش‌سیمایی و زیبایی به «قمر بنی‌هاشم» معروف بود هنگامی‌که بر اسب سوار می‌شد پاهای مبارکش به زمین کشیده می‌شد. وقتی‌که ابوالفضل نزد امام (ع) رفت و از ایشان اجازه‌ی پیکار خواست، امام حسین (ع) با لحنی غمگین و دردناک گفت: «تو پرچم‌دار منی.» در این هنگام صدای العطش کودکان بلند شد. حضرت ابوالفضل که دیگر توان و تحمل این رنج را نداشت مَشک آبی به گردن انداخت و سوار بر اسب تندروی خود به سمت فرات حرکت کرد و افرادی را که جلوی آب را گرفته بودند تا امام (ع) و خاندانش از آن ننوشند کنار زد و در کنار رود نشست. هنگامی‌که به آب رسید دستش را درون آب برد تا از آن بنوشد. ولی با خود گفت روا نیست امام (ع) و کودکان او و خاندانش تشنه باشند و من از این آب بنوشم. پس آب را در فرات ریخت و مشک را پر از آب کرد و سپس سوار بر اسب به‌طرف خیمه‌گاه حرکت کرد.

سپاهیان که نمی‌خواستند حضرت ابوالفضل (ع) آب را به خیمه‌گاه امام (ع) برساند به او حمله کردند

سپاهیان که نمی‌خواستند حضرت ابوالفضل (ع) آب را به خیمه‌گاه امام (ع) برساند به او حمله کردند و او بسیاری از آن‌ها را کشت و سرهای بسیاری بر زمین انداخت در این وقت شخصی پست و ترسو به نام زید بن ورقاء جُهَنی در پشت نخلی کمین کرده و از پشت سر، دست راست آن شیر مرد را قطع کرد. حضرت ابوالفضل اعتنایی به دست خود نکرد و در آن هنگام شخص پلید دیگری به نام حکیم بن طُفیل طایی کمین کرد و دست چپ آن حضرت را نیز جدا نمود. حضرت ابوالفضل (ع) ـ که می‌خواست مشکی را که بر گردن آویخته بود به خیمه‌گاه و کودکان برساند ـ به حرکت خود ادامه می‌داد تا اینکه تیری به مشک خورد و آب‌ها بر زمین ریخت. حضرت ابوالفضل با اندوه فراوان به مشک پاره شده نگاه می‌کرد در این وقت پلید دیگری جلو رفت و با شمشیر بر فرق مبارکش زد و ابوالفضل العباس (ع) از اسب به زمین افتاد و فریاد زد: «درود من بر تو ای اباعبدالله» امام حسین با شنیدن این سخن سوار بر اسب به‌سرعت به میدان تاخت و در کنار پیکر بی‌جان ابوالفضل العباس نشست و فرمود: «بعد از تو کمرم شکست.»

امام حسین (ع) با اندوه بسیار از کنار جنازه‌ی برادرش برخاست و با چشمی پر از اشک به‌سوی خیمه‌ها رفت. در این موقع سکینه به استقبال پدر آمد و گفت: «عمویم کجاست؟…» امام حسین (ع) غرق در گریه، شهادت عمویش را به وی اطلاع داد. وقتی خبر شهادت ابوالفضل العباس به حضرت زینب (س) رسید بی‌تاب و پریشان شد و به نوحه‌خوانی پرداخت و امام حسین (ع) نیز بسیار گریه کرد. امام حسین (ع) دیگر یار و یاوری نداشت.

حَرمله بن کاهل اسدی تیری به‌سوی آن کودک پرتاب کرد و تیر بر گلوی علی‌اصغر نشست و خون از آن جاری شد

دیگر وقت آن شده بود که خود به میدان برود. به خاطر همین تصمیم گرفت تا از اهل حرم خداحافظی کند. علی‌اصغر را که کودکی شش‌ماهه بود در آغوش گرفت. بعد او را بر روی دستان خود بلند کرد و فرمود: «ای مردم اگر به من رحم نمی‌کنید به این طفل رحم کنید.» ناگهان حَرمله بن کاهل اسدی تیری به‌سوی آن کودک پرتاب کرد و تیر بر گلوی علی‌اصغر نشست و خون از آن جاری شد. امام حسین (ع) با دیدن فرزند غرق در خون گریست و فرمود: «خدایا میان ما و مردمی که ما را خواندند تا یاری‌مان کنند، ولی ما را کشتند، حکم کن.» در این موقع ندایی از آسمان آمد که: «‌ای حسین، کودک را رها کن که دایه‌ای در بهشت دارد.» امام حسین (ع) نیز کودک را در کنار کشتگان اهل‌بیت خود نهاد.

امام حسین (ع) به میدان جنگ رفت. هرکسی که مقابل امام (ع) می‌آمد با ضربتی کشته می‌شد

امام حسین (ع) به میدان جنگ رفت. هرکسی که مقابل امام (ع) می‌آمد با ضربتی کشته می‌شد تا اینکه ایشان بسیاری از آن‌ها را کشت و سپس به‌طرف لشکر عمر بن سعد حمله کرد و تعداد زیادی از آن‌ها را نیز از بین برد و در این وقت عمر بن سعد که دید افرادش نمی‌توانند به امام (ع) صدمه‌ای بزنند گفت: «آیا می‌دانید او کیست؟ او فرزند کشنده‌ی عرب است.» وقتی‌که آن بی‌دینان به یاد امام علی (ع) و کینه‌هایی که از او در دل داشتند افتادند دور امام حسین (ع) حلقه زدند. امام حسین (ع) که بسیار تشنه بود از آن‌ها آب طلبید. ولی هر بار که به‌طرف فرات حرکت می‌کرد با حمله‌ی دسته‌جمعی مانع از رسیدن امام حسین (ع) به فرات می‌شدند. امام حسین (ع) لحظه‌ای ایستاد تا استراحت کند که ناگهان سنگی به پیشانی آن حضرت اصابت کرد و خون جاری شد. وقتی امام با پیراهن خود خون را از پیشانی پاک می‌کرد تیری زهرآلود به سینه‌ی امام حسین (ع) اصابت کرد. در این وقت امام حسین (ع) رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا تو می‌دانی که اینان مردی را می‌کشند که درروی زمین، پسر پیغمبری جز او نیست.» امام (ع) دیگر طاقت نیاورد و بر زمین افتاد.

عبدالله بن حسن که کودکی خردسال بود به‌طرف امام حسین (ع) دوید و خود را برکنار آن حضرت رساند. در این وقت اَحبر بن کَعب شمشیرش را بلند کرد تا به امام حسین (ع) بزند که عبدالله دستش را سپر کرد و دستش قطع شد. عبدالله فریاد زد: «مادر» امام حسین (ع) به عبدالله فرمود: «فرزندم صبر کن و آن را به حساب خیر و نیکی بگذار تا خدا تو را به پدران صالح و شایسته‌ات ملحق فرماید.» در این هنگان حَرمله تیری به‌سوی عبدالله انداخت و او را به شهادت رساند. آن نامردان از نزدیک شدن به بدن امام حسین (ع) که دیگر جانی در بدن نداشت می‌ترسیدند تا اینکه شِمر بن ذی‌الجوشن با ترس فراوان بر سینه‌ی امام حسین (ع) نشست و سر آن حضرت را جدا کرد.

پس‌ازآن سپاهیان به خیمه‌گاه حمله کردند و همه‌چیز را غارت کردند و خیمه‌ها را آتش زدند

پس‌ازآن سپاهیان به خیمه‌گاه حمله کردند و همه‌چیز را غارت کردند و خیمه‌ها را آتش زدند و همه‌ی زنان و کودکان را به اسارت گرفتند و کاروان اسرا به سمت شام به راه افتاد. پس از شهادت امام حسین (ع) تمام عالم در ماتم و غم فرورفت و اتفاقات عجیبی افتاد. ازجمله وعده‌ی رسول خدا (ص) به ام سَلَمه بود که مشتی از خاک کربلا به او دادند و فرمودند «بدان که هرگاه این خاک تبدیل به خون شد فرزندم حسین (ع) به شهادت رسیده است» و هنگامی‌که ‌ام سلمه در مکه بود به شیشه‌ی خاک نگاه کرد. وقتی دید خاک تبدیل به خون شده است دانست که امام حسین (ع) به شهادت رسیده‌اند. پس در غم از دست دادن ایشان بسیار گریه کرد.

درود خدا بر امام حسین (ع) و یاران امام حسین (ع)



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45618

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *