«موشی»، موشِ کوچولو و خاکستریرنگی است که در لانۀ قشنگی زیر یک درخت بلند چنار زندگی میکند. موشی هرروز مدتی را دنبال غذاهایی که دوست داشت میگشت؛ مثل گردوهای تازه و پنیرهای خوشمزه و خوراکیهای دیگر و بقیه روز را مینشست و به پرواز پرندگان در آسمان آبی خیره میشد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : موش
داستان کودکانه: کی از کی میترسد؟ || ماجرای شیر ترسو
پسرک، سوار فیل است. موش کوچولو هم روی سرِ فیل نشسته است. آنها ببری را میبینند. پسرک میپرسد: «ای ببر! چر! ناراحتی؟» ببر میگوید: «شیر مرا ترسانده!» موش کوچولو میگوید: «برویم سراغ شیر ببینیم!»
بخوانیدداستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته!
روزی روزگاری، موشی بود به اسم هَری که خیلی شکمو بود. بهمحض اینکه غذایش را توی قفس میگذاشتند، همه را لُپلُپ میخورد و دوباره پوزهی کوچکش را لای میلهها فرومیکرد تا شاید بتواند غذای بیشتری برای خوردن پیدا کند.
بخوانیدداستان کودکانه: تعطیلات خانم موشه || قصه شب برای کودکان
خانم موشه، پارسال خیلی گرفتار بود. وقتی تابستان داشت تمام میشد، مجبور بود برای ذخیرهی غذای زمستانش فندق، بادام و توت خشک جمع کند. بعد، اواخر زمستان، خانهی کوچکش را حسابی تمیز کرده بود؛
بخوانیدداستان آموزنده: چه کسی زنگوله را به گردن گربه میبندد؟
در خانهای قدیمی که دیوارهایش نمناک بود، عنکبوتها با خیال راحت تار تنیده بودند و زندگی میکردند. در این خانۀ قدیمی، گردوغبار همهجا را پوشانیده بود و هیچ نشانهای از دوستی و محبت و صفا و یکرنگی نبود.
بخوانید