کتاب داستان نوجوانه گنج در دریاچۀ مهتابی (17)

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی

کتاب داستان نوجوانه

گنج در دریاچۀ مهتابی

نوشته: کورت باومان
نقاشی: ایوان گانچف
ترجمه: منوچهر اسدی
بازنویسی: افسانه شعبان نژاد

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. می‌گویند در زمان‌های قدیم دره‌ای وجود داشت و دریاچه‌ای. دره آن‌قدر عمیق بود که حتی نور خورشید هم به‌سختی می‌توانست خودش را به آن برساند. انگار همیشه در آنجا شب بود.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 1

بعضی از شب‌ها وقتی‌که ماه به آسمان می‌آمد و نگاهش به دریاچۀ زیبای دره می‌افتاد، پایین می‌آمد و خودش را در آب دریاچه می‌شست. ماه وقتی از آب بیرون می‌آمد، از سرما می‌لرزید و سنگ‌های گران‌قیمت و تکه‌های کوچک طلا و نقره از او جدا می‌شد و کنار دریاچه روی زمین می‌ریخت. مردم دربارۀ این دریاچه چیزهای زیادی شنیده بودند، اما کسی نمی‌دانست که دریاچه کجاست. بعضی از مردم برای پیدا کردن آن کوشش کرده بودند، ولی دست‌خالی و غصه‌دار به خانه‌های خود برگشته بودند.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 2

در دهکده‌ای در میان کوه‌ها، پیرمرد چوپانی با نوه‌اش «بورکا» زندگی می‌کرد. پیرمرد چوپان تنها کسی بود که از راز دریاچه باخبر بود و راه رسیدن به این دریاچه زیبا را می‌دانست.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 3

فصل‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و چوپان، پیر و پیرتر می‌شد.

در یکی از روزهای زمستان که همه‌جا از برف پوشیده شده بود، چوپان پیر، خسته و بیمار در کنار آتش دراز کشیده بود.

بورکا در کنارش نشسته بود و نگران پدربزرگ پیرش بود.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 4

پیرمرد، ساکت بود و با خودش فکر می‌کرد. او دلش می‌خواست راه دریاچه مهتابی را به نوه‌اش نشان بدهد و او را با سنگ‌های زیبای آن خوشحال کند؛ اما توان حرف زدن نداشت.

و پیرمرد بدون آن‌که بتواند راز دریاچۀ مهتابی را به نوه‌اش بگوید، از دنیا رفت.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 5

پدربزرگ رفت. بورکا تنها ماند. او چوپان گوسفندها شد. شیر آن‌ها را می‌دوشید، پنیر درست می‌کرد و در شهر می‌فروخت و با پول آن هرچه که لازم داشت می‌خرید.

بورکا می‌دانست که برای زندگی کردن باید تلاش کند. او با سیب، گلابی و تمشک برای زمستانش مربا می‌پخت. سبزی می‌کاشت و از قارچ‌ها و سبزی‌های تازۀ کوه نیز استفاده می‌کرد.

یک روز عصر وقتی بورکا گوسفندها را به آغل برمی‌گرداند، متوجه شد که یکی از آن‌ها نیست.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 6

بورکا نگران شد. کمی نان و پنیر و چند پیاز برداشت و راه افتاد.

با خودش گفت که، هر طور شده باید گوسفندم را پیدا کنم.

آسمان، نیمه‌تاریک بود که بورکا به دره‌ای رسید. از ته دره صدای بع‌بع گوسفند به‌آرامی به گوش می‌رسید. بورکا به ته دره خیره شد. در آنجا چشمش به دریاچه‌ای افتاد که می‌درخشید.

در کنار دریاچه، گوسفندش ایستاده بود. بورکا راه باریکی از میان صخره‌ها پیدا کرد و با شادی به‌طرف گوسفندش دوید.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 7

وقتی به آنجا رسید، ماه بالا آمده بود. ناگهان بورکا دید که ماه پایین آمد و روی دریاچه نشست. دره مثل روز روشن شد و کنار دریاچه از سنگ‌های نورانی پُر شد.

بورکا خوشحال شد و شروع به جمع‌کردن سنگ‌های نورانی کرد و با خودش گفت: «چقدر قشنگ هستند. اگر این‌ها را در شهر بفروشم، می‌توانم برای خودم یک پتوی نو و یک پیراهن قشنگ بخرم. شاید هم برای هریک از گوسفندهایم یک زنگولۀ کوچک خریدم تا هر جا که می‌روند صدای جلینگ جلینگ آن را بشنوم و گوسفندهایم را گم نکنم.»

بورکا همین‌طور فکر می‌کرد. یک‌دفعه صدایی شنید که می‌گفت: «بله، همۀ این کارها را می‌توانی بکنی، ولی اگر بتوانی زنده ازاینجا بیرون بروی.»

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 8

بورکا ترسیده به دور و برش نگاه کرد. آن‌طرف تر یک روباه بزرگ و نقره‌ای‌رنگ ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد.

روباه گفت: «آیا چیزی داری که من بخورم؟» بعد کمی جلوتر آمد و گفت: «اگر چیزی به من بدهی، من هم یک راز بزرگ را برایت می‌گویم.»

بورکا گفت: «این که چیزی نیست. من هرچه دارم به تو می‌دهم؛ اما زیاد نیست. یک‌کم نان، پنیر و چند تا پیاز دارم.»

بورکا سفره‌اش را باز کرد. روباه به‌طرف سفرۀ او رفت و هرچه در آن بود بااشتها خورد. زبانش را دور دهانش مالید و گفت: «یادت باشد. قبل از بالا آمدن آفتاب، دریاچه را ترک کنی. اگر بمانی، وقتی خورشید طلوع کند، این سنگ‌های زیبا تو را کور خواهند کرد و تو دیگر نمی‌توانی به خانه‌ات برگردی.»

بورکا نگران شد. با ترس دور و برش را نگاه کرد و گفت: «ولی، ولی من نمی‌دانم از کجا بیرون روم.»

روباه گفت: «ناراحت نباش! من راه بیرون رفتن از دره را به تو نشان می‌دهم.»

بورکا گوسفندش را روی شانه‌اش گذاشت و به دنبال روباه راه افتاد و از دره بیرون رفت و به‌سوی کلبه‌اش حرکت کرد.

روز بعد بورکا به‌طرف شهر رفت. وقتی به شهر رسید، در بازار، سنگ‌های قیمتی‌اش را که از کنار دریاچه آورده بود، جلوی مردم گرفت تا شاید کسی آن‌ها را بخرد.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 9

سربازهای حاکم که ازآنجا می‌گذشتند، چشمشان به سنگ‌های زیبا و قیمتی بورکا افتاد. او را گرفتند و به قصر حاکم بردند.

حاکم، بورکا را مجبور کرد تا بگوید سنگ‌ها را از کجا آورده است. بورکا برای نجات جان خودش همه‌چیز را برای حاکم تعریف کرد.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 10

حاکم از او پرسید: «این دریاچۀ اسرارآمیز کجاست؟»

بورکا چیزی نگفت. حاکم فریاد زد: «تو را در عمیق‌ترین چاه‌ها زندانی می‌کنم. در چاهی که جز صدای مار و قورباغه هیچ صدای دیگری نشنوی.»

بورکا ترسید و گفت: «من راه را به شما نشان می‌دهم.» حاکم و دو نفر از مشاورانش، سوار بر اسب به دنبال بورکا به‌طرف دریاچه حرکت کردند و به هیچ‌کس چیزی نگفتند.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 11

در بین راه بورکا خسته شد، اما به او اجازۀ استراحت ندادند؛ چون دوست داشتند هرچه زودتر به دریاچه برسند.

بعد از یک روز و یک شب، آن‌ها به دره رسیدند.

ماه به دره آمده بود و نورش ساحل دریاچه را روشن کرده بود. حاکم و مشاورانش با شادی به‌طرف سنگ‌های نورانی دویدند. سنگ‌ها را تند تند جمع می‌کردند و در کیسه‌های خود می‌ریختند.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 12

بورکا ایستاده بود و آن‌ها را نگاه می‌کرد. ناگهان به یاد حرف روباه افتاد. فریاد زد: «ما باید قبل از آن‌که آفتاب سر بزند، ازاینجا برویم. وگرنه همه کور می‌شویم.»

حاکم همان‌طور که سنگ‌ها را جمع می‌کرد با عصبانیت گفت: «ساکت باش. من خودم بهتر می‌دانم که چه‌کار کنم.»

بورکا چیزی نگفت و به‌سوی راهی که روباه نشانش داده بود حرکت کرد و از دره بیرون رفت.

حاکم و همراهانش مشغول جمع‌کردن سنگ‌ها بودند که صبح شد و برق سنگ‌ها آن‌ها را کور کرد. آن‌ها هیچ جا را نمی‌دیدند؛ اما کیسه‌های پر از جواهر را محکم در دستشان گرفتند و راه افتادند.

هرکدام از آن‌ها در دره‌ای سقوط کردند و از بین رفتند.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 13

هیچ‌کس نفهمید که چه بر سر حاکم و همراهانش آمده است؛ اما ساحل دریاچۀ مهتابی همچنان در شب‌های مهتابی می‌درخشید.

بورکا یک‌بار دیگر هم به کنار دریاچه رفت و چند سنگ نورانی برای خودش برداشت. با آن‌ها برای گوسفندانش گردنبند درست کرد تا به خاطر نور سنگ‌ها هیچ‌وقت آن‌ها را گم نکند.

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 14

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی 15

بقیۀ سنگ‌ها را هم کنار پنجرۀ کلبه‌اش گذاشت تا هم کلبه‌اش روشن باشد و هم دوستش روباه به‌راحتی بتواند راه کلبه را پیدا کند و به دیدن او بیاید.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=33046

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *