تبلیغات لیماژتیرماه 1403
داستان-کودکانه-گربه-چکمه-پوش

داستان کودکانه عکس دار گربه چکمه پوش

داستان کودکانه گربه چکمه پوش

روزی روزگاری آسیابان فقیری با سه پسرش زندگی می‌کرد. سال‌ها گذشت و آسیابان قصه ما پیر شد و مرد. اون به‌جز یک آسیاب و یک الاغ و یک گربه برای پسرانش چیزی باقی نگذاشت. بزرگ‌ترین پسر آسیاب رو گرفت. وسطی الاغ رو برداشت. پس گربه به پسر کوچک رسید! پسر جوون با خودش زمزمه کرد:

خب! من این گربه رو می‌خورم و با خزهاش دستکش درست می‌کنم! و بعد هم دیگه از دار دنیا هیچی ندارم و از گرسنگی می‌میرم!

puss-in-boots-story-2

گربه که داشت گوش می‌داد گفت:

آه سرور عزیزم! اصلاً ناراحت نباش! فقط یک کیف و یک جفت چکمه به من بده! اون‌وقت من بهت ثابت می‌کنم که اصلاً ارثیه‌ی بدی نیستم!

پسر کوچک که تموم این سال‌ها دیده بود که گربه چقدر زیرکه و برای شکار موش خودش رو به مردن می‌زنه، با خودش گفت:

احتمالاً این گربه می‌تونه به من کمک کنه!

پس کیفش رو به گربه داد و آخرین سکه‌هاش را برای خرید یک جفت چکمه برای گربه خرج کرد!

گربه که در چکمه‌ها شجاع به نظر می‌رسید، سبوس و ذرت را در کیفش ریخت و کیف رو دور گردنش انداخت. سپس رفت و در نزدیکی یک لونه خرگوش خوابید و وانمود کرد که مرده است. اون منتظر بود که خرگوش‌های کوچولو بیان و دنبال سبوس و ذرت بگردن!

puss-in-boots-story-3

مدتی نگذشت که یک خرگوش شیطون نادون اومد و پرید داخل کیفش. گربه سریع کیف رو بست. گربه که از شکار خرگوش خوشحال بود، به قصر رفت و درخواست کرد که با پادشاه صحبت کنه!

اوه! اعلیحضرت! برای شما یک خرگوش جنگجو آوردم! سرور من، سنت مارکیز کاراباس، به من دستور داد که این رو به شما تقدیم کنم.

پادشاه گفت:

به اربابت بگو که من متشکرم! این هدیه‌ی خیلی خوبیه!

پس از اون، گربه دوباره در مزرعه ذرت پنهان شد، درحالی‌که کیف خودش رو باز گذاشته بود، و این بار یک کبک خیلی بامزه شکار کرد. اون رفت و کبک رو هم مثل خرگوش به پادشاه هدیه داد! شاه هم کبک رو قبول کرد و مقداری پول و کمی نوشیدنی به گربه داد!

به‌این‌ترتیب، گربه دو سه ماهی برای پادشاه هدیه می‌برد و همیشه می‌گفت که از اربابش، مارکیز کاراباس است. یک روز که به قصر رفته بود، شنید که پادشاه قصد داره با کالسکه به کنار رودخانه بره و دخترش، که زیباترین دختر سرزمین بود رو هم با خودش ببره!

گربه چکمه‌پوش به اربابش گفت:

اگه به حرف من گوش بدی، خوشبخت میشی! باید بری توی رودخونه، دقیقاً جایی که من میگم، حمام کنی!

پسر بدون این‌که بدونه چرا، این کار رو انجام داد. همون طور که او داشت حمام می‌کرد، پادشاه از اون‌جا گذشت و گربه شروع به فریاد زدن کرد:

کمک! کمک! سرور من، مارکیز کاراباس، داره غرق می‌شه!

puss-in-boots-story-4

با این صدا، پادشاه سرش رو از پنجره بیرون آورد و همون لحظه گربه رو شناخت! به نگهبانانش دستور داد که به‌سرعت به‌سوی گربه و اربابش مارکیز بروند!

همون طور که سربازها داشتن به مارکیز کاراباس کمک می‌کردن تا از رودخونه بیاد بیرون، گربه به پادشاه گفت که وقتی اربابش در حال حمام بوده، چند دزد اومدن و لباس‌های او را گرفتند. اون با ناله گفت:

دزدها! دزدهای بدجنس!

ولی من و شما می‌دونیم که این گربه‌ی باهوش لباس‌های اربابش رو زیر سنگ قایم کرده بود. پادشاه بلافاصله به نگهبانان کمد لباس خود دستور داد تا سریع بروند و یکی از بهترین کت‌وشلوارهایش را برای لرد مارکیز کاراباس آماده کنن.

puss-in-boots-story-5

پادشاه از ملاقات مارکیز کاراباس خیلی خوشحال شد. پسر جوان در لباس سلطنتی واقعاً خوش‌تیپ به نظر می‌رسید. دختر پادشاه نگاهی پنهانی به پسر انداخت. و خیلی زود به خاطر اخلاق و زیبایی‌اش عاشق او شد!

پادشاه از او دعوت کرد تا در کالسکه بشینه و با اونا کالسکه سواری کنه. گربه که چون نقشه‌اش داشت موفق می‌شد، حسابی خوشحال بود،شروع کرد و جلوتر از کالسکه به راه افتاد. پس از مدتی، روستاییانی رو دید که در حال کار در مزرعه بودند:

آه کشاورزهای مهربون! من به شما دستور می‌دهم که به پادشاه بگویید این مزرعه متعلق به ارباب من مارکیز کاراباس است وگرنه به آن نگهبانان دستور می‌دم که همه شما رو بکشن!

لحظاتی بعد پادشاه از کشاورزها پرسید:

این مزرعه که داخلش کار مکنید مال کیه؟!

کشاورزها هم که از تهدید گربه حسابی ترسیده بودن، جواب دادن:

متعلق به سرور ما مارکیز کاراباس!

مارکیز گفت:

اعلیحضرت، این مزرعه هرسال محصول زیادی می‌ده!

اونا دوباره شروع به حرکت کردن. گربه که هنوز جلوی آن‌ها راه می‌رفت با چند روستایی برخورد کرد که در مزرعه‌ی ذرت کار می‌کردن. گربه به اونا گفت:

اوه مردم مهربون، بهتون دستور می‌دم که به پادشاه بگید که این‌همه ذرت مال مارکیز کاراباسه، اگرنه من به اون سربازها دستور می‌دم شما را بکشن.

پادشاه لحظه‌ای بعد از اون‌جا رد شد، از روستایی‌ها پرسید:

این مزرعه ذرت متعلق به کیست؟

روستایی‌ها پاسخ دادن:

متعلق به سرور ما مارکیز کاراباس.

شاه به پسر نگاه کرد و گفت:

من دوست دارم که الآن قصر شما رو ببینم!

پسر آسیابان که نمی‌دونست باید چه جوابی بده، به گربه نگاه کرد. گربه گفت:

آه اعلی‌حضرت! من یک ساعت وقت نیاز دارم که برم و قلعه رو برای حضور شما آماده کنم! بنابراین باید از شما خواهش کنم که اگر مشکلی وجود نداره یک ساعت صبر کنید.

با این کار از جا پرید و به قلعه‌ی غول عظیم‌الجثه رفت گفت:

من داشتم به خونه می‌رفتم و نتونستم بدون این‌که به شما غول بزرگ ادای احترام کنم، به راهم ادامه بدم!

غول هم به‌اندازه‌ی خودش باادب برخورد کرد و گربه رو به داخل قلعه دعوت کرد!

puss-in-boots-story-6

گربه گفت:

به من گفتن که تو می‌تونی خودت رو به هر موجودی که می‌خوای تبدیل کنی! مثلاً یک شیر یا یه فیل!

غول گفت:

درسته! من می‌تونم برای این‌که تو باور کنی، همین الآن به یه شیر تبدیل بشم!

و بعد به یک شیر بزرگ تبدیل شد. گربه از دیدن شیری که آن‌قدر نزدیکش بود اون قدر ترسید که بلافاصله از پرده‌ها بالا رفت. مدتی بعد، وقتی گربه دید که غول به شکل عادی خودش درآمده، اومد پایین و اعتراف کرد که خیلی ترسیده! بعد با پوزخند گفت:

ولی شک دارم که بتونی خودت رو از لشکر پادشاه نجات بدی! اونا دارن میان تا تو رو نابود کنن!

هیولا از پنجره به بیرون نگاه کرد و پادشاه را دید که با سربازانش بیرون منتظرن و گفت:

چیکار کنم؟ چجوری می‌تونم خودم رو نجات بدم؟

گربه جواب داد:

من فکر می‌کنم باید خودت رو به یک حیوون کوچولو تبدیل کنی و قایم بشی!

در یک چشم به هم زدن، غول خود را تبدیل به موش کرد و شروع به دویدن در اطراف قصر کرد. گربه دنبالش دوید و اون رو شکار کرد و یک‌لقمه‌ی چپ کرد! بعد برای استقبال از پادشاه به سمت در رفت:

اعلیحضرت به قلعه لرد مارکیز کاراباس خوش‌آمدید!

پادشاه فریاد زد:

چی! ارباب مارکیز! این قلعه هم متعلق به شماست؟ این زیباترین ساختمان در پادشاهی منه! اجازه دهید از داخل بازدید کنم!

مارکیز دستش را به شاهزاده خانم داد و به دنبال شاه رفت. اونا به سالن بزرگ قصر رفتن!

اعلیحضرت که کاملاً مجذوب اخلاق خوب ارباب مارکیز کاراباس و البته دارایی‌های زیاد او شده بود، گفت:

من دوست دارم که داماد من باشی، لرد مارکیز کاراباس، البته اگه اشکالی نداره!

مارکیز، پیشنهاد ازدواج پادشاه رو پذیرفت و در همان روز با دخترش ازدواج کرد! کوچک‌ترین پسر آسیابان تبدیل به شاهزاده شد و گربه هم از اون روز به بعد مجبور نبود برای غذا دنبال موش‌ها بدوه!

puss-in-boots-story-7

Courtesy of mooshima.com



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=48677

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *