داستان آموزنده قدیمی: کفاش حیله‌گر / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی 1

داستان آموزنده قدیمی: کفاش حیله‌گر / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

مجموعه داستان ترسو جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

داستان آموزنده قدیمی


کفاش حیله‌گر

جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان

بازگشت به فهرست اصلی مجموعه داستان

ـ گرداورنده: راجر گرین
ـ مترجم: حسن وحید
ـ چاپ: 1355

مجموعه داستان ترسو جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

به نام خدا

روزگاری کفاشی زندگی می‌کرد که از زور نداری ناگزیر شد برای پیدا کردن لقمه نانی برای زمستان، زن و کاشانه‌اش را رها کند و به شهر برود. در آنجا چندان تلاش کرد که در مدت کوتاهی توانست پول خوبی به دست آورد و یک الاغ بخرد و کیسه کوچکی پر از نقره نیز به پر شالش بیاویزد و راهی خانه شود.

در راه دزدان پیش رویش سبز شدند. او نفس در سینه‌اش حبس شد و با حیرت گفت:

«بیچاره شدم حالا چکار کنم؟ آن‌ها حتماً پول‌هایم را می‌دزدند و من مثل سابق بینوا می‌شوم.»

ولی او مرد کوچک اندام و باهوشی بود؛ و چیزی نگذشت که کلکی به فکرش رسید. زود یک‌مشت سکه‌ی نقره از کیسه بیرون آورد و آن‌ها را زیر یال الاغ پنهان کرد.

سپس به راه افتاد تا اینکه دزدان او را ایستاندند و همان‌طور که پیش‌بینی کرده بود، به او دستور دادند تمام پول‌هایش را به آنان بدهد.

او فریاد کشید: «اوه دوستان عزیز، من کفاش بی‌نوایی هستم و به‌جز این الاغ چیزی در این دنیا ندارم.»

او فریاد کشید: «اوه دوستان عزیز، من کفاش بی‌نوایی هستم و به‌جز این الاغ چیزی در این دنیا ندارم.»

وقتی او در حال گفتن این سخنان بود، الاغ گردنش را تکان داد و ناگهان سکه‌های نقره از یال‌هایش سرازیر شدند.

دزدان: «گفتند این سکه‌ها چطور از گردن الاغ ریختند؟»

کفاش مثل دفعه پیش ناله سر داد که:

«افسوس شما به راز من پی بردید. این یک الاغ سحرآمیز است و روزی یک‌بار سرش را تکان می‌دهد و از یال‌هایش سکه‌های نقره می‌ریزد.»

دزدان گفتند: «آن را به ما بفروش و ما پنجاه سکه‌ی طلا به تو خواهیم داد.»

کفاش الاغ را به آن‌ها فروخت ولی پیش از آن‌که برود گفت:

«اما یک‌چیز را به یاد داشته باشید، الاغ باید متعلق به یک نفر باشد و پس باید هرروز یکی از شما آن را نزد خود نگه دارد.»

کفاش که از شادی سر از پا نمی‌شناخت، به خانه رفت و در دامنه‌ِ کوه اتنا باغ بزرگی خرید و در آن ساکن شد تا راحت زندگی کند.

ولی دزدان به پناهگاه خود بر بلندی کوهی رفتند و سرکرده آنان الاغ را برای شبانه‌روز اول پیش خود نگه داشت. ولی حتی یک سکه نقره‌ی هم از یال‌هایش بیرون نریخت و او حدس زد که استاد ژوزف کفاش او را به مسخره گرفته است.

اما او دراین‌باره چیزی به دزدان دیگر نگفت و الاغ را به نفر بعدی داد و به او گفت:

«آن‌طور که انتظار می‌رفت سکه‌های نقره از آن نریخت به‌جز یکی.»

هرکدام از دزدان یک شبانه‌روز الاغ را پیش خود نگه داشت، ولی حتی یک سکه نقره هم الاغ برایشان نریخت. آنان ابتدا با یکدیگر دشمن شدند ولی بعد که باهم به مشورت نشستند به این نتیجه رسیدند که باید استاد ژوزف را گوشمالی بدهند.

کفاش خردمند آنان را دید که از دورها به‌طرف خانه او می‌آمدند. درنتیجه وقت کافی داشت که دام تازه‌ای برای دزدان بچیند. دست‌به‌کار شد و مثانه خوکی را پر از خون کرد و در زیر پیراهن همسرش پنهان کرد و به او دستورهای لازم را داد که چه باید بکند.

دزدان باخشم بسیار وارد خانه شدند و قصد داشتند استاد ژوزف را تکه‌تکه کنند.

ژوزف فریاد زد: «به‌به چه عجب! الاغ بیچاره حتماً قدرت سحر آمیزش را ازدست‌داده. شاید فقط این قدرتش را برای من به کار می‌برده. ولی بیایید بر سر آن دعوا نکنیم، بفرمایید تو، ناهار حاضر است. بعد از ناهار پنجاه سکه طلایتان را پس می‌دهم.»

دزدان داد کشیدند: «طلاها را اول بده!» و او را تهدید کردند.

ژوزف پاسخ داد: «البته، هر طور میل شماست.» و زنش را صدا کرد. وقتی او وارد اتاق شد، به او گفت: «زن، برو طبقه‌ی بالا از صندوق من پنجاه سکه طلا بیاور.»

همسرش گفت: «حالا نمی‌توانم گرفتار آشپزی هستم!»

ژوزف غرغرکنان گفت: «مگر نمی‌گویم برو!» و چون همسرش بازهم از جا نجنبید، او چاقویش را بیرون کشید و بر سینه همسرش فروکرد. او به زمین افتاد و خود را به مردن زد. خون از سینه‌اش فوران می‌کرد. دزدان فریاد زدند:

«این چه‌کاری بود که کردی! زن بیچاره ممکن بود سزاوار کتک زدن باشد ولی نه کشته شدن.»

و چون همسرش بازهم از جا نجنبید، او چاقویش را بیرون کشید و بر سینه همسرش فروکرد.

ژوزف گفت: «شاید من زیاد عجله کردم. ولی اکنون همه‌چیز روبه‌راه می‌شود.» این بگفت و گیتارش را برداشت و به نواختن پرداخت. تا ساز را به صدا درآورد، همسرش گویی که از خواب بیدار می‌شود، چشم‌هایش را باز کرد، آهسته برخاست و با شادمانی به رقص درآمد.

دزدان بانگ برداشتند: «استاد ژوزف می‌توانی پنجاه سکه طلا را نزد خودت نگاه‌داری ولی این گیتار شگفت‌انگیز را به ما بفروش!»

ژوزف گفت: «امکان ندارد. میدانید، من همیشه از دست زنم عصبانی می‌شوم و چاقویی به قلبش فرومی‌کنم. به‌این‌ترتیب او را گوشمالی می‌دهم و ناراحتیم فروکش می‌کند. بعد گیتار جادویم را می‌نوازم و او دوباره زنده می‌شود. خوب، اگر آن را بفروشم زنم را می‌کشم و دیگر نخواهم توانست او را زنده کنم.»

اما دزدان در خریدن گیتار پافشاری کردند و ژوزف عاقبت حاضر شد آن را به صد سکه طلا بفروشد.

سرکرده‌ی دزدان پیش از همه گیتار را به کار برد. وقتی به خانه رسید از زنش پرسید برای شام چه غذایی پخته است.

زنش جواب داد: «ماکارونی»

او داد کشید: «مگر به تو نگفتم که ماهی آب پز می‌خواهم.» و چاقویش را بیرون کشید و در سینه‌ی زنش فروکرد و او در دم جان سپرد. بعد او گیتار را نواخت، ولی هرچه بلندتر نواخت، او از جا برنخاست.

او فریاد کرد: «کفاش لعنتی بازهم ما را گول‌زده.» بااین‌همه نخواست در میان دزدان او تنها کسی باشد که فریب‌خورده است. پس از زن مرده‌اش چیزی به آنان نگفت و گیتار را به نفر بعدی داد و گفت:

«گیتار شایسته‌ای است و وظیفه‌اش را همان‌طور که انتظار می‌رود انجام می‌دهد.»

وقتی همه‌ی دزدان زن‌هایشان را کشتند و هیچ‌کدام نتوانستند آنان را زنده کنند، باهم مشورت کردند و تصمیم گرفتند که این بار دیگر استاد ژوزف را با بی‌رحمی تمام بکشند.

بازهم او دزدان را دید که از دور نمودار شدند و با دقت نقشه‌ای چید. وقتی دزدان به خانه‌اش رسیدند، از او اثری نیافتند.

زنش گفت: «ژوزف در باغ است. اکنون این سگ را به دنبالش می‌فرستم؛ و سفارش می‌کنم که به او بگوید چهار بطری نوشابه هم برای شما بیاورد.» پس دستورهایش را به سگ داد و او را روانه‌ی باغ کرد.

چیزی نگذشت که استاد ژوزف با چهار بطری نوشابه نمایان شد و گفت:

«بسیار خوب آقایان، سگم به من گفت که می‌خواهید مرا ببینید؛ و پیشنهاد بسیار جالب زنم را نیز به من رساند و گفت شراب بیاورم تا باهم خوش باشیم.»

دزدان فریاد زدند: «البته که می‌خواستیم تو را ببینیم. ما همه زن‌هایمان را کشتیم و گیتار تو هیچ‌کدامشان را زنده نکرد.»

استاد ژوزف گفت: «خیلی متأسفم. حتماً نغمه دیگری را زده‌اید گناه از خودتان است که اشتباه کرده‌اید، ولی بدون شک بازهم می‌توانید زن پیدا کنید. البته اگر واقعاً به زن احتیاج دارید.»

دزدان گفتند: «بله همین‌طور است. ولی اگر سگ پیغام‌آورت را به ما بفروشی با تو کاری نخواهیم داشت.»

استاد ژوزف سگ را به صد سکه طلا به آنان فروخت و دزدان سگ را برداشتند و رفتند. ولی هر وقت پیغامی به آن دادند که به طرفشان برساند سگ راه خانه استاد ژوزف را در پیش گرفت. آنان پی بردند که کفاش حیله‌گر بازهم گولشان زده است.

استاد ژوزف سگ را به صد سکه طلا به آنان فروخت و دزدان سگ را برداشتند و رفتند

دوباره راه افتادند تا برای همیشه انتقام بگیرند. این بار او را گرفتند و در کیسه کردند و راهی دریا شدند تا او را

در نقطه‌ی گودی به آب بیندازند. ولی هوا خیلی گرم بود و آنان که به کلیسایی رسیده بودند، کیسه را پشت در گذاشتند و خود به درون رفتند تا در هوای خنک آنجا استراحت کنند.

در آن نزدیکی در دامنه‌ی تپه، خوک‌چران ساده‌ای داشت با سوت خوک‌هایش را آب می‌داد. استاد ژوزف با شنیدن صدای سوت او فریاد کشید:

«نمی‌خواهم! میگویم که نمی‌خواهم. شما هر چه دلتان می‌خواهد بگویید. من نمی‌خواهم!» خوک‌چران نزدیک‌تر آمد و گفت:

«آهای تو که در کیسه هستی، چه چیزی را نمی‌خواهی؟»

استاد ژوزف پاسخ داد: «ازدواج کردن با دختر پادشاه را. آنان می‌خواهند من با او عروسی کنم، ولی خودم نمی‌خواهم. من دختر دیگری را دوست دارم!»

خوک‌چران آهی کشید و پیش خود گفت: «چه فرصت گران‌بهایی را از دست می‌دهد.»

«اوه، اگر تو می‌خواهی با او ازدواج کنی، تو را به خدا مرا از کیسه بیاور و به‌جای من در کیسه برو. او هرگز مرا بیرون ندیده و فرق من و تو را نمی‌داند.»

خوک‌چران کیسه را باز کرد و به‌جای کفاش حیله‌گر در آن رفت و کفاش خوک‌ها را برداشت و خوشحال به‌طرف خانه روانه شد.

وقتی دزدان به‌اندازه‌ی کافی استراحت کردند، از کلیسا بیرون آمدند و کیسه را برداشتند و از بالای صخره‌ای آن را به دریا انداختند و رو به خانه نهادند. ولی درراه به استاد ژوزف برخوردند که خوک‌هایش را می‌راند. وقتی کفاش دید آنان با تعجب و دهن باز به او خیره شده‌اند گفت:

«از بابت این خوک‌ها از شما متشکرم. اگر می‌دانستید که در ته دریا چقدر خوک زندگی می‌کنند، لحظه‌ای هم اینجا درنگ نمی‌کردید. هر چه پایین‌تر بروی خوک‌های بیشتری می‌بینی.»

آنان پرسیدند: «یعنی هنوز هم هستند؟»

کفاش حیله‌گر پاسخ داد: «هزاران هزار، بیش از آنکه بتوان شمرد. با من بیایید تا جای آن‌ها را نشانتان بدهم. چون شما جای آن‌ها را درست نمی‌دانید.»

این بگفت و آنان را به بالای همان صخره راهنمایی کرد و گفت:

«پیش از آنکه در آب بپرید، سنگ‌های سنگینی به گردن خودتان بیاویزید. خوک‌های من در گودترین جاها زندگی می‌کردند.»

دزدان سنگ‌هایی به گردن آویختند و به دریا پریدند؛ و کارشان به پایان رسید

سپس دزدان سنگ‌هایی به گردن آویختند و به دریا پریدند؛ و کارشان به پایان رسید. استاد ژوزف خوک‌ها را به خانه برد و بقیه عمرش را در آسایش به سر آورد.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *