تبلیغات لیماژ بهمن 1402
جلد داستان طلسم حصار

داستان «طلسم حصار» – برگ هایی از مصیبت‌نامه شیخ عطار نیشابوری

داستان طلسم حصار برگرفته از مصیبت نامه شیخ عطار- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

طلسم حصار
بر اساس داستانی از مصیبت‌نامه شیخ فریدالدین عطار نیشابوری

بازنویسی و نقاشی: ضیائی
اقتباس از کتاب مصیبت‌نامه شیخ فریدالدین عطار
چاپ اول: فروردین 1365
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

پست جداکننده نوشته-به نام خدا-بسم الله الرحمن الرحیم -آغاز داستان در سایت ایپابفا

سال‌ها پیش در شهری بزرگ‌مردی زندگی می‌کرد؛ که مثل آدم‌های دیگر شهر نبود. او در فکر این نبود که خانه‌ای بزرگ برای خود بسازد و در آن خانه انباری درست کند، غذا انبار کند و یا کیسه‌های چرمی را پر از سکه‌های طلا و نقره کرده و هر شب آن‌ها را بشمارد و شب از ترس دزدیدن آن‌ها تا صبح نخوابد.

او خانه‌ای کوچک و چوبی برای خود ساخته بود، یک بز و چند خروس و مرغ داشت. کار مردم را انجام می‌داد، اندک مزدی که می‌گرفت نانی می‌خرید و قانع بود و اگر هم چیزی باقی می‌ماند به فقرا کمک می‌کرد.

آدم‌های دیگر از صبح تا شام به دنبال دینارهای طلا می‌دویدند و شب خسته‌وکوفته به خانه برگشته و از حال می‌رفتند. خواب آن‌ها وسیله‌ای بود که فردا بتوانند بیشتر به دنبال پول بدوند؛ اما آن مرد موقع بیکاری خود چوب‌دستی بلندی را به دست می‌گرفت و در شهر به راه می‌افتاد و مردم را نصیحت می‌کرد، درحالی‌که مردم آن شهر فرصت گوش کردن به نصیحت را نداشتند.

داستان طلسم حصار برگرفته از مصیبت نامه شیخ عطار- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

آن‌ها می‌گفتند: نصيحت چیست؟ باد هوا! نصیحت که برای آدم طلا نمی‌شود، این مرد چوب‌دست هم دیوانه است.

در وسط آن شهر قصر پادشاه مثل کوهی از زمین بلند شده و به آسمان رفته بود؛ در قصر پادشاهی زندگی می‌کرد که هیچ‌کس او را ندیده بود اما همه مردم شهر از آن پادشاه می‌ترسیدند، جز آن مرد. او به مردم می‌گفت پادشاه هم هرچند قدرت داشته باشد، بنده خداست و خداست که پادشاه تمام عالم است و ما همه بنده او هستیم. مردم شهر که هیچ‌وقت شاه را ندیده بودند این حرف‌ها را قبول نمی‌کردند. آن‌ها فقط این را می‌دانستند که در آن قصر بزرگ با آن دیوارهای عظیم باید حتماً موجود پرقدرتی باشد.

داستان طلسم حصار برگرفته از مصیبت نامه شیخ عطار- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

جارچی‌های پادشاه مدتی که می‌گذشت در شهر فریاد می‌زدند و به مردم می‌گفتند: «ای مردم شهر عزاداری کنید چون پادشاه شما مرده است» و چند روز بعد باز می‌گفتند: «ای مردم شهر شادی کنید که پادشاه جدید بر تخت سلطنت نشسته و این پادشاه پسر پادشاه قبلی است که آن‌هم پدرش پادشاه بود.»

مردم شهر هم خیال می‌کردند حتماً آن‌ها فقط برای پادشاهی کردن به دنیا می‌آیند.

داستان طلسم حصار برگرفته از مصیبت نامه شیخ عطار- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سربازان قصر اسب‌های تندرو سوار می‌شدند و در کوچه‌های خاک گرفته شهر، پرسه می‌زدند آن‌ها سهم شاهانه که هر کس مجبور بود بدهد را جمع کرده و به قصر می‌بردند، مردم شهر هم بر سر آنچه برای خودشان مانده بود باهم دعوا می‌کردند، از همدیگر می‌دزدیدند و همدیگر را می‌کشتند، جز آن «مرد چوب به دست» که در دعواهای آن‌ها سر باقی‌مانده چیزی که برایشان مانده بود شرکت نداشت.

او به مردم می‌گفت: «مردم شهر! نیکی کنید، به فقرا کمک کنید، شاه بیش از نصف آن چیزی که کار می‌کنید برمی‌دارد. شما بر سر باقی‌مانده آن همدیگر را نکشید!»

اما مردم شهر گوششان به این حرف‌ها بدهکار نبود و مرد چوب به دست را دیوانه می‌دانستند و بچه‌های شهر هم مثل پدرانشان حرف آن مرد را نمی‌فهمیدند و او را اذیت می‌کردند.

داستان طلسم حصار برگرفته از مصیبت نامه شیخ عطار- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

یکی از روزها که بچه‌های شهر مرد چوب به دست را دنبال کرده بودند و درحالی‌که می‌خواست بچه‌ها را از سرخود باز کند به قصر پادشاه رسید، بچه‌ها جرئت پیش رفتن را نداشتند؛ اما آن مرد با خیال راحت به‌طرف قصر نزدیک شد و گفت:

– «می‌خواهم با شاه شما ملاقات کنم، از او درخواستی دارم. مردم شهر می‌گویند: او بسیار قدرتمند است. می‌خواهم برای من هم کاری انجام دهد.»

داستان طلسم حصار برگرفته از مصیبت نامه شیخ عطار- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

نگهبانان باهم دیگر مشورت کردند و راضی نمی‌شدند که مرد چوب‌دست داخل قصر شود، اما به پادشاه خبر دادند که: دیوانه شهر می‌خواهد با شما ملاقات کند.

شاه گفت: «حتماً ما را سرگرم خواهد کرد، بگوئید بیاید.»

بالاخره در باز شد و دیوانه شهر اولین کسی بود که از بین مردم وارد قصر می‌شد. مرد چوب به دست همه‌جا را نگاه می‌کرد. سربازان غرق در اسلحه بودند، از راهروها رد شدند از اتاق‌های تاریک از اتاق‌های روشن تا اینکه او را به‌پیش پادشاه بردند.

مرد با چوب‌دست بلند خود با دقت به پادشاه نگاه می‌کرد: موجودی بود مثل انسان‌های دیگر، بسیار چاق، با دست‌های سفید و تپل. تاج بزرگی بر سر نهاده بود و مرتب میوه‌های رنگارنگ را می‌خورد. دو نفر در طرفین پادشاه ایستاده بودند و آرام‌آرام او را باد می‌زدند.

داستان طلسم حصار برگرفته از مصیبت نامه شیخ عطار- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

مرد مدتی او را نگاه کرد. همه ساکت بودند. ناگهان مرد چوب به دست برگشت و با خنده‌ای بلند گفت: «باید این مطلب را به مردم شهر بگویم. حتماً خیلی تعجب خواهند کرد. آن‌ها تا حال هیچ شاهی را ندیده‌اند.»

شاه اشاره‌ای کرد و نگهبانان روی مرد چوب به دست پریده او را گرفتند و او را جلوی پادشاه بردند.

داستان طلسم حصار برگرفته از مصیبت نامه شیخ عطار- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

شاه گفت: «از ما چه می‌خواستی؟ چرا می‌خندی؟!»

مرد با دست به بیرون اشاره‌ای کرد و گفت: «من آمدم که از تو خواهشی بکنم؛ ولی حالا پشیمان شدم.»

شاه گفت: «چرا پشیمان شدی!!»

مرد گفت: بچه‌های مردم شهر مرا می‌زدند. آمده بودم تا بگویم به آن‌ها بگو مرا اذیت نکنند. ولی پشیمان شدم.

شاه با صدای نازکی گفت: چرا پشیمان شدی؟

مرد گفت: مردم شهر خیال می‌کنند که تو آدم بزرگ و قدرتمندی هستی؛ ولی من می‌بینم که تو دو نفر را در اطراف خود قرار داده‌ای که تو را باد بزنند و مگس از تو بپرانند. کسی که زورش به مگس نمی‌رسد و نمی‌تواند خود را باد بزند، چگونه می‌تواند جلوی این بچه‌های زرنگ شهر را بگیرد.

شاه لحظه‌ای ساکت شد و وزیر آرام به شاه گفت: «قربان دیوانه است» و شاه هم با خنده‌ای بلند گفت: «بله بله معلوم است خیلی هم دیوانه است.»

مرد چوب به ‌دست از در قصر بیرون آمد. بچه‌ها منتظر او بودند. مرد گفت: بچه‌ها! ن از هیچ‌کسی جز خدا نمی‌ترسم. بیایید برایتان بگویم شاه شما چطوری بود.

داستان طلسم حصار برگرفته از مصیبت نامه شیخ عطار- ارشیو قصه و داستان ایپابفا

بچه‌ها دور مرد جمع شدند و مرد چوب به دست همه‌چیز را موبه‌مو تعریف کرد و بچه‌ها هم به خانه‌های خود رفتند و برای پدر و مادرشان تعریف کردند. حرف آن مرد دهن به دهن گشت و مردم شهر بعد از مدت‌ها فكر بالاخره فهمیدند که پشت این دیوارهای بلند و عظیم، پادشاه قدرتمندی زندگی نمی‌کند. بلکه آن موجود پشت دیوارها حتی نمی‌تواند خود را باد بزند و یا مگس پراند و دیگر مرد چوب به دست را دیوانه ندانستند و پی بردند که آن مرد، حکیمی بزرگ است که جز از خدا از کسی دیگر نمی‌ترسد. چون تنها او بود که طلسم قدرت پشت آن حصار را شکسته بود.

پایان

کتاب داستان « طلسم حصار» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1365 ، تايپ، بازخوانی و تنظیم‌ شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=12422

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *