مینا کوچولو یک ساعت هدیه گرفته بود. مینا خیلی خوشحال بود. همیشه با ساعت حرف میزد و آن را کوک میکرد. یک روز مینا میخواست با مادرش به مهمانی برود. او ساعتش را هم با خودش برد ...
بخوانیدTimeLine Layout
دی, ۱۴۰۰
-
۱۱ دی
قصه کودکانه: کفشهای علی کوچولو || مراقب کفشهات باش!
یکی بود یکی نبود. خانهای بود کوچک، درست وسط روستایی قشنگ و خوش آبوهوا. پشت در این خانه کفشهایی بود -که صاحبانشان- در آن خانه زندگی میکردند. یک روز قشنگ بهاری که هوا ابری بود و باران میبارید، کفشهای پشت در، سردشان شد.
بخوانید -
۱۱ دی
قصه کودکانه: خانه تازه شاپرک کوچولو || هیچ جا خانهی آدم نمیشود
در یک روز قشنگ و آفتابی بهار، شاپرک کوچولویی، وقتی پروازکنان از روی باغی میگذشت، به زیر پایش نگاه کرد و از دیدن درختان سرسبز و پرشکوفه ی باغ و جویبار زیبایی که از میان آن میگذشت آنقدر خوشحال شد که پایین آمد، پایین و پایینتر، و روی شاخهی درختی نشست.
بخوانید -
۱۱ دی
قصه کودکانه: مشکل زرافه || هرچیزی فایده ای دارد!
یکی بود، یکی نبود. در یک صبح قشنگ بهاری، وقتی آقا زرافه از خواب بیدار شد، دید زرافه کوچولو اخم کرده و گوشهای نشسته. با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا صبحِ به این قشنگی اخم کردی و اینجا نشستی؟ بلند شو برو با آب تمیز و خنکِ چشمه دست و صورتت را بشوی.»
بخوانید -
۱۱ دی
قصه کودکانه: سگ شجاع || از زحمات دیگران تشکر کنیم!
در مزرعهی بزرگ و قشنگی، کنار حیوانات مختلف -که هرکدام در گوشهای زندگی میکردند و کاری انجام میدادند- سگ کوچولویی هم بود که وظیفهاش مراقبت از بقیهی حیوانات مزرعه بود. کار سگ کوچولو با سر زدن آفتاب شروع میشد و تا موقع تاریک شدن هوا ادامه پیدا میکرد.
بخوانید -
۱۱ دی
قصه کودکانه: مهمانی عروسکها || بچهها باید تمیز و مرتب باشند!
سارا، دختر کوچولویی بود که اخلاق بدی داشت. او هیچوقت دوست نداشت صورتش را بشوید و موهایش را شانه کند. مادر سارا همیشه میگفت: «صورتت خیلی کثیف شده، باید آن را بشویی. موهایت هم بههمریخته و ژولیده است، باید شانهاش کنی.»
بخوانید -
۱۰ دی
قصه کودکانه: کی از شنا کردن میترسد؟ || ترس را کنار بگذاریم و شجاع باشیم!
توی یک جنگل سرسبز و بزرگ، کنار دریاچهی آرام و قشنگی، مرغابی کوچولویی با مادرش زندگی میکرد. آنها هرروز صبح از لانهشان بیرون میآمدند و بهسوی دریاچه میرفتند. در راه، خانم گنجشک را میدیدند که روی درخت بلندی لانه داشت و منتظر بود تا جوجههایش از تخم بیرون بیایند.
بخوانید -
۱۰ دی
قصه کودکانه: برفی ، برهی بازیگوش || به حرف بزرگترها گوش کنیم!
در دهی قشنگ و زیبا چوپان مهربانی زندگی میکرد که همه به او «بابا رحمان» میگفتند. بابا رحمان یک عالمه گوسفند چاق و تپل داشت که هرروز آنها را برای خوردن علفهای تازه به اطراف ده میبرد.
بخوانید -
۱۰ دی
قصه کودکانه: اتوبوس قرمز || به دوستانمان سر بزنیم و حالشان را بپرسیم.
در شهر قشنگ و آبی قصهها، آدمهای خوب و مهربان زیادی زندگی میکردند. آدمهای خوبی که از صبح تا شب کار میکردند، زحمت میکشیدند و به همدیگر کمک میکردند. توی این شهر قشنگ، اتوبوس قرمزی بود که از همه بیشتر کار میکرد.
بخوانید -
۱۰ دی
قصه کودکانه: پیچک و درخت سیب || زندگی قشنگه باهم که هستیم!
وقتیکه هوا روشن شد گلهای توی باغچه چشمان قشنگشان را باز کردند. آن روز اتفاق تازهای افتاده بود. از توی خاک جوانهی سبز کوچکی بیرون آمده بود و با تعجب به دوروبرش نگاه میکرد.
بخوانید