ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر
آفتاب با شدت روی چمنزار می‌تابید و کلاس اول مدرسه‌ی جنگلی «چمنزار آفتابی» برای اولین سفرشون به جنگل سایه آماده می‌شدن. همه‌ی بچه‌ها از این ماجراجویی که هفته‌ها درباره‌اش حرف زده بودن، خیلی هیجان‌زده بودن.
بخوانیدTimeLine Layout
دی, ۱۴۰۳
-
۲۵ دی
داستان کودکانه: قایم‌موشک بازی / سالی گنج پیدا می‌کنه
جیمز، خواهرش سالی و دوست صمیمیشون مارک خیلی حوصله‌شون سر رفته بود. اون‌ها کل روز بازی کرده بودن، ولی حالا که هوا تاریک شده بود و نمی‌شد چیزی رو خوب دید، دیگه نمی‌دونستن چی کار کنن.
بخوانید -
۲۴ دی
قصه شب: موش شکمو / پرخوری نکن
موش و گربه‌ای در یک مزرعه زندگی می‌کردند. آن‌ها برخلاف بقیه‌ی موش و گربه‌ها، خیلی باهم دوست بودند. یک روز، موش و گربه تصمیم گرفتند به انباری مزرعه بروند.
بخوانید -
۲۴ دی
قصه شب: ماجرای گرگ و لک‌لک / ترحم بر پلنگ تیزدندان، ستمکاری بود بر گوسفندان
یک روز آقا گرگه یک مرغ چاق‌وچله‌ی سرخ‌شده پیدا کرد که آقای آشپز آن را کنار پنجره گذاشته بود تا سرد شود.
بخوانید -
۲۴ دی
قصه شب: مخفیگاه درختی / زندگی سرشار از تجربه‌های زیباست
عمو لئون شکارچی خیلی خوبی بود. او هرسال، فصل شکار که می‌شد، تفنگش را برمی‌داشت و به جنگل می‌رفت و بعد خوشحال و خندان با شکارهایش به دیدن برادرزاده‌هایش، لیدی و پل، می‌رفت.
بخوانید -
۲۴ دی
قصه شب: عنکبوت و پروانه / گاهی مهربان باشیم
خانم عنکبوت گرسنه بود، برای همین تندوتند تار می‌تَنید. اما با خودش می‌گفت: «فکرش را بکن، یک مگس یا یک زنبور از اینجا رد شود و توی تارهای من گیر بیفتد.
بخوانید -
۲۳ دی
داستان‌های شکسپیر: رومئو و ژولیت / یک عاشقانه‌ی غم‌انگیز
خانه‌ی کاپولت در ورونا، در آن شب گرم تابستانی، روشن‌تر از همه‌جا بود. روی دیوار تالار، فرشینه‌های ابریشمی آویخته بودند و نور شمع‌های دوازده شمعدان بلوری، روی سر حاضران نقاب‌زده‌ای که در تالار می‌چرخیدند
بخوانید -
۲۲ دی
قصه شب کودکان: راه زیرزمینی / به یکدیگر کمک کنیم
خرگوش کوچولو از لانه‌اش بیرون رفت تا هوایی بخورد که یک‌دفعه سروکله‌ی یک سگ گنده پیدا شد.
بخوانید -
۲۲ دی
قصه شب کودکان: پوست گردو / کاردستی بسازیم
مادربزرگ قصه‌ی قشنگی برای نوه‌ی قشنگش باربارا تعریف کرد. قصه‌ی او درباره‌ی کرم کوچکی بود که خانه نداشت و سرما می‌خورد.
بخوانید -
۲۲ دی
قصه شب کودکان: طوطی سخنگو / پرحرفی کار خوبی نیست.
خانم دوفور یک طوطی سخنگو خریده بود. طوطی او پرهایی به رنگ قرمز و سبز داشت. او هرروز کلمات جدیدی به طوطی‌اش یاد می‌داد تا بهتر حرف بزند
بخوانید
