یک راسو، خفاشی را شکار کرد. خفاش با ترسولرز از راسو خواهش کرد که او را نخورد. راسو گفت: «حرفش را نزن. چون از پرندهها نفرت دارم.» خفاش گفت: «ولی من که پرنده نیستم، من موش هستم.»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: ماشینی بهجای الاغ | دل شکستن هنر نمی باشد
میگِل در یک روستای کوچک و زیبا زندگی میکرد. او با الاغ مهربانش هرروز به گردش میرفت. بعضی وقتها هم الاغش در کارهای مزرعه به او کمک میکرد. وقتی میگل میوههای مزرعهاش را جمع میکرد سبدهای میوه را پشت الاغش میگذاشت و به بازار میبرد.
بخوانیدقصه کودکانه: شیر بهانه گیر | بهانه دست دیگران ندهیم
شیر «سلطان جنگل» مریض شد و همهی دکترهای جنگل را خبر کرد. یکی از آنها گورخر بود. دهان شیر را بو کرد و گفت: «عالیجناب! دهانتان بوی بدی میدهد.
بخوانید