بادبادکی بود رنگارنگ با یک نخ باریک و بلند. بادبادک با نخ بلندش میتوانست برود آن بالابالاها و همهجا را ببیند. او به جاهای زیادی میرفت و همیشه در گشتوگذار بود.
بخوانیدقصه کودکانه: آمبولانس و مو فرفری / از کادر درمان تشکر کنیم
جو رانندهی یک آمبولانس بود و آن را امی صدا میزد. روزی آنها در خیابان بودند که ناگهان صدایی را از فرستندهی امی شنیدند «توجه، توجه! دختری به نام سوزان در پارک جنگلی از یک بلندی افتاده و زخمی شده است. فوری او را به بیمارستان بیاورید. تمام!»
بخوانیدقصه کودکانه: آدم آهنی در حمام / اسباب بازی های پرسروصدا
چند تا از اسباببازیها توی دستشویی حمام سروصدای زیادی راه انداخته بودند. چلپچلوپ آببازی میکردند و میخندیدند.
بخوانیدداستان کوتاه: بله، نیروانایی در کار نیست + همراه با فایل داستان صوتی / کورت وونهگات جونیور
یکی از کشیشهای فرقه یونیتاریسم 1 که شنیده بود رفتهام پیش ماهاریشی ماهش 2، پیرو مرادِ بیتلها و داناون و میافارو، آمد دیدنم و پرسید «شیاده؟» اسم این کشیش چارلییه. پیروان فرقه یونیتاریسم به هیچچیز اعتقاد ندارند. من هم پیرو همین فرقهام
بخوانیدکتاب قصه کودکانه قدیمی: روباه غمگین / هیچکس حرف دروغگو را باور نمی کند
روباهی به نام «فِرِدی» در جنگل وسیعی زندگی میکرد. روزی از روزها «فردی» پشت درخت کهنسالی پنهان شد و با دقت تمام به اطراف نظر انداخت. ناگهان چشمش به قرقاول قشنگی که «پت» نام داشت افتاد که آرامآرام قدم ميزد.
بخوانید