تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-سلامِ-بزغاله

قصه کودکانه‌ی: سلامِ بزغاله || به بزرگترها سلام کنید!

قصه کودکانه‌ی
سلامِ بزغاله

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی و روزگاری، خانم بزی‌ای می‌خواست آش بپزد و همسایه‌هایش را به مهمانی دعوت کند. این بود که پسرش را صدا زد و گفت: «پسر کوچولوی من. برو به همسایه‌ها بگو فردا ناهار بیایند خانه‌ی ما. ناهار آش داریم. یادت باشد که همه را خبر کنی ها.»

بز کوچولو سر تکان داد و رفت. اولین کسی را که سر راهش دید یک خروس بود. خروس بالای دیوار بود. بز کوچولو از پایین صدا زد: «آهای خروس، فردا بیا خانه‌ی ما مهمانی، ناهار آش داریم.»

خروس گفت: «باشد می‌آیم؛ ولی بگو چرا سلامت را خوردی؟»

بز کوچولو حرفی نزد و راه افتاد. همین‌طور که داشت می‌رفت، گوسفند و بچه‌هایش را دید. جلو رفت و گفت: «فردا به خانه‌ی ما بیایید: ناهار آش داریم.»

گوسفند ایستاد و بز کوچولو را نگاه کرد و گفت: «مهمانی؟ چه خوب! باشد می‌آییم؛ ولی بگو سلامت را چه‌کار کردی؟ آن را خوردی؟»

بز کوچولو بازهم حرفی نزد. فقط با خودش گفت: «مگر سلام را هم می‌شود خورد؟»

آن‌وقت بازهم رفت و رفت تا سگ روستا را دید. سگ، جلوی در باغ نشسته بود و نگهبانی می‌داد. او تا بز کوچولو را دید از جایش بلند شد و نگاه کرد. بز کوچولو گفت: «فردا ناهار آش داریم. تو هم مهمان مایی. بیا خانه‌ی ما.»

سگ خوش‌حال شد و دمش را تکان داد و گفت: «باشد می‌آیم، زود هم می‌آیم؛ ولی به من بگو چرا سلامت را خوردی؟»

بز کوچولو خواست جواب بدهد؛ ولی نتوانست بگوید که سلام خوردنی نیست. این بود که رفت و گاو و الاغ و اسب را هم خبر کرد و به خانه برگشت. آن‌ها هم به او گفتند که چرا سلامش را خورده.

بله گُل من… بز کوچولو به خانه که رسید رو به مادرش کرد و گفت: «مرا دیگر پیش همسایه‌ها نفرست.»

خانم بزی پرسید: «مگر چی شده؟»

بز کوچولو گفت: «آن‌ها به من می‌خندند و خیال می‌کنند که من چیزی نمی‌خورم. برای همین به من می‌گویند سلام بخور.»

خانم بزی فکری کرد و گفت: «مگر می‌شود؟ کی به تو گفته که سلام بخور؟ سلام که خوردنی نیست.»

بز کوچولو گفت: «مادر جان، این را از همسایه‌ها بپرس که به من می‌گویند مگر سلامت را خوردی؟»

خانم بزی تا این حرف را شنید ساکت شد و بعد گفت: «ببینم، قبل از آن‌که مهمان دعوت کنی، به آن‌ها سلام نکردی؟»

بز کوچولو گفت: «سلام؟ برای چی باید به همه سلام بکنم؟»

خانم بزی با ناراحتی سر تکان داد و گفت: «آن‌ها درست گفتند پسر کوچولوی من. تو نباید ناراحت شوی. هرکس که با بزرگ‌تر از خودش کاری دارد و می‌خواهد حرف بزند، اول باید سلام کند. وقتی تو سلام نکردی. آن‌ها هم به تو گفتند که مگر سلامت را خوردی؟»

بز کوچولو تا این حرف را شنید بلند خندید و از آن روز یادش ماند بزرگ‌ترها را که دید زود سلام کند تا آن‌ها نگویند که سلامش را خورده. چون سلام که خوردنی نیست.

خب دیگر باید بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد، حالا وقت خواب شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25433

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *