یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، دشتی بود سرسبز و قشنگ. در میان این دشت قشنگ، درخت بزرگ و زیبایی زندگی میکرد که هرروز با اولین تابش نور خورشید بیدار میشد و شبها با قصههای قشنگ ستارهها به خواب میرفت.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: صدای خوب زنگولهی طلایی
در مزرعهای بزرگ و باصفا، بزغالهی کوچک و شیطانی با مادرش زندگی میکرد. اسم این بزغاله، «بزی» بود. بزی موهای سفید و نرمی داشت که مادرش همیشه آن را میشست و تمیز نگه میداشت.
بخوانیدقصه کودکانه پریان: شاهزادهای که اسباب بازی بود
در روزگاران قدیم، آنطرف درهها و تپهها و دریاها، شاهی حکومت میکرد که برای مردمان سرزمینش، شاه بسیار خوبی بود. او با ملکهی بسیار زیبایی ازدواج کرده بود. ملکه خوشحال و شاد بود. پری کوچکی دوست او بود که نامش «تابورت» بود.
بخوانید