روزی روزگاری خواهر و برادری باهم زندگی میکردند. باآنکه سالهای زیادی از عمرشان گذشته بود، هیچکدام ازدواج نکرده و بچهای نداشتند. اسم خواهر «ماریلا» و اسم برادر «ماتیو» بود. ماتیو دیگر پیر شده بود و نمیتوانست کارهای مزرعه را بهتنهایی انجام دهد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه مصور کودکان
قصه مصور آموزنده برای کودکان: لاکپشت فداکار
وقتیکه لاکپشت کوچولو از تخم بیرون آمد، مادرش آنجا بود. مادر، اسم او را «سنگی» گذاشت.
بخوانیدقصه مصور کودکان: چادری برای سارا – دختر باید باحجاب باشه!
سارا کوچولو دوست داشت نماز بخواند اما چادرنماز نداشت. برای همین، مادربزرگش او را به بازار برد و یک پارچه چادری قشنگ برایش خرید...
بخوانیدقصه کودکانه ترسناک: اسکوبیدوو و ارواح سرگردان
روزی روزگاری در وسط یک دریای بزرگ، جزیره کوچکی بود. جزیره پوشیده از درختان بزرگ و تنومند بود.
بخوانیدقصه کودکانه: عصر حجرِ پرنده کوچولو
یک روز تعطیل وقتی فِرِدی فِلینستون در میان ننوی پِبِل مشغول چرت زدن بود زنش ویلما از خانه خارج شد و گفت: فردی بیا کارت دارم!
بخوانیدقصه کودکانه: علاءالدین و چراغ جادو
در روزگاران کهن در سرزمینی دوردست، خیاط بینوایی زندگی میکرد به نام مصطفی.
بخوانیدقصه کودکانه: قایمموشک بازی در مزرعه
موشی و هوشی موشهایی بودند که دو بچه مامانی به نامهای شید و بید داشتند. آنها همگی در سوراخی در گوشه یک انبار بزرگ که در مزرعه بود زندگی میکردند.
بخوانیدقصههای کودکانه: میخواهم روزه بگیرم / 14 قصه برای آشنایی کودکان با روزه
«کتاب کمیک» آشنایی کودکان با روزه و روش روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان
بخوانیدشعر کودکانه: به چه عالی، روزه گرفته شالی / ماه رمضان
اتلمتل نصف شب __ شالی بیدار شد از خواب
بخوانیدداستان کودکانه: سارا روزه میگیرد / آشنایی کودکان با روزه
گلوی سارا درد میکرد. این را وقتیکه صبحانه میخورد، فهمید. سارا میخواست غذایش را خوب قورت بدهد.
بخوانید