روزی روزگاری، در شهری دور، باربر فقیری زندگی می کرد که «سندباد» نام داشت. او هر روز بارهای سنگین را به این طرف و آن طرف شهر می برد و از این راه، زندگی را می گذراند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: ای کیو سان، پسر نابغه
ای کی یو، پنج سالش بود که درس خواندن را شروع کرد. او برای درس خواندن، همراه مادرش به مدرسه شبانه روزی رفت. مدرسه شبانه روزی، همان جایی بود که « استاد بزرگ» در آنجا درس می داد.
بخوانیدداستان کودکانه: فلفلی و مرد ساحر || قدرت سحر و جادو
فلفلی را که میشناسید؟ همان پسرک روستایی که از بس کوچک و زبر و زرنگ بود به او میگفتند فلفلی. آن سال تابستان پدر فلفلی دست او را گرفت و به شهر آورد تا او را به دست استادی بسپارد تا کار و کاسبی یاد بگیرد
بخوانید