آن شب قرار بود برویم خانه خاله کوکب. مادرم به من گفت: «زهرا جان، زود باش برو و لباسهایت را بپوش!» من رفتم تا لباسهایم را بپوشم که یکدفعه، چشمم به دوستم افتاد. دوستم را که میشناسید. چاقالو کوچولو را میگویم. او توی کمد نشسته بود و اخمهایش را در هم کرده بود.
بخوانیدTimeLine Layout
اسفند, ۱۴۰۱
-
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: دوست کوچک من / چاقالو عروسک من
چاقالو کوچولو دوست کوچک من است. او خیلی مهربان است. من این اسم را برایش گذاشتهام. چون او با اینکه کوچولوست، خیلی چاق است. وقتی دستم را روی سرش میکشم، گوشهایش را بالا میگیرد و هی تکان تکان میدهد.
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: آقا موش باهوش / و گربه ی نادون
یک آقا موش بود که خیلی باهوش بود. روزی توی لانهاش خوابیده بود، صدای میومیو شنید. از خواب پرید. نگاه کرد و دید یک گربه چاق و چله جلو در لانه نشسته است.
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: نصفِ نصفِ نصفه ی یک لقمه / با پرنده ها مهربان باش
فاطمه خانم، یک دختر کوچولو بود که خیلی گرسنه بود. مادرش یک لقمه نان و پنیر به او داد و گفت: «برو توی حیاط، زیر آفتاب بنشین و بخور.» فاطمه خانم لقمهاش را گرفت و آمد به حیاط. زیر آفتاب نشست و خواست آن را بخورد.
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: سیب کال و ماهی قرمز / دوست مهربان
یک سیب کال کوچولو روی شاخه بالایی یک درخت نشسته بود. از تنهایی خسته بود. از آن بالا رودخانه را تماشا میکرد. رودخانه از درخت سیب، دور بود. توی آن یک ماهی قرمز شنا میکرد.
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: از چی بترسم از چی نترسم؟
سحر بود. جوجه کوچولو از تخم درآمد. به دورو برش نگاه کرد. مادرش را ندید. ترسید و لرزید. اینطرف و آنطرف دوید. خانم مرغه از راه رسید. گفت: «چیه، چی شده عزیز دلم، دستهگلم؟ از کی میترسی؟ از چی میلرزی؟»
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: آشتی، آشتی / قهر کردن کار خوبی نیست!
مامان گفت: «اسباببازیهایت را از سر راه جمع کن!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!» مامان گفت: «پنجره را که بازکردهای، ببند!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!»
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: زنبورک وزوزی / بهترین دوست و همبازی من
یکی بود، یکی نبود. یک زنبورک وزوزی بود که دنبال همبازی میگشت. یک روز پر زد و رفت تا رسید به یک شاپرک نازنازی. سلام کرد و گفت: «من زنبور وزوزیم. دنبال یک همبازیم. شاپرک نازنازی، میشوی با من همبازی؟»
بخوانید -
۲۴ اسفند
قصه کودکانه: پسته دهان بسته / دوست کوچولو و مهربان
یکی بود، یکی نبود. یک پسته دهان بسته بود که کنار چاه آبی نشسته بود. باد آمد و پسته را قل داد و توی چاه انداخت. پسته خواست داد بزند و کمک بخواهد، اما نتوانست، چون دهانش بسته بود.
بخوانید -
۲۴ اسفند
قصه کودکانه: آقا کمده / کمدی که درش همیشه باز بود
یکی بود، یکی نبود. یک کمد چوبی بود که درش همیشه باز بود. کمد چوبی مال یک دختر کوچولو بود. دختر کوچولو همیشه یادش میرفت که در کمد را ببندد.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر