در عصر ابری دلگرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندة چهلوهشت سالة ایرانی، مقیم موقت پاریس، بهسوی خانهاش در محلة هجدهم، کوچة شامپیونه، شماره 37 مکرر میرود، دو مرد را میبیند
بخوانیدداستان کوتاه: دخمهای برای سمور آبی / نوشته: هوشنگ گلشیری
خون سرخ و گرم به همه ملافهها نشت میکند. مرا واگذارید! واگذاریدم تا شاید این سَیَلان گرم و سرخ بتواند آن جثه عظیم را از سینه من بشوید.
بخوانیدقصه کودکانه غاز کوچولو / قصه تلاش و همکاری
خانم غازه از پنجره کلبه کوچکش به بیرون نگاه میکرد و گفت: اوه، چه صبح سردی است. چه قدر زمین یخ بسته است.
بخوانیدقصه کودکانه غازهای وحشی / پرندهها اهلی میشوند.
در کنار برکهای که محل زیست پرندگان وحشی بود پسرکی به اسم محمد برای گردش، آرامآرام قدم میزد
بخوانیدداستان کوتاه مثل همیشه / نوشته: هوشنگ گلشیری
مرد از خواب که برخاست، دندانهایش را مسواک زد و صورتش را شست و لباس خانه راهراهش را پوشید و موهای سرش را بهدقت شانه زد، دفتر کاهی و خودکارش را برداشت
بخوانید