قصه-قبل-از-خواب-شنگول-و-منگول-و-حبه-انگور

داستان کودکانه: شنگول و منگول و حبه انگور / آدم‌های دروغگو با حرف‌های قشنگ، دیگران را فریب می‌دهند

داستان کودکانه پیش از خواب

شنگول و منگول و حبه انگور

آدم‌های دروغگو با حرف‌های قشنگ، دیگران را فریب می‌دهند

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: صدیقه خداخواه
ـ برگرفته از کتاب: قصه های شب

به نام خدا

بز زیبایی در کنار کوهستان زندگی می‌کرد که سه بزغاله‌ی قشنگ داشت. نام بزغاله‌ها شنگول، منگول و حبه‌ی انگور بود. خانم بزی هرروز به صحرا می‌رفت و علف تازه می‌خورد تا بتواند شیر خوشمزه به کودکانش بدهد.

یک روز صبح خانم بزی بزغاله‌ها را بیدار کرد و گفت: بزغاله‌های نازم، من دارم به صحرا می‌روم تا برای شما شیر تازه بیاورم. چون امروز می‌خواهم جای دورتری بروم، شاید دیر، بیایم. مواظب باشید گرگ شما را گول نزند. در را برای کسی باز نکنید. بزغاله‌ها گفتند: مادر جان! حرف تو را گوش می‌کنیم.

گرگ ناقلا که در نزدیکی آنان زندگی می‌کرد، هرروز کمین می‌کرد و دنبال راهی بود که بتواند کودکان را گول بزند و آن‌ها را بخورد. آن روز همین‌که خانم بزی رفت، گرگ کنار خانه‌ی آنان آمد و گفت: در را باز کنید! بزغاله‌ها گفتند: تو مادر ما نیستی. اگر راست می‌گویی دست‌هایت را ببینیم.

گرگ دست‌هایش را از زیر در داخل خانه کرد، بزغاله‌ها گفتند: تو دروغ می‌گویی. چون رنگ دست مادر ما سفید است. گرگ نزد آسیابان رفت و مقداری آرد گرفت و دست‌هایش را سفید کرد و دوباره بازگشت و در زد و گفت: بزغاله‌های نازم در را باز کنید مادرتان آمده است! کودکان گفتند: ما باید دست‌های تو را ببینیم.

گرگ دست‌هایش را از زیر در داخل خانه کرد، شنگول و منگول گفتند: این مادر ماست؛ اما حبه‌ی انگور گفت: او گرگ ناقلاست. در را باز نکنید. هرچه حبه‌ی انگور اصرار کرد، شنگول و منگول حرف او را نشنیدند و در را باز کردند.

همین‌که کودکان در را باز کردند، گرگ ناقلا پرید داخل خانه. بزغاله‌ها هرکدام به یک طرف فرار کردند؛ اما گرگ ناقلا زرنگ‌تر از آن‌ها بود. شنگول و منگول را گرفت و قورت داد، اما هرچه گشت حبه‌ی انگور را پیدا نکرد. او توی کمد دیواری‌اش قایم شده بود. گرگ که دیگر از گشتن خسته شده بود، از خانه بیرون رفت.

از رفتن گرگ ناقلا لحظاتی نگذشته بود که خانم بزی وارد شد. حبه‌ی انگور تا صدای مادرش را شنید از کمدش خارج شد و همه‌چیز را برای مادرش تعریف کرد.

خانم بزی به‌سرعت از خانه خارج شد و به دنبال گرگ ناقلا حرکت کرد. گرگ که دوتا بزغاله خورده بود و حسابی سیر شده بود، کنار رودخانه خوابیده بود که ناگهان سروکله‌ی خانم بزی پیدا شد. خانم بزی با شاخ‌هایش شکم گرگ را پاره کرد و بچه‌هایش را از شکم گرگ ناقلا درآورد. بچه‌ها تا مادرشان را دیدند دویدند و مادر را بوسیدند.

خانم بزی بزغاله‌هایش را به خانه برد و شیر تازه به آنان داد. بزغاله‌ها فهمیدند نباید به هرکسی اعتماد کرد. چون خیلی افراد با دروغ خود را خوب نشان می‌دهند و قصد فریب دادن دیگران را دارند.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *