یکی بود یکی نبود. پیرمرد خارکنی بود که توی یک ده کوچک زندگی میکرد. پیرمرد روزها به بیابان میرفت و خار میکند. خارها را به شهر میبرد و میفروخت و شب به خانه برمیگشت.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه آموزنده: گربه کوچولوی ترسو / با کی دوست بشیم؟ از کی بترسیم؟
کنار یک جنگل سبز، بچهگربهی قشنگی با مادرش زندگی میکرد. گربه کوچولو، همیشه سرش را بالا میگرفت و تند و تند پشت سر مادرش راه میرفت. هرکس که او را میدید با خودش میگفت: «این بچهگربهی قشنگ چقدر شجاع است.»
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: اسم بلند / چرا اسم بلند خوب نیست؟
یکی بود یکی نبود. خیلی پیشازاین در سرزمین چین دهکدهای بود. در این دهکده رسم بود، مردم روی پسر اولشان اسمی بگذارند که خیلی بلند و طولانی باشد. آنها فکر میکردند «اسم بلند» آدم را بزرگ و مهم میکند.
بخوانید