داستان مصور کودکانه: گل بلور و خورشید 1

داستان مصور کودکانه: گل بلور و خورشید

کتاب داستان مصور کودکانه

گل بلور و خورشید

نوشته: فریده فرجام
نقاشی: نیکزاد نجومی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

شب در آسمانِ قطب شمال ماند. یک ماه ماند؛ دو ماه ماند؛ سه ماه ماند؛ شش ماه تمام ماند. شب، خوابش گرفت. ستاره‌ها هم آن‌قدر چشمک زدند تا چشم‌هایشان کم سو شد.

شب در آسمانِ قطب شمال ماند. یک ماه ماند

ماه گفت: «من که یخ کردم!»

شب و ماه و ستاره‌ها یکی‌یکی رفتند.

خورشید در سرزمین‌های دور، از شهرهای پرجمعیت و از دشت‌های سبز، گذشت. آمد و آمد تا رسید به قطب شمال، روز شد.

خورشید در سرزمین‌های دور، از شهرهای پرجمعیت و از دشت‌های سبز، گذشت

داستان مصور کودکانه: گل بلور و خورشید 2

خورشید، نارنجی‌رنگ بود. رنگ نارنجی خورشید ریخت روی یخ‌ها و برف‌ها. خورشید تکیه داد به دیوار آبی آسمان و به خودش گفت: «چه دنیای ساکتی!»

بعد، دستش را زد زیر چانه‌اش و شروع کرد به تماشا: هوا در هوا سرما، زمین در زمین یخ بود.

پرنده‌ی سفیدی از کنار دریای یخ بلند شد و در غبارِ نور پرواز کرد. در هوا، رنگین‌کمان، مثل هفت نوار ابریشمیِ هفت‌رنگ بود.

پرنده‌ی سفیدی از کنار دریای یخ بلند شد و در غبارِ نور پرواز کرد

مدتی گذشت. خورشید دید که یخ‌ها زیر نگاه او برق برق زدند؛ جرینگ، جرینگ صدا کردند؛ خط‌خطی شدند؛ پنجه‌هایشان را از هم باز کردند و کنار رفتند.

آن‌وقت، ساقه‌ای از قندیل‌های یخ، آرام‌آرام سرش را بیرون کشید.

برگ‌هایی از تکه‌های صافِ یخ از ساقه رویید. دانه‌های برف به هم چسبید و گل بلور، جلوی چشم خورشید، قد کشید

برگ‌هایی از تکه‌های صافِ یخ از ساقه رویید. دانه‌های برف به هم چسبید و گل بلور، جلوی چشم خورشید، قد کشید. رنگین‌کمان خم شد، دست دراز کرد تا به گل بلور دست بزند. رنگ‌هایش به گل بلور چسبید. گل بلور، هفت‌رنگ شد.

خورشید در سفر هزاران هزارساله‌اش گل‌های زیادی دیده بود، گل‌هایی با گلبرگ‌های خیلی‌خیلی بزرگ و خیلی‌خیلی کوچک دیده بود، گل‌هایی به رنگ آبی و صورتی و ارغوانی و سفید دیده بود، اما گل بلور ندیده بود.

گل‌هایی به رنگ آبی و صورتی و ارغوانی و سفید دیده بود، اما گل بلور ندیده بود.

خورشید گفت: «گل بلور، سلام!»

گل بلور گفت: «سلام!» و برق برق زد.

هفته‌ها گذشت و خورشید از گل بلور چشم برنداشت.

یک روز خورشید به گل بلور گفت: «بگو ببینم، تو چطور از وسط یخ‌ها بیرون اومدی؟»

گل بلور گفت: «وقتی به سرزمین ما رسیدی، من پشت یخ‌ها روشنی تو رو دیدم، دنباله‌ی نورتو گرفتم و از یخ‌ها بیرون اومدم.»

خورشید گفت: «اگه آدم‌ها تورو می‌دیدن، می‌چیدنت و تو گلدون اتاقشون می‌ذاشتن.»

گل بلور گفت: «راستی خورشید، تو به هر جا نیگا کنی گل در میاد؟»

خورشید خواست غروب کند و جواب گل بلور را فردا بدهد؛ اما در قطب، خورشید هرروز غروب نمی‌کند.

وقتی‌که خورشید آمد، باید شش ماه بماند.

خورشید گفت: «جاهای دیگه گُلا خودشونو از تو زمین بیرون می‌کشن و با نور من زندگی می‌کنن. دوروبرشون هوای آزاده، ساقه‌ها و برگاشون از نسیمِ خنک، زنده می‌شن و حرکت می‌کنن.»

گل بلور گفت: «پس واسه چی ساقه‌ی من به یخ چسبیده؟ چرا دوروبر من هیچی از جاش جُم نمی‌خوره؟»

خورشید گفت: «گل بلور، مگه نمی‌بینی دورتادورت، تا چشم کار می‌کنه، یخ بسته؟»

خورشید روزها و روزها با گل بلور صحبت کرد: از هر چه در دنیا دیده بود، از خوشه‌های گندم که در دامنه‌ی تپه‌ها می‌رویند، از پسربچه‌های چوپان که به دنبال گله‌ها می‌دوند، از مردم دهکده‌ها که دشت‌ها را آباد می‌کنند، و از باغ‌های پر گل و میوه تعریف کرد.

از پسربچه‌های چوپان که به دنبال گله‌ها می‌دوند برایش گفت

از شهرها گفت و از مردم شهرها که باعجله سر کار می‌روند. از چیزهای عجیب‌وغریبی که کارگرها در کارخانه‌ها می‌سازند گفت. خورشید گفت و گفت و گفت و ماه‌ها گذشت.

 از شهرها گفت و از مردم شهرها که باعجله سر کار می‌روند برایش گفت

روزی رسید که خورشید بایستی از قطب می‌رفت.

گل بلور پرسید: «خورشید، چرا داری نورهاتو جمع می‌کنی؟»

خورشید گفت: «باید کم‌کم نورهامو جمع کنم و برگردم. تو سرزمین‌های دیگه درخت‌ها، پرنده‌ها، همه منتظر صبحن.»

تو سرزمین‌های دیگه درخت‌ها، پرنده‌ها، همه منتظر صبحن.»

گل بلور گفت: «اگه تو بری، اینجا شب می‌شه، تاریک می‌شه، من دیگه جایی رو نمی‌بینم.»

خورشید غصه‌اش شد، خورشید از غصه، کبود رنگ شد و سرش را تکیه داد به دیوارِ آبیِ آسمان.

گل بلور فریاد زد: «خورشید! خورشید مَنم همرات ببر، منو بچین، تو گلدون اتاقت بذار.»

خورشید گفت: «من و تو، تمامِ شش ماهِ روشنِ قطب، باهم دوست بودیم. حالا دیگه من باید برم. الآن همه‌ی دوستام تو شهرها، تو دشت‌ها، تو دهکده‌ها به امید من زنده‌ن.»

گل بلور گفت: «منم می‌خوام سرزمین‌های بزرگ‌تری رو تماشا کنم: اون آدم‌هایی رو که باهم دشت‌ها رو آباد می‌کنن

گل بلور گفت: «منم می‌خوام سرزمین‌های بزرگ‌تری رو تماشا کنم: اون آدم‌هایی رو که باهم دشت‌ها رو آباد می‌کنن، دهقان‌هایی که کشتزارها رو آبیاری می‌کنن، باغ‌ها رو پر گل می‌کنن.»

خورشید گفت: «اگر همراه من بیای، آب می‌شی، دیگه نمی‌تونی گل بلور باشی، تو حالا خیلی از من دوری، همه‌ی گرمیِ من به تو نمی‌رسه.»

گل بلور گفت: «من از بین نمی‌رم، می‌خوام همراه تو برای دوستات روشنایی ببرم.»

خورشید، نورش را فرستاد طرف یخ‌ها. نور تابید و تابید تا به گل بلور رسید و مثل یک کمربند طلایی، دور کمر گل بلور گره خورد و او را چید.

خورشید گفت: «بریم!» و غلتید و غلتید و غلتید، از کوه‌های یخی گذشت، به کوه‌های سنگی رسید. به دشت‌ها و دهکده‌ها رسید.

نزدیکی شهرها بود که گل بلور گفت: «خورشید، منو بالاتر ببر. منو بزن به سینه‌ات.»

نزدیکی شهرها بود که گل بلور گفت: «خورشید، منو بالاتر ببر. منو بزن به سینه‌ات.»

خورشید، گل بلور را بالاتر برد و گفت: «الآن آب می‌شی.»

گل بلور گفت: «عیبی نداره، اون وقت همراه تو، صبح رو برای همه‌ی مردم می‌برم.»

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25175

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *