جلد 63 کتابهای طلایی این قصه دختر پادشاه اژدها

افسانه قدیمی: دختر پادشاه اژدها / مردی که نمی دانست همسرش کیست

افسانه قدیمی

__ دختر پادشاه اژدها __

داستانی از سرزمین چین

برگرفته از جلد 63 مجموعه کتاب‌ های طلایی

(شاهزاده خانم طاووس)

آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان

بازگشت به فهرست اصلی مجموعه قصه

ـ مترجم: ناهید جعفری
ـ چاپ دوم: 1351

به نام خدا

دختر پادشاه اژدها

روزی، روزگاری مرد گدایی بود که «لیویی» نام داشت؛ اما ازآنجاکه می‌دانست برای موفقیت باید باسواد بود به‌سختی درس می‌خواند. یک روز برای گذراندن امتحاناتش به پایتخت رفت، اما نتوانست قبول شود. همان‌طور که غمگین و ناراحت به‌طرف دهکده‌اش می‌رفت، دختر زیبایی را دید. دختر بر فراز تپه کوچکی که نزدیک جاده بود از گوسفندانش مراقبت می‌کرد. وقتی‌که نزدیک‌تر رفت، دید دختر هم زارزار گریه می‌کند. لیو از او پرسید: «چرا آن‌قدر غمگین هستی؟»

دختر جواب داد: «من کوچک‌ترین دختر پادشاه اژدهای دریاچه‌ی «تونگ تینگ» هستم. چندین سال پیش با پادشاه اژدهای رودخانه‌ی «چینگ» عروسی کردم. اطرافیان پادشاه پیش او، از من بدگویی کردند و پادشاه هم حرف آن‌ها را باور کرد و مرا کتک زد و به نگهداری از گوسفندانش فرستاد.»

وقتی لیو خوب نگاه کرد دید که آن گوسفندها مثل گوسفندهای معمولی نیستند.

وقتی لیو خوب نگاه کرد دید که آن گوسفندها مثل گوسفندهای معمولی نیستند.

ازاین‌روی پرسید: «این گوسفندها مثل سایر گوسفندها نیستند؟ چه جور گوسفندی هستند؟»

دختر پاسخ داد: «آن‌ها گوسفندان باران هستند. پادشاه اژدها برای ریزش باران از آن‌ها استفاده می‌کند.»

فقط اژدهاها قادرند در سرزمین چین باران بریزند. برای لیو، شکی نماند که این دختر قشنگ به‌راستی دختر پادشاه اژدهای دریاچه‌ی «تونگ تینگ» است.

دختر گفت: «خواهش می‌کنم این نامه را به پدرم بده.»

لیو پرسید: «چطور می‌توانم پدرت را پیدا کنم؟»

دختر گفت: «در قسمت شمالی دریاچه‌ی «تونگ تینگ»، یک درخت کهن‌سال هست اگر سه ضربه به این درخت بزنی، سربازی بیرون می‌آید و تو را نزد پدرم می‌برد.» لیو نامه را گرفت و دوباره به راه افتاد.

وقتی‌که به شمال دریاچه‌ی «تونگ تینگ» رسید، به دوروبر نگاه کرد و درخت کهن‌سال را یافت. سه ضربه به درخت زد و سربازی بیرون آمد.

سرباز گفت: «با من بیا.» آنگاه دست‌هایش را دراز کرد. رودخانه به دو قسمت تقسیم شد تا جاده‌ای را تشکیل بدهد. سرباز لیو را از جاده پایین برد.

لیو پایین و پایین‌تر رفت. در ته دریاچه، قصر قشنگی را دید. بام قصر از طلا ساخته‌شده بود و دیوارها آویزه‌هایی از جواهر داشت. همان‌طور که «لیو» نزدیک‌تر می‌رفت، درهای بزرگ یکی پس از دیگری گشوده می‌شدند تا آن‌که او خودش را در تالار بزرگی دید. در انتهای تالار چشمش به پادشاه اژدها افتاد که سربازان زیادی دو طرفش ردیف ایستاده بودند. یکی از پیشخدمت‌ها با دیدن لیو جلو آمد و گفت: «پادشاه اژدها می‌خواهد بداند تو چرا به اینجا آمده‌ای؟» لیو پاسخ داد: «من از دخترش نامه‌ای آورده‌ام.» پیشخدمت دیگری دستور داد: «نامه را به پادشاه بده». لیو پرسید: «مگر پادشاه اژدها نمی‌تواند صحبت کند؟» لیو می‌خواست وانمود کند که هیچ نترسیده است.

پیشخدمت‌ها گفتند «پادشاه بزرگ اژدها مایل نیست با آدم‌هایی مثل تو صحبت کند. او تنها با پادشاهان حرف میزند!»

لیو نامه را به پادشاه داد و همان‌طور که پادشاه آن را می‌خواند، خوب او را تماشا کرد و متوجه شد که چهره‌ی پادشاه از خواندن خبر ناراحتی درهم‌رفته است.

پادشاه به سربازانش دستور داد: «به سرعتی که می‌توانید به رودخانه‌ی چینگ بروید و دخترم را آزاد کنید.» آنگاه پادشاه روبه لیو کرد و گفت: «به خاطر آوردن این نامه از تو سپاسگزارم. پیش از بازگشت به خانه‌ات مدتی در قصر من استراحت کن.»

«لیو» پذیرفت و شب را در قصر پادشاه خوابید، هنگام برآمدن آفتاب صدای بلندی لیو را از خواب بیدار کرد. پیشخدمتی او را صدا می‌زد که نزد پادشاه اژدها برود.

لیو به درون تالار رفت. در آنجا دختر زیبای پادشاه اژدها را دید. همین‌که دختر «لیو» را دید به‌سوی او دوید و سپاسگزاری کرد و از پدرش خواست که چیزی به «لیو» ببخشد.

پادشاه اژدها مدت زیادی در فکر فرورفت و بعد گفت: «جوان، تو خیلی به ما کمک کردی. من چیزی به تو می‌دهم که بهتر از پول باشد. سربازان من پادشاه اژدهای بدجنس رودخانه «چینگ» را کشته‌اند، ازاین‌روی اجازه می‌دهم با دخترم که جانش را نجات دادی عروسی کنی.»

پادشاه اژدها مدت زیادی در فکر فرورفت و بعد گفت: «جوان، تو خیلی به ما کمک کردی

«لیو» وقتی این گفته را شنید خیلی تعجب کرد. او دلش نمی‌خواست که با دختر هیچ پادشاه اژدهایی عروسی کند. مدتی به دختر نگاه کرد. دختر گفت: «من خیلی دلم می‌خواهد زن تو بشوم.» لیو دیگر درنگ نکرد و پا به فرار گذاشت. چند سال بعد «لیو» با دختری از دخترهای شهر خودش عروسی کرد، اما چیزی از ازدواج آن‌ها نگذشته بود که دختر مرد. لیو دوباره عروسی کرد، زن دومش هم مرد. لیو خیلی غمگین بود چون خیلی دلش می‌خواست یک فرزند داشته باشد اما نداشت.

سرانجام برای سومین بار عروسی کرد. این بار زنش نمرد، بلکه زنده ماند و پسری برای لیو به دنیا آورد. لیو زنش را خیلی دوست داشت، چون زن بسیار زیبا و مهربانی بود.

یک روز وقتی‌که لیو پسر کوچکش را در آغوش گرفته بود، زنش به او گفت: «من خیلی خوشحالم که پسری به تو داده‌ام و تو را خوشبخت کرده‌ام. همیشه می‌خواستم راهی پیدا کنم تا کمکی را که به من کردی جبران کنم.» لیو با شگفتی گفت: «یعنی چه؟ منظورت را نمی‌فهمم!»

او به‌آرامی پرسید: «آیا تو نمی‌دانی که من دختر پادشاه اژدها هستم؟»

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *