یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همینطور که میرفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او میآید یا نه.
بخوانیدTimeLine Layout
اردیبهشت, ۱۴۰۰
-
۲۶ اردیبهشت
قصه کودکانهی: گنجشک و انگور || به حرف بزرگترها بادقت گوش بدید!
روزی روزگاری خانم گنجشکی بچههایش را که تازه پرواز یاد گرفته بودند دور خودش جمع کرد و گفت: «بچههای خوبم. امروز میخواهم برای شما از یک غذای خوشمزهی گنجشکها بگویم. اگر گفتید کدام غذا؟»
بخوانید -
۲۶ اردیبهشت
قصه کودکانهی: توپ زرد و پرتقال || میوه ها اسباب بازی نیستند
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها یک توپ زرد کوچک توی یک اتاق کوچک، در حال بازی و قل خوردن بود. توپ کوچولو، یکبار اینور اتاق قل میخورد و یکبار آنور اتاق قل میخورد.
بخوانید -
۲۶ اردیبهشت
قصه کودکانهی: خرس قهوهای و عسل || بچهها نباید شکمو باشن!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری دو خرس که نزدیک یک جنگل زندگی میکردند رفتند تا عسل پیدا کنند و بخورند.
بخوانید -
۲۶ اردیبهشت
قصه کودکانهی: جوراب کوچک و جوراب بزرگ || لباس خودمان را بپوشیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی از روزها پسر کوچولویی یک جفت جوراب قشنگ توی اتاق دید. از مادرش پرسید: «این ها کجا بود مادر؟»
بخوانید -
۲۶ اردیبهشت
قصه کودکانهی: پسر کوچولو و خرگوش سفید || بچهها چهزود بزرگ میشن
روزی از روزها خانمِ خانه توی اتاق آمد و به پسرش گفت: «کوچولوی من! هلوی من! اگر گفتی برایت چی خریدهام؟»
بخوانید -
۲۶ اردیبهشت
قصه کودکانهی: عصای پدربزرگ || بازی های خطرناک نکنیم
روزی از روزها آقا کوچولو داشت توی اتاق بازی میکرد. با چی بازی میکرد؟ با یک چوب کوچک که از توی حیاط آورده بود.
بخوانید -
۲۶ اردیبهشت
قصه کودکانهی: خروسِ خاله مهربان || با همدیگر لجبازی نکنیم!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. سالها پیش در یک روستا یک خاله مهربان بود که یک خروس داشت. خروس، خاله مهربان را خیلی دوست میداشت. خاله مهربان هم خروس را خیلی دوست میداشت.
بخوانید -
۲۶ اردیبهشت
قصه کودکانهی: سلامِ بزغاله || به بزرگترها سلام کنید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی و روزگاری، خانم بزیای میخواست آش بپزد و همسایههایش را به مهمانی دعوت کند.
بخوانید -
۲۵ اردیبهشت
داستان کودکانه: جزیره گنج | جیم هاوکینز در جستجوی گنج دزدان دریایی
یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. «جیم هاوکینز» نوجوانی بود که با پدر و مادرش در مسافرخانة خودشان که در کنار دریا قرار داشت زندگی میکرد. ملوانهای زیادی به مسافرخانه میآمدند. یکی از این ملوانها اسمش «بیلی جونز» بود
بخوانید