بایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه کودکانه

قصه کودکانه: گوسفند سفید و بز سیاه | لجبازی کار خوبی نیست!

قصه-شب-کودک-گوسفند-سفید-و-بز-سیاه

روزی روزگاری در میان گوسفندان یک روستا، بز و گوسفندی بودند. بز سیاه بود و گوسفند سفید بود. بز سیاه و گوسفند سفید همیشه باهم دعوا می‌کردند. اگر هم کاری بد و خراب می‌شد، بز سیاه می‌گفت: «تقصیر گوسفند سفید است.»

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: بالش بازیگوش | اهل شلوغ پلوغ نباشیم!

قصه-شب-کودک-بالش-بازیگوش

سال‌ها پیش در اتاق خانه‌ای، بالش و تُشک و لحافی باهم دوست بودند. تشک، آرام و کم‌حرف بود. لحاف خوش‌زبان و مهربان بود؛ ولی بالش پرسروصدا و بازیگوش. بالش هر بار که می‌شد و هر وقت که می‌توانست، از این‌طرف اتاق به آن‌طرف اتاق می‌رفت و صدای همه را بلند می‌کرد.

بخوانید

قصه کودکانه: جوراب سفید و آبی || جورابت را لنگه به لنگه نپوش!

قصه-شب-کودک-جوراب-سفید-و-آبی

روزی از روزها، توی اتاق یک خانه، کنار جوراب‌ها و لباس‌ها، جوراب سفیدی گفت: «کجاست؟ داداش من کجاست؟» جوراب آبی که پیش جوراب سفید بود پرسید: «داداش من هم نیست، کسی او را ندیده؟» لباس‌ها و جوراب‌ها همدیگر را نگاه کردند؛ ولی کسی جوابی نداد.

بخوانید

قصه کودکانه: پرده و باد و پنجره | هر کار به جای خویش نیکوست!

قصه-شب-کودک-پرده-و-باد-و-پنجره

روزی از روزها یک پرده‌ی گل‌دار قشنگ، از پنجره‌ی یک اتاق کوچولو آویزان شد. پنجره تا پرده‌ی قشنگ را دید گفت: «خوش‌آمدی پرده کوچولو. خیلی خوش‌آمدی.» پرده کوچولو گفت: «حالا چرا این‌قدر از آمدن من خوش‌حال شدی؟»

بخوانید

قصه کودکانه: دیگ در آشپزخانه | بچه ها، خوش اخلاق باشید!

قصه-شب-کودک-دیگ-در-آشپزخانه

روزی از روزها توی یک آشپزخانه ظرف‌ها و قاشق‌ها و چنگال‌ها داشتند باهم می‌گفتند و می‌خندیدند. در این وقت یک دیگ -یعنی قابلمه‌ی خیلی بزرگ - به آشپزخانه آمد. ظرف‌های آشپزخانه از دیدن دیگ تعجب کردند. برای اینکه بیشتر آن‌ها تا آن‌وقت دیگ ندیده بودند.

بخوانید
قالب صحیفه. لایسنس فعال نشده است، برای فعال کردن لایسنس به صفحه تنظیمات پوسته بروید.