فهرست قصه های این مجموعه: 1- جان مریم 2- امیر کوچولو 3- برف نو 4- افسانه ای از افغانستان 5- بوی خوش زمستان، بوی گل یخ
بخوانیدTimeLine Layout
اسفند, ۱۴۰۱
-
۲۶ اسفند
قصه کودکانه: هدیه / 30 شهریور روز تولد عروسکم
به چاقالو کوچولو قول داده بودم که برایش جشن تولد بگیرم. یک روز وقتیکه دایی جانم به خانه ما آمد از او پرسیدم: «دایی جان، چه روزی از سربازی برگشتید؟»
بخوانید -
۲۶ اسفند
قصه کودکانه: باغ سیب / عروسکم را در باغ جا گذاشتم
باغ عمویم، پُر از درختهای سیب بود. آن شب، بعد از خوردن شام، عمویم گفت: «فردا میخواهم سیبها را بچینم!» من پرسیدم: «عمو جان اجازه میدهید که من و دخترعمو هم بیاییم؟» عمویم گفت: «باشد! شما هم بیایید!»
بخوانید -
۲۶ اسفند
قصه کودکانه: سفر / وای عروسکمو آب برد!
هوا خیلی گرم بود. پدرم تصمیم گرفت که ما را به روستا ببرد تا چند روزی در آنجا بمانیم. عمویم در آن روستا زندگی میکرد. اول نمیخواستم چاقالو کوچولو را با خودم به روستا ببرم، اما دلم برایش سوخت.
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: سرماخوردگی / عروسکم مریض شده!
چند روز بود که چاقالو کوچولو مریض شده. بود حالش خیلی بد بود. سرما خورده بود. او میگفت تقصیر من است که او سرما خورده است؛ اما من چه تقصیری دارم؟ تقصیر خودش است!
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: جشن تولد / روز تولد عروسکم
چند روز پیش، جشن تولد عروسک دوستم بود. عروسک دوستم، همه عروسکهای همسایه را برای جشن تولدش دعوت کرده بود. چاقالو کوچولو را هم دعوت کرده بود؛
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: مهمانی / عروسکم خوشگلم قهر نکن!
آن شب قرار بود برویم خانه خاله کوکب. مادرم به من گفت: «زهرا جان، زود باش برو و لباسهایت را بپوش!» من رفتم تا لباسهایم را بپوشم که یکدفعه، چشمم به دوستم افتاد. دوستم را که میشناسید. چاقالو کوچولو را میگویم. او توی کمد نشسته بود و اخمهایش را در هم کرده بود.
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: دوست کوچک من / چاقالو عروسک من
چاقالو کوچولو دوست کوچک من است. او خیلی مهربان است. من این اسم را برایش گذاشتهام. چون او با اینکه کوچولوست، خیلی چاق است. وقتی دستم را روی سرش میکشم، گوشهایش را بالا میگیرد و هی تکان تکان میدهد.
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: آقا موش باهوش / و گربه ی نادون
یک آقا موش بود که خیلی باهوش بود. روزی توی لانهاش خوابیده بود، صدای میومیو شنید. از خواب پرید. نگاه کرد و دید یک گربه چاق و چله جلو در لانه نشسته است.
بخوانید -
۲۵ اسفند
قصه کودکانه: نصفِ نصفِ نصفه ی یک لقمه / با پرنده ها مهربان باش
فاطمه خانم، یک دختر کوچولو بود که خیلی گرسنه بود. مادرش یک لقمه نان و پنیر به او داد و گفت: «برو توی حیاط، زیر آفتاب بنشین و بخور.» فاطمه خانم لقمهاش را گرفت و آمد به حیاط. زیر آفتاب نشست و خواست آن را بخورد.
بخوانید