تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-کی-از-شنا-کردن-می‌ترسد؟

قصه کودکانه: کی از شنا کردن می‌ترسد؟ || ترس را کنار بگذاریم و شجاع باشیم!

قصه کودکانه پیش از خواب

کی از شنا کردن می‌ترسد؟

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

توی یک جنگل سرسبز و بزرگ، کنار دریاچه‌ی آرام و قشنگی، مرغابی کوچولویی با مادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها هرروز صبح از لانه‌شان بیرون می‌آمدند و به‌سوی دریاچه می‌رفتند. در راه، خانم گنجشک را می‌دیدند که روی درخت بلندی لانه داشت و منتظر بود تا جوجه‌هایش از تخم بیرون بیایند. مرغابی کوچولو می‌پرسید: «خانم گنجشک، جوجه‌های شما کی از تخم بیرون می‌آیند تا با من بازی کنند؟»

خانم گنجشک می‌خندید و بال‌های کوچکش را به هم می‌زد و می‌گفت: «به همین زودی‌ها! صبر داشته باش.»

کنار دریاچه، روی یک برگ نیلوفر، قورباغه‌ی کوچولو زندگی می‌کرد. او هرروز صبح، با دیدن مرغابی کوچولو، از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید. آن‌ها دوست‌های خوبی بودند، باهم لای چمن‌های سبز پنهان می‌شدند، دنبال پروانه‌های رنگارنگ می‌کردند، آواز می‌خواندند و ساعت‌های خوشی را می‌گذراندند.

مادر مرغابی کوچولو در مدتی که آن‌ها بازی می‌کردند در آب دریاچه شنا می‌کرد و دنبال غذا می‌گشت. اما مرغابی کوچولو هیچ‌وقت حاضر نمی‌شد توی آب برود و شنا کند. او برخلاف همه‌ی مرغابی‌ها از آب می‌ترسید و شنا کردن را دوست نداشت.

مادر مرغابی کوچولو همیشه به او می‌گفت: «بیشتر عمر ما مرغابی‌ها روی آب می‌گذرد. ما می‌توانیم به همان خوبی که راه می‌رویم، شنا کنیم. تو نباید از آب بترسی. باید یاد بگیری غذایت را در آب دریاچه پیدا کنی. وگرنه گرسنه می‌مانی.»

ولی مرغابی کوچولو قبول نمی‌کرد. حتی وقتی قورباغه کوچولو هم در آب می‌پرید و شناکنان صدایش می‌زد، حاضر نمی‌شد توی آب برود.

قورباغه کوچولو می‌گفت: «تو هم بیا توی آب، نمی‌دانی شنا کردن چقدر خوب است. ما می‌توانیم توی آب هم بازی کنیم.»

ولی بازهم مرغابی کوچولو قبول نمی‌کرد. همیشه می‌ترسید که نتواند به خوبیِ مادرش شنا کند یا مثل قورباغه کوچولو سرش را زیر آب ببرد و بیرون بیاورد.

یک روز قشنگ بهاری که هوا آفتابی بود و خورشید خانم در آسمان آبی می‌درخشید و با نورش همه‌جا را روشن و گرم می‌کرد، مرغابی کوچولو و مادرش راه افتادند تا به‌سوی دریاچه بروند. در راه به خانم گنجشک برخوردند که با خوشحالی به آن‌ها گفت: «جوجه‌های من امروز از تخم بیرون می‌آیند. خانم مرغابی، می‌شود شما امروز پهلوی من بمانید؟»

مادرِ مرغابی کوچولو قبول کرد، به مرغابی کوچولو گفت: «تو باید امروز به‌تنهایی کنار دریاچه بروی. مراقب خودت باش و بعد از این‌که با قورباغه کوچولو بازی کردی، زود پیش من برگرد. حتماً تا آن موقع جوجه‌های خانم گنجشک هم از تخم بیرون آمده‌اند و می‌توانی آن‌ها را ببینی.»

مرغابی کوچولو به‌سوی دریاچه رفت. اما وقتی به آنجا رسید، دید قورباغه کوچولو روی برگ نیلوفر، دراز کشیده و ناله می‌کند. باعجله به سمت دوستش رفت و پرسید: «چی شده قورباغه کوچولو، چرا ناراحتی؟»

قورباغه کوچولو جواب داد: «دیروز عصر، پایم را روی یک بوته‌ی خار گذاشتم. حالا زخمی شده و درد می‌کند. باید چند روزی استراحت کنم، نمی‌توانم شنا کنم، حوصله‌ام سر می‌رود.»

اما مرغابی کوچولو گفت: «غصه نخور، من پیش تو می‌مانم. به‌زودی حالت خوب می‌شود و می‌توانیم مثل سابق باهم بازی کنیم.»

بعد، برگ بزرگی پیدا کرد و روی قورباغه کوچولو را با آن پوشاند و دنبال گلبرگ‌های نرمی گشت تا با آن برای قورباغه کوچولو بالش درست کند. همین‌طور که می‌گشت، ناگهان صدای فریاد قورباغه کوچولو را شنید، به‌سوی دریاچه برگشت و دید برگ نیلوفری که قورباغه روی آن خوابیده بود، از ساقه‌اش جدا شده و با حرکت آب، به وسط دریاچه می‌رود. قورباغه کوچولو هم که ترسیده بود و نمی‌توانست شنا کند، مرتب دورتر و دورتر می‌شد و مرغابی کوچولو را صدا می‌زد.

مرغابی کوچولو، با سرعت به سمت دریاچه رفت و با صدای بلند مادرش را صدا زد. اما مادر مرغابی کوچولو خیلی دور بود و صدایش را نمی‌شنید. هیچ‌کس هم در آن نزدیکی نبود تا بتواند به او کمک کند.

مرغابی کوچولو، توی آب پرید و شناکنان به سمت قورباغه کوچولو رفت. وقتی به او رسید، با نوک کوچکش برگ نیلوفر را گرفت و به‌سوی ساحل شنا کرد.

مرغابی کوچولو خیلی خسته شده بود. اما با هر زحمتی که بود خودش و قورباغه کوچولو را به کنار دریاچه رساند.

مادرِ مرغابی کوچولو، که از دیر کردن او نگران شده بود، به دنبالش آمده بود و تمام ماجرا را دیده بود. او بال‌های بزرگش را باز کرد و مرغابی کوچولو را در بغل گرفت. قورباغه کوچولو هم از او خیلی تشکر کرد.

مادر مرغابی کوچولو گفت: «دیدی که آب ترس ندارد و تو خیلی هم خوب شنا کردن را بلدی! تو امروز توانستی ترست را فراموش کنی و به خاطر کمک به دوستت در آب بپری. تو یک دوست خیلی خوب هستی و یک مرغابی شجاع.»

مرغابی کوچولو خندید و به قورباغه گفت: «تو باید استراحت کنی تا زودتر خوب شوی. ما می‌توانیم باهم در آب دریاچه بازی کنیم. چون من می‌توانم مثل همه‌ی مرغابی‌ها در آب شنا کنم!»



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=38520

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *