تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه کودکانه شنل قرمزی، دختر کلاه قرمزی 1

قصه کودکانه شنل قرمزی، دختر کلاه قرمزی

Shene_1.jpg

Shene_3.jpg

کتاب قصه کودکانه

شنل قرمزی

ترجمه: مهناز فصیحی

به نام خدا بسم الله

Shene_4.jpg

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . در روزگاران قدیم دختر کوچکی بود که همیشه یک شنل قرمز مخمل می پوشید . این هدیه مادر بزرگش بود . هرجا که می رفت همه او را به هم نشون می دادند که:

نگاه کنید اون شنل قرمزیه که داره میره.

و مردم کم کم به همین اسم صداش کردند . او دختر کوچولوی مامانی بود ولی فقط یک عیب داشت . هرچی را که مردم بهش می گفتند بکن فراموش می کرد .

Shene_2.jpg

شنل قرمزی با خانواده اش تو یک دهکده کوچک زندگی می کردند. یک روز صبح مادرش با یک سبد پر از کیک و غذا آمد سراغش. شنل قرمزی ازت می خوام که این سبد رو برای مادر بزرگت ببری .

Shene_6.jpg

شنل قرمزی فوراً سبد رو گرفت و آماده شد که بره . اما قبل از اینکه از خونه بره بیرون مادرش بهش گفت:

مواظب باش که جائی وانستی چون بازی کردن توجنگل خیلی خطرناکه.

– قول میدم مادر.

یکروز تابستانی قشنگی بود . شنل قرمزی راه جنگل رو در پیش گرفته بود و آواز میخوند و میرفت . اون همه چیزهائی که مادرش بهش یادآوری کرده بودُ از یاد برد و همینطور مشغول بازیگوشی بود تا اینکه متوجه نشد از جاده ای که به خونه مادر بزرگ میرسه خیلی دور شده .

Shene_8.jpg

ناگهان یک گرگ بزرگ از بوته ها بیرون اومد و صاف جلوش وایستاد. شنل قرمزی هیچ نفهمید که اون گرگ بدجنسیه بهمین دلیل اصلاً ازش نترسید چون گرگه خیلی دوستانه رفتار می کرد .

Shene_9.jpg

Shene_10.jpg

-صبح بخیر شنل قرمزی . کجا میری؟

-خونه مادر بزرگم . آخه مریضه!

-تو سبد چیه؟

-کیک و غذا برای اینکه خوب بشه!

-مادر بزرگت کجا زندگی میکنه؟

-پائین این جاده . یک مایل از . اینجا دورتره . خونه اش کناردرختهای بلوطه!

گرگه بهش گفت که اون جاده ای رو میشناسه که خیلی کوتاهتره واشاره به راهی کرد که شنل قرمزی هرگز اونو ندیده بود .

– از این جاده برو که زودتر به خونه مادر بزرگت برسی.

-خیلی متشکرم. و به راهش ادامه داد.

Shene_12.jpg

آقا گرگه راهی رو بهش نشون داده بود که خیلی بیشتر طول می کشید و به این ترتیب خودش فرصت کافی داشت قبل ازاینکه شنل قرمزی به خونه مادر بزرگ برسه، گرگه خودشو به آنجا برسونه. اما شنل قرمزی باز هم فراموش کرده بود مستقیم به خونه مادر بزرگش بره.

Shene_13.jpg

اوه! چه گلهای زیبائی ! اوه! یکی قشنگتر هم اون بالا است!

و همینطور از این گل به اون گل می رفت . بعد از مدتی از راهی که او رو به خونه مادربزرگش میرسوند خیلی دور شده بود. او همینطور گلهای مختلف رو از زمین می کند و خیلی هم خوشحال بود که میتونه چنین دسته گل زیبائی رو به مادر بزرگش بده .

Shene_14.jpg

در همین موقع گرگ بد جنس يکراست رفت خونه مادر بزرگ و در زد .

-کیه؟

-شنل قرمزیم . برات چیزهای خوشمزه آوردم!

-درو باز کن داخل شو عزیزم !

یک مرتبه آقا گرگه درو باز کرد و پرید تو. مادر بزرگ هم به سرعت دوید توی یک کمد و درش رو محکم بست . گرگه از اینکه نتونسته بود مادر بزرگ رو بگیره خیلی ناراحت بود با پنجه هاش روی در می کشید و فریاد می زد .

-ای پیر زن بذار بیام تو. بذار بیام تو.

Shene_15.jpg

اما مادر بزرگ محکم در رو بسته بود . بالاخره گرگه خسته شد .

و با گذاشتن یکی از کلاههای مادر بزرگ به سرش و پوشیدن یکی از لباسهای مادر بزرگ وانمود کرد که مادر بزرگه. عینک مادر بزرگ رو هم به چشمش گذاشت و رفت توی تخت او دراز کشید و منتظر شنل قرمزی شد.

Shene_16.jpg

شنل قرمزی هنوزداشت گل می چید که یکمرتبه یاد مادربزرگ افتاد و خیلی تند به طرف خونه او حرکت کرد . خیلی تعجب کرد که در خونه باز بود.

-مادر بزرگ؟

-چیه عزیزم بیا تو.

شنل قرمزی مادر بزرگ رو روی تخت دید که پتوش رو تا کله اش بالا کشیده بود و قیافه اش هم عجيب بنظر می رسید.

Shene_17.jpg

Shene_18.jpg

-مادر بزرگ چه گوشهای بزرگی پیدا کردی؟

-که صدای تو رو بهتر بشنوم عزیزم .

-مادر بزرگ چرا چشمهات اونقدر بزرگه؟

-که بهتر تو رو ببينم .

-مادر بزرگ چه دماغ بزرگی پیدا کردی؟

-که بهتر بتونم تو رو بو کنم .

-مادر بزرگ چه دهن بزرگی داری؟

-که بهتر بتونم با اون تورو بخورم عزیزم .

و در این هنگام گرگه از تخت پرید بیرون و شنل قرمزی رو قورتش داد.

Shene_20.jpg

بچه ها!  بعد گرگه خیلی خسته شده و بخواب عمیقی فرو رفت و شروع به خرخر کرد. یک شکارچی که مادر بزرگ را می شناخت در اون جنگل دنبال شکار بود. اتفاقاً از منزل مادر بزرگ گذشت و صدای خرخری شنید . رفت توی خونه و دید که گرگه روی تخت خوابیده و شکمش قلمبه شده .

Shene_23.jpg

Shene_22.jpg

چون مادر بزرگ رو ندید او رو صدا کرد .

-مادر بزرگ تو خونه ایی؟

مادر بزرگ یواش در کمد رو باز کرد و به شکارچی گفت که چه اتفاقی افتاده .

Shene_24.jpg

شکارچیه چاقوش رو در آورد و شکم گرگه رو پاره کرد و شنل قرمزی از توش پرید بیرون .

Shene_25.jpg

مادر بزرگ خیلی خوشحال شد که او هنوز زنده بود شنل قرمزی رو محکم بغل کرد .

-اوه بچه تو چقدر ما رو ترسوندی . اگر به حرفهای مادرت گوش کرده بودی این گرگه هیچوقت اینجا نمی اومد. دیگه هیچوقت حرفهای او رو فراموش نکن.

در همین موقع آقا شکارچیه شکم آقا گرگه رو که خوابیده بود با سنگهای بزرگی پر کرد و بعد درش رو دوخت. وقتی گرگه بیدار شد اونقدر سنگین بود که به سختی میتونست راه بره.

Shene_27.jpg

او راه جنگل رو در پیش گرفت و رفت و دیگه هرگز هیچ بچه ای رو اذیت نکرد .

شنل قرمزی و مادر بزرگش خیلی خوشحال بودند که دوباره سالمند . همشون نشستند و غذا و کیک هایی رو که شنل قرمزی با خودش آورده بود خوردند. حال مادر بزرگ بهتر شده بود.

شکارچی گفت: خیلی متشکرم دیگه خدا حافظ .

-آقای شکارچی خیلی ازت ممنونم که ما رو نجات دادی .

-شنل قرمزی نگران نباش من هر روز اینجا سر میزنم که ببینم مادر بزرگ چطوره.

Shene_28.jpg

اونها با شکارچی خداحافظی کردند و او به طرف جنگل به راه افتاد. مادر بزرگ و شنل قرمزی به خونه برگشتند و اوقات خوشی رو با هم گذروندند . قبل از اینکه شنل قرمزی به خونه خودشون برگرده قول داد که:

-من دیگه هیچوقت توی جنگل بازیگوشی نمی کنم و هر چی رو که مادرم بگه گوش میدم .

و او همیشه به قولش عمل کرد .

Shene_31.jpg

خوب بچه ها اینم قصه شنل قرمزی. امیدوارم که شما بچه های خوب هم همیشه به حرفهای بزرگترها گوش کنید.

Shene_30.jpg

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=2791

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *