یک روز صبح تابستان کانگا که کارهای زیادی داشت، پسرش رو با آقاببره به پیک نیک فرستاد تا با هم ناهار بخورند. همونطور که راه میرفتند آقاببره ازکارهائی که ببرها میتونستند بکنند برای او تعریف کرد .
بخوانیدRecent Posts
قصه فانتزی، آلیس در سرزمین عجایب، جلد 39 کتابهای طلایی برای نوجوانان
آلیس زیر یک درخت دراز کشیده بود و داشت یک کتاب می خواند که یکدفعه چشمش به یک خرگوش افتاد. خرگوش عجله داشت و مدام به ساعتش نگاه می کرد. آلیس خیلی تعجب کرد. برای همین به دنبالش رفت و وارد سرزمین عجایب شد.
بخوانیدعروس رفته گل بچینه، قصه عاشقانه گل ها
کسی که خطبهٔ عقد را میخواند، گفت: «عروس خانم! بنده وکیلم؟»یکی گفت: «عروس رفته گل بچینه.»عروس خانم رفته بود گل بچیند. عروس خانم اینطرف باغ را گشت، آنطرف باغ را گشت؛ اما هیچ بوتهای گل نداشت. غنچه نداشت. عروس گفت: «حالا چی کار کنم، چی کار نکنم؟»
بخوانید